پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۶

برزخ یا بهشت ؟

کمتر کسی  ( سه کتاب / بهشت / برزخ و /دوزخ / دانته ایتالیایی را نخوانده است ، درحال حاضر در سر زمین مادری من ممنوع است و آنرا که من داشتم به دست آتش سپردند ، شاید اولین دوره  آن بود که به همت شادروان شجاع الدین شفا به چاپ رسیده بود  آشغالهای را برایم پست کردند و کتابهای نفیسم را یا پنهان ساختند و یا به دست آتش سپردند . پر غارتم کردند !.

بهر روی در آن سه جلد کتاب کاملا دنیای امروز ما تصویر شده است ، 
چه باید بکنیم ؟ ما که قهرمان نیستیم  باید نان خورد  ، نه تو و نه من  ،  تنها اگر ضرورتی ایجاب کرد باید بین مرگ و ایستادگی یکی را انتخاب نمود  ، چقدر حرف ؟ چقدر کشمکش ؟ دوزخ را ملایان و مردان خدا بما نشان دادند ، بهشت برای از ما بهتران است که تن به این چرندیات ندادند و تنها برای طبقه محکوم آنرا ساختند ، حال باید یا در دوزخ سوخت و یا در برزخ زیست .
چه همه زد و خورد ، طبیعت  نیز بیاری آن مردان برخاسته و دارد همچنان میتازد و قربانی میگیرد ،  ما در کنار کلمات کشدار نشسته ایم و دموکراسی را غرغره میکنیم  به همراه  باتوم پلیسها و شیلنگ آب جوش و شلیک گاز های اشک آور .
این کلمات و گفته های کشدار  و حرکات آن بزرگان  نه چندان هیجان انگیز  بلکه گا هی ترسناک  میشود و دیگر نمیتوانی  بین آنها تفاوتی بگذاری  ،  کدام پاکترند ؟  و کدام دلسوز ترند ؟ نزدیک به چهل سال از این آوارگیها گذشته  عادت کرده ایم  نانی میرسد  خوب یا ازادی  نسبی بنام جمهوری و یا دولت شاهی  به هر قیمت که شده  آنگاه بر مردم ستم دیده و رنج کشیده تغییر تازه  و اگر خوب جای بیفتد  خواهد گفت " 
" دولت منم "  یا یک سردار واین گروهها بیشمارند  و اربابان هرگاه میلشان بکشد نماینده ای  در راس میگذارند .
امروز در خیابانهای شهر " کاتالونیا  " بین مردم وپلیس درگیری شدیدی آغاز شده این درگیری چند روزی  آرام  بود اما از شب گذشته به خشونت کشیده شده و دولت حاکم سخت به قانون اساسی استناد میکند  [که هیچ تکه ای از پیکر سر زمین نباید جدا و خود مختار شود ]، مدتها باسک این جنگ را ادامه داد  و کاری از پیش نبرد تنها عده ای از جوانان بیگناه قربانی شدند  و حال  کاتالونیا درست کپی برابر اصل ( جدایی کردستان از پیکر ایران) .

و ما،  به کدام سر فرازی مینازیم ؟  به تاجی که بر زمین افتاده  و کسی جرئت  آنرا ندارد که خم شود و آنرا برسر بگذارد !  ویا به آن دست بزند  "سر زمین شاهان هیچگاه نخواد مرد " ! شاهی دیگر هست که چندان میلی ندارد این تاج را بر سر بگذارد و اگر  آمد ، خشن تر خواهد بود  " مرا که برجان وئمال وئروح شما  حکم میرانم  انتخاب کرده اید ، خوب ! خم شوید تا سوار شوم  وتاج شاهی را بر سر بگذارم .
وما تا چه حد سر فراز خواهیم شد!

پر پوستمان آغشته شده  به آتش غربت ،  شاید هم که برای همیشه ماندیم و از طرفداران دموکراسی ! شدیم ،  آن شادی حیوانی که روزهای گذشته آب از چک و چانه  خیلی ها فرو ریخت  موقتی است وددوباره همان آش وهمان کاسه خواهد بود   نه این ملت  هنوز  یاد نگرفته است  که آفتابه را زمین بگذارند  و خود و دستهایش را بشوید . .
 آب رفته را هیچگاه  نباید نوشید  آن سبو بشکست وآن  آب  صافی بریخت ،  دیگر نