دوشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۷

فریدون .

ثریا / اسپانیا !

فریدون مهربان است 
عزیز کودکان است 
به شوخی میزند حرف 
چقدر خوش زبان است !

حدود  یک ربع قرن از مرگ نا جوانمردانه فریدون فرخ زاد به دست قاتلین بیرحم او میگذرد ، کسانیکه در لباس دوست یخانه اش رفتنند سر سفره محقر او نشستند ، نان و نمگ او را خوردند ، سپس وضو. گرفتند د وبا شنیع تری و وحشیانه ترین  نوعی که در میان آنها معمول است ، کارد را تادسته درقلب ا و فرو بردند ، باین هم اکتفا نکردند تمام اعضا و جوارح بدن او را تکه تکه نموده و آلت تناسلی او را در دهانش نهادند 
دستهای خونین خودرا شستند واز درخانه بیرون رفتند تنها شاهد این جنایت فجیع سگ کوچک او بود ، وهفته ها درخانه بو گرفت تا پلیس آمد واورا درون یک کیسه گذارد و در گوری  محقر دفن کرد  و امروز به همت یاران قدیم او و دوستدارانش آرامگاهی درخور او ساختند  شد  زیارتگاه عموم جوانان  وهمه طرفداران او  حتی آنهایکه  بعد از انقلاب ننگین  به دنیا آمدند.

نیست یاری  تا بگویم  راز خویش 
ناله پنهان کرده ام  در ساز خویش 

چنگ اندوهم ، خدا را زخمه ای 
زخمه ای تا برکشم  آواز خویش 

بر لبانم قفل خاموشی زدم 
با کلید آشنا بازش کنید 

کودک دل رنجه دست جفا 
 با سر انگشت وفا نازش کنید .........:"فروخ فرخزاد "

 این خانواده  بخصوص این خواهر و برادر که بسیار به هم نزدیک بودند  قرنها از زمان خود جلو افتاده  و متاسفانه د ر تار و پود  قیود وحشتناک اجتماعی، مذهبی ، بیشعوری ،  و ندانم کاری های  اجتماع مثلا پیشرفته  جان دادند ، آنهم جان شیرینی که میتوانست برای همه عمر چراغ راه جوانان باشد ، فروغ را فاحشه خواندند واز دیدار تنها فرزندش محروم ساختند و فریدون را هزار ننگ بر او بستند چرا که خوب آواز میخواند ، خوب میرقصید و خوب تربیت شده بود و خوب درس خوانده بود شاعری بود که د رآلمان اشعار او ترجمه وبهترین  جوائز را دریافت داشت تحصیل کرده حقوق سیاسی بود ، فروغ میتازید و جلو میرفت تا اینکه دست اجل او را نگاه داشت و برد در یک سرمای سخت زمستان واو دستهایش را در باغچه گورستان بخاک سپرد تا دوباره سبز شوند . 

و....فریدون از پا نایستاد مانند یک اسب  راهوار میتاخت به هرچه که صد راهش بود وبه هر فریب و نیرنگی و به هر نکته ای  که اجتماع را از پیشرفت باز میداشت ،  میتاخت نه ! دولتهای دیگر میل ندارند ایران سربلند باشد باید چیزی در حدود پاکستان ویا افغانستان ومحل داد وستد و پولشویی ار بابان باشد واحیا نا پا اندازی برای برای دنیا و فروش دختران  و پسر ان جوان را که  سر رشته را دردست دارد    .

فریدون رفت ، فروغ رفت ، اما سایرین با ریش وعینک سیاه و تغییر چهره  وتسیبح به دست باقی  ماندند تا بقیه شعور ایرانی را نیز بگیرند تا جائیکه که توانستند جوانانرا کشتند ونسل را نابود ساختند و آنهایکه دیگر پیر شده چاره ای جز خود فروشی نداشتند وخود را به  حکومت جیم والف فروختند ونوکر شدند از هنر مندان بداهه نواز تا شعرا و نویسندگان !  برا ی رهبر بزرگ و امام همیشه د ر صحنه اشعاری در وزن های مختلف سرودند ، خوب صله خود را نیز دریافت داشتند ، پا اندازهای کهنه کار سجاده هارا باز کردند وبا پولهایی که آن جماعت در اختیار آنها گذارده بود دور دنیا به راه افتادند تا افراد را شناسایی کرده به دست دژخیمان بسپبارند  ، فاحشه های کرایه ای هفتگی و ماهیانه و روزانه و ساعتی ناگهان مومن دوآتشه شدند و به زیارت اما هشتم رفتند  و سجاده ریا  را در غرب باز کردند حقوق بازنشستگی آنها چند برابر شد !!! امثال فریدون و دیگران قیمه قیمه شدند و نامشان از یادها رفت ، در حالیکه  خون بیگناه خود نویسنده بزرگی است و ناگهان بر روی آسمان نام او را مینویسد  و قاتلین و جنایتکاران دیگر دستان به اسمان نمیرسد . 

آه ، میبینی ؟ 
که چگونه پوست من میدرد از هم ؟
گه چگونه شیر در رگهای آبی رنگ پستانهای سرد من 
مایه میبندد؟
که چگونه  خون 
رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من 
میکند آغاز ؟ 
من تو هستم 
تو ، و کسیکه دوست میدارد ......فروغ 

 فریدون رفت ، آن عزیز کودکان که درزمان جنگ به عراق سفر میکرد تا کودکان راه بهشت را که به جهنم منتهی میشد نجات بدهد اما او را از میان برداشتند و حال اگر جنگی دیگر در گیر شود برای ثابت  ماندن  این قوم وحشی ، دیگر ( فریدونی نیست ) ( قبادی نیست )  ( رستمی نیست ) همه رفته اند ، دیگر کسی بر جای نماند غیر از نسل معلول و سوزاکی این قبیله تازه . پایان 

دلنوشته امروز من / ثریا / اسپانیا / » لب پرچین « دوشنبه  06 اوت 2018 میلادی !...

تقدیم به " فریدون فرخ زاد  و یارانش  و فروغ که همیشه کتب او  سجاده من بوده است .
----------------------------------------------------------------------------------



سفر درشب

ثریا ایرانمنش »لب پرچین« .اسپانیا !
------------------------------------


همچو شهاب  می گذرم در زلال شب....
از دشتهای خالی و خاموش 
از پیچ و تاب گردنه ها 
 قعر دره ها 
نور چراغها 
چون خوشه های آتش 
در بوته های دود 
راهی میان ظلمت شب باز میکند 
همراه من، ستاره غمگین و خسته ای
در دوردستها 
پروا ز میکند ............ » فریدون مشیری « 

بلی ، درست  میبینید ، ساعت  دوی بامداد است و من هر شب راس ساعت یک تا دو باید بیدار شوم تا رستوران آنسوی خیابانها صندلیهایش را روی اسفالت بکشد کرکره های آهنی را پایین بیاورد و کارکنانش موتورهایشانرا روشن کنند و بروند ، من بیدار میمانم و دیگر خواب از چشمانم میگریزد ! وزیر هجوم افکار گذشته ناگهان دفن میشوم .
متن  : تابلت :  را به ارامگاه محمد رضا شاه اختصاص داده ام ، وباو میگویم که :

این خانه آخرت  درخور تو نبود  ، ما مردم  قدر ناشناس وبی عاطفه وباری به هر جهت هر ساعت دنبال روی کسی میشویم و میرویم تا سرمان به دیوار بخورد بر میگردیم و به پشت مینگریم تازه میفهمیم که کجا بودیم ، کجا رفتیم ، چه ها کردیم و حال کجائیم ؟ نه این آرامگاه حقیر لبریز از سنگهای سیاه وسپید با آن سنگ مرمر ترک خورده و گلهای پژمرده  لایق تو و زحمات تو نبود .

آن نواده هندی زاده  که از بطن یک فاحشه  هندی ویک مردانگلیسی به دنیا آمد و پرورش یافت و باخود بدبختی ها و نکبت و سیه روزی را آورد باید صاحب آن آرمگاه باشد چرا که با تو فرق داشت و میتوانست مردم را تحمیق کند بعلاوه از زمانهای خیلی دور  دولت فخیمه با تو  و پدرت سر سازگاری نداشتند آنها همین  حکومت نکبت وبی حرمت با مردان  ریشو و شپشو و مردان خود فروش را میخواستند هرچه باشد نیمی از آن سر زمین متعلق به آنها و نیم دیگرش متعلق به روسیه میباشد ما بیهوده خیال میکردیم » ملتی زنده و آزاده « میباشم نه ما مستعمره های بدبختی هستیم که د ر حال غر ق شدن میان منجلابها   و کثافت و آلودگیها میباشیم برای نجات خود به هرشاخه خشکیده ای نیر متوسل میشویم بهر درخت بی ریشه و مصنوعی که خود را ارایش میدهد .

چه بر سر ما آمد ؟ شاعرانمان  مرتب زجه میزدند ، ترانه هایمان غرق اندوه وغم بود ،  نویسنده ها سر درگربیان با سیگار آلوده به حشیش در هپروت داشتند برایمان بهشت می افریدند دسته دسته هریک بسوی باغی که درونش مارها وافعی ها خفته بودند هجوم بردیم  ، 
بازار نبض زندگی را دردست داشت و آن پورژواهای تازه از شهرستان به پایتخت آمده تنها لباسهایشانرا عوض کردند بی  آنکه به درون خویش و مغز شان چیزی اضافه نمایند .
آنها نیز همین دولت را میخواستند وهمین حکومت را دولت که چه عرض کنم حاکمینی از دیار غریب که کم کم وارد جامعه ما شدند امروز با نگاهی به هیبت وشکل آن مردان وزنان  میفهمیم که اصل آن از جای دیگری است حرام زاده های سر زمینهای دیگرند  که به زور لباس و ماتیک خود را مانند طاووس علین به نمایش میگذارند آنها هیچ اصالتی ندارند ، اصالتشان دروغین است . 

آنها سر زمین مرا  اشغال  کردند ؛ خانه مرا ویران ساختند و هستی مرا به  یغما بردند  ، حال من در کنار عکس آرامگاه حقیر او  مینشینم ومیگویم :

گویا سرنوشت با من وتو سر ستیز داشت وبقول بعضی ها دستهایمان بی نمک بود ، هرچه را تو و من ساختیم از بین بردند چه خانه ترا و چه آلونک مرا ، تو درجای شاهی میساختی و من در کسوت یک بانوی خانه دار،  حسادت ها وتنگ نظری ها  مرا درو کردند وهریک را بسوی پرتاب نمودند وخود بر خرمراد سوار شدند بخیال آنکه این خر روزی برایشان یابو ویا اسبی اصیل خواهد شد . نه ! چشمان باران زده زیادی در پشت سر این اراذل اوباش میباشد .

 وقاحت و پررویی آنها برای من قابل تصور نیست وآن علفهای هرزه ای را که به بیرون صادر کرده اند از خودشان حرامزاده  ترند.

حال در این شورش بی دلیل عده ای فد ا و فنا میشود و پشت پرده جناب مکدونالد دارد سر قیمت چانه میزند وآن کلید دار حرم میداند که پشتش به کوهی از آهن است  ، مردم دارند فریب میخورند ، این حکومت مبتذل وآشغال اگر چه برای ملت ایران ذلت و خواری  بدخبتی وگرسنگی آورد اما برای دنیا بهترین حکومت بود و توانست همه را آباد کند و باج خود را مرتب به اربابانش بدهد .
دیگر  فرقی ندارد چه کسی خواهد آمد  و چه کسی خواهد رفت ، سر زمین من مانند  زنی پاکیزه بود  که ناگهان مورد تجاوز گروهی  اجانب قرار گرفت و دیگر پاک کردن آلودگیها از دامن پر مهر او کاری بس دشوار است . 
خوب این شورش یا انقلاب اگر نان ما را برید و تبدیل به سنگ کرد در عوض آب بسیاری به جویبار خشکیده آدمهایی روان ساخت که حتی خواب آنرا نمی دیدند  روزی یک لباس نو بپوشند ، حال در خارج میان رفت  و امدها ، میان داد وستدها  آنچنان غرق شده اند که فراموش کرده اند از کجا برخاستند ، دگر بقول معروف خدارا نیز بنده نیستند و همین ها سعی دارند که این حکومت جبار باقی بماند اگر چه بظاهر خود را دشمن میپندارند اما همه » فرستاده اند «  و دستشان دریک کاسه میباشد ..ث
--------------
نور غریب ماه 
نرم و سبک  به خلوت  آغوش دره ها 
تن میکند رها 

بازوی لخت گردنه ، پیچیده کامجو 
بر دور سینه هوس انگیز  تپه ها 
با د از شکاف دامنه فریاد میزند .......
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 06/ 08/ 2018 میلادی برابر با 5 امرداد ماه 1397 خورشیدی !!

یکشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۷

میان دو پرده

ثریا / اسپانیا » لب پرچین !"
 میان دو پرده ،  

 یک پرده زنی  تنها ،  کارهایش را کرده بقول معروف آردش را بیخته والکش را آویخته حال  یا مشغول گلدوزی ویا نقاشی ویاچرند نویسی میباشد ، 
آنسوی پرده ، زنی تنها ، مستخدم  او به مرخصی رفته واو باید  خاکها وآشغالهایی را که او زیر فرشها  ها پنهان کرده بیرون بیاورد وخانه را ازنو تمیز کند ، خوشا بحال آن زن مستخدم با هزار نوع سوغاتی به وطنش برگشت ، به نزد فامیلش وچقدر خوشحال بود ! 
حال پاک تنها شدم ، تنهای تنها ، بچه ها هم به مرخصی ویا برا ی کارهای خود رفته اند ، گرما ودرجه حرارت ؟ آها 43 درجه درحال حاضر ، !مهم نیست من بچه  کوچه های داغ کویر هستم ! 

"ای پد " من درحال  ترکیدن وسوختن میباشد هر آن در انتظار آنم که میان دستهایم منفجر شود ، چقدر با هم انس داشتیم همه جا با من بود شبها روزها درسفر وحضر ، ، آن یکی  تازه  که ابدا مارک آنرا نیز نمیدانم خیلی دنگ وفنگ دارد  مانند کنتسی  روی زانوانم مینشید ومن نمیدانم کجا را باید فشار بدهم تا فریادش به آسمان نرود  روی گوشیم  بکلی کیبورد فارسی رفته ، بنا براین دیگر نمیتوانم عرض ادب واردات به بزرگان بکنم !!! ودر کنارش چند متلک آبدار هم تحویل بگیرم . 

عرق از سر تا سر پیکرم  جاری است کولر برای خود ش فس فس میکند  خانه بهم ریخته درانتظار هیچ کمکی  نیستم ، کمد بمبوی اطاق خواب پسرم که چهارده ساله بود امروز دیدم پودر شده است وآن زن روی آنرا با نایلون پوشانده بود پودرهای بمبورا که جمع میکردم نمیدانم چرا بیاد نان های صبحانه وآن  ذراتی  که درون قوطیها برای صبحانه ما درفروشگاهها  میفروشند ، افتادم ، خوب میتوانم آنرا به یک فروشکاه تحویل بدهم تا پودر کند وبا آرد مخلوط کرده یک صبحانه جدید ببازار بفرستد ، این کمد را پسرم بعنوان یادبود  دوران کودکیش بمن داد تا نگاهدارم  هنوزآیینه اش وکمد بالای سرش دست نخورده باقی مانده این یکی در بالکن تبدیل  به پودر شده است ، زمانیکه داشتم آنرا تمیز میکردم درب و تخته های او افتا د، هر آن منتظر بودم ماری ، عقربی ، عنکبوتی ویا مارمولکی از آن برون بجهد ، اما نه ! خوشبختانه تنها پودرهای بمبوی نم کشیده بود که از نم مانند مقوا در آب حل شده بود ! 

 نه !  دراین دنیا تو تنها میایی  وتنها میروی  چند روزی چند نفری گرد تو جمع میشوند وسپس آنها نیز میروند ، تو تنها میمانی  ، باید بنوعی خودت را سر گرم کنی  وشعور .ومغز واحساس خود را  تقویت نمایی تا ترا مانند یک تکه گوشت گندیده به درون  خانه سالمندان نفرستند وفراموشت کنند ، نه ، من خیال ندارم آن راه را بروم مگر جبر طبیعت باشد ، مگر طبیعت باز من سر ناسازگاری را بردارد  ، درحال حاضر سخت مواظب خودم هستم  ، کم غذا میخورم ، ورزش میکنم ، وخوب میخوابم  ، موزیک گوش میدهم ، فیلم تماشا میکنم وبه کارهای دستی میپردازم  چون بیکار نمیتواتم بنشینم وگاهی  گوش وچشم شمارا نیز آزار میدهم ،| خوب بمن چه که تو چکار میکنی  ،|
 اما همه روزی باین  زمان میرسند ، زمانی که نه نوه ها حوصله دارند ونه بچه ها وقت وحوصله ، همه سرشان بکار خودشان  گرم است به ان اسباب بازی که دردستشان هست .

روز گذشته ناهار میهمان دخترم بودیم  ، چند خاطره برای نوه ام تعریف کردم او نویسنده خوبی شده باو گفتم بنویس ، تا میتوانی بتویس ، هرجه که برایت جالب است ، بعد از ناهار همه اسباب بازیهایشانرا به دست گرفنند وبعضی ها به تماشا ی سریال صد هزار باره دیده شده ( فرند ) نشستند ، منهم خوابیدم  ، راحت ! بعد هم بلند شدم وخدا حافظی کردم وبخانه برگشتم ، این نهایت  یک گرد همآیی وجمع شدن فامیلی است !!!!! خوب مامان دیگر پیر شده ! حوصله ما جوانان را ندارد !! نه ،  خیر ، کور خواندید هنوز صد ها هزار آرزو دردلم موج میزند که شما ازآنها بیخبرید ،  آرزوهای تازه نه کهنه  برای آنچه که گذشته ورفته دیگر غصه نیمخورم ، همه را به دست خاک فراموشی سپرده ام .
از ترکش جوزا  به حکم  آسمان ،  تیری  فرو افتاد 
 تیری که چون بشکست  ، نیمش  بر بهاران خورد 
من درمیان این دو فصل  نیمه جان زاده شدم ........نادر نادر پور 
--------------------------------------
جوزا » ماه خرداد است "
حافظ میگوید "
جوزا سحر نهاد حمایل برابرم 
یعنی غلام شاهم و سوگند میخورم 
پایان 
ثریا . اسپانیا / یکشنبه داغ پنجم ماه اوت 2018 میلادی   برابر با 14 امرداد ماه 1397 

شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۷

به تو !

ثریا / اسپانیا  / » لب پرچین «!

برای ک. ج. پ.

ای مهربان دور !
امروز  بر حسب تصادف روی یوتیوب آن  آهنگی را که برایم فرستاده بودی برای چند مین بار گوش دادم ، هم اصل آن وهم کیه آنرا ، همان که » دسته دسته گل رز«  بردامنم افشاندی  تا بگویی عاشقت منم !

ناگهان یک صبح به درکوفت و کسی گفت سلام ،
وبی تعارف ، گفت ترا دوست میدارم 
نه باورم نشد ، هنوز هم باور ندارم ، عشق ودوستی این روزها وزنی دارند به قیمت چندین هزارا دلار که هرروز هم بالاتر میرود .
بهر روی  من چنان مانند شمع واژگون بودم  که خبر از خویش نداشتم .
 تو مرا بلند کردی وبرایت نوشتم ، میدانم آنهارا میخوانی ومیدانم چه بسا  از هرکدام هم کپی برداری ، پر دویدی با سرعت و من جلویت را گرفتم با متانت و رفتم .

ای مهربان راه دور 
اکنون هردو در دو سوی  جهان ایستاده ایم ، نمیدانم به آرزویت رسیدی وبه سر زمین رویاهایت سفر کردی ویا همچنان درکنج خانه نشستی با آن دستگاه تا عماق دنیا رفتی وامروز ... نمیدانم درکدام جبهه خواهی جنگید ، امروز که سر زمین آباء واجدادی تو ومن بر لب پرتگاه ونیستی قرار دارد ، آیا باز درهمان  مجمع ( شهداء) خواهی ماند ویا با ملت ایران همراه  خواهی شد ؟ /

چه بسا شاهین بخت بر شانه ات نشست وناگهان دستی ترا بیرون کشید وگفت این است مرد امروز ما وتو نباید سیمرغ را فراموش کنی ! 
من چون سایه درکنارت بودم ،  واینک  گمان نبرم که  نام تو ، نامه و ، پیک تو ، پیغام تو بمن برسد .

ای کاش آن سیاهی شب از روی تو برمیخاست  ومن یکسر به ویرانی  وبیکرانی تو پرتاب میشدم .
با مهر فراوان وسپاس از لحظات خوبی که د رمدت کوتاهی بمن دادی . ثریا 
اسپانیا / شنبه چهار اوت 2018 میلادی .امردادماه 1397 خوشیدی !

سکوت .

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا !
---------------------------------------


دلا شبها نمی نالی به زاری ،
سر راحت به بالین میگذاری !

تو صاحب درد بودی  ، ناله سر کن 
خبر از درد بی دردی نداری ،

بنال ایدل که رنجت شادمانی است 
 بمیر ایدل ، که مرگت زندگانی است

مباد آندم که چنگ نغمه سازت 
ز دردی بر نیانگیزد نوایی 

مباد آندم که عود وتار و پودت 
نسوزد در هوای آشنایی ..........» فریدون مشیری «

تشنه ام ،  تشنه خاک ،  و آب  ، توبه خود را نمیشکنم ،  و پرهیز خود را  ، نه ، میایستم  در مقابل  جام های شکسته و نشسته در خون .
روزی میخواستم  که در وزش باد گرم  عشق  در برابر هر نوازش  کز دستهای یخ بسته و مرده  بر پشتم مینشست ، عشق را برگونه هاییم نقش بندم وگونه هایم را سرخ نگاه دارم .

روزی میخواستم ،  که در میان هرجام چشمان درخشان ترا ببینم  که لبریز از ستاره مهر است ،
وآن جام لبریز از عشق را با دودست قوی سر کشم ، اما افسوس ، تکیه بر کاهی داده بودم که در پندارم کوهی بود !چشمان تو بسته به روی زیبایی ها بودند .

این تشنگی و گرسنگی من همچنان ادامه داشت و دارد  نه چندان که با حرص دندان بر هر گوشت مرده ای فرو برد ،  او میل دارد که در میان  نان گرم تازه در کنار فنجانی چای  درمرز درون من تحلیل رود .

امروز خسته ام ،  و گرسنه ، گرسنه از چیز هایی که از آنها محرومم بحکم  دستور " طبیب " و تشنه از آنچه که نامش را می ارغوان نام نهاده اند  که درمیان آن چشمان پرستاره ترا میدیدم . 
امروز در میان لیوان قهوه بیرنگ  من  ، ماه میشکند ؛  وتبدیل به امواجی سیاه میشود  ونانم آنچنان خشک است که گویی سنگ دردهان میگدارم .

و... من در کنار سفره  رنگین این سر زمین وآن سر زمین  تنها یک میهمان  شبانه هستم که باید بروم .

روزی در میان برف های سنگین کوهستانها  شب را که به رنگ نیل بود به صبح گره میزدم  وطعم آسمان را  میچشیدم  بوی درختان نارون وسپیدار وکاج  عطر عفاف  تازه عروسان را داشت  ومن در تصور حجله بخت  با نسیم همراه  میشدم ونفس تازه میکردم .

آن روز ها  شقایق برایم معنی دیگری داشت  شقایق دختری بود عاشق ، و خورشید باو تجاوز میکرد  من لذت مکیدن  سرخی شقایق را در درون افتاب داغ شهر شیراز  درکام تشنه ام احساس میکردم .
من آفتاب جوانی را میشناختم  وساقه های جوان  ستبر درختان را که پای بر لب جویبارها گذارده بودند .

هر آنکسی که بودم ، خودم بودم ، نه ابلیس ونه خدا ،  و نماینده او ، دیوانه جمال وزیبایی بودم  ودلداده روشنایی ها  .
حال ماه گم شده ، ستارگان   مرده اند ، وشقایق درون خاک پوسیده ومن به یک خانه تاریک و متروک مینگرم که آخرین پناهگاه من است . ث
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا  04/ 05/ 2018 میلادی برابر با 13 امرداد ماه 1397 خورشیدی 
از " نوشته های روزانه " !

جمعه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۷

دلمردگی !

نه ، نه ، اینبار گفته های حضرت شاه عباس کبیر  از کلاس ما بالاتر بو د! 
بلی این بارایشان به زبان انگلیسی سخن میفرمودند آنهم  انگلیسی که گویی ا زناف تکزاس  بیرون آمئه ، نه ! درکلاس ما نبود  بنا براین نیمه کاره  از ایشان خدا حافظی کردیم تا باجوانان  ومردم سراسر جهان گفتگو کنند !!!

روزیکه خمینی آمد اولین حرفش این بود :
تبلیغ کنید ، تبلیغات خوب است مردم را به دور شما جمع میکند وبرای  مثال گفت :
مرغ برای یک تخم مرغ دنیارا  از سرو صدا پر میکند بسکه قد قد میکند وغاز بیچاره میرود درگوشه تخی چند برابر تخم مرغ میگذارد کسی به آن نگاه هم نمیکند ، چرا که غاز بیصداست !

حال من امروز بفکر پسرانم افتادم ودخترانم که انگلیسی را درحد یک دیپلمات  با لحجه صحیح و درست حرف میزنند وهیچگاه هم آنرا به معرض نمایش نگذاشته اند ، پسرم  روی سن  برای آنچه که سا خته ویا درحال ساختن آن است با اسکریم های بزرگ برای صدهنا هزار نفر سخن میراند با یک تی شرت یک شلوار برمودا  بی هیچ ادا واصولی ، بچه هایش را وادار  کرده که چند زبانرا بخوانند ، روسی ، آلمانی ، فرانسه وخوب زبان انگلیسی  واسپانیایی هم زبان اصلی آنها میباشد .

داماد عزیزم هنگام گرد هم آیی فامیلی دستور میدهد که باید تنها به زبان من  ا(سپانیایی ) حرف بزنید  » هرچه باشد صاحبخانه است «!چون من آنقدر گشاد بودم که حتی چند کلمه انگلیسی یا فرانسه راهم فرا نگرفتم ، 

بنا براین تنها کسیکه جرئت ندارد بگوید چرا به زبان اصلی من )(فارسی ) حرف نمیزنید د ؟! منم ! در گوشه ای ساکت مینشینم ودیگر گوش نمیدهم که چه میکویند مانند یک میهمان غذایم را میخورم  واز سر میز بلند میشوم میروم به دنبال کتابی یا مجله ای ، واگر احیا کاری داشته بام با زبان فارسی بابچه  ها حرف میزنم  خوشبختانه همه آنها فارسی را ازمن بهتر میدانند  اما خواندن ونوشتن  زبان مرا نمیدانند .تنها یکی از آنها  رشته تحصیلی خودررا به زبان فارسی اختصاص داد !

حال چند روز دیگر تولد من ونوه ام دریک روز است ! بنا براین مانده ایم که چگونه آنرا برگذار کنیم  ، من از فرصت استفاده میکم ومیگویم با هرکدام جدا جدا ناهار یا شام میخورم !!! بمن چه مربوط است .

این از نتیجه ازدواج های هجرت است ! وحیر ت انگیز ، هنگامیکه مثلا خانواده  داماد اسپانیایی باربکیو دارند همه را دعوت میکنند ، اما همه ناگهان به یکسو میروند ، بنا براین خواهش کرده ام مرا دعوت نکنید چون از باربکیو بی نهایت بیزارم . 

تنها به یک خانه میروم خانه دخترم که سعی دارد با بچه  هایش فارسی حرف بزند وبه آنها فارسی یاد بدهد وآنها بمن  پس میدهد ، با بقیه بیرون غذا میخورم در سکوت مانند یک غریبه ! به تماشای مردم مینشینم ، حرفی ندارم با آنها بزنم سه پسر شیطان ویا سنگ مرمر اهل کوهستان سیبریه !!!

 اگر نمیدانستید وتا بحال متوجه نشده اید ، بدانید وآگاه باشید من امریکا ، روسیه ، ایران واسپانیارا سر یک میز جمع کرده ام !! مرافعه ای هم بین آنها پیش نیامده است هرکس به راه خود میرود .شاید حرمت مرا دارند کسی چه میداند  هرکدام سرشان درون بشقابهایشان میباشد ، مشروب هم نداریم غیرا ز یکی دو شیشه   ابجو یا یک بطر  شراب همین نه بیشتر حق سیگار کشیدن را هم ندارند مگر درفضای باز .من دیکتاتور نیستم ، اما باید این جماعت را نگاه دارم چون ، چون نوه هایم دردست آنهاست . پایان 
ثریا / اسپانیا / لب پرچین / جمعه سوم اوت 2018 میلادی .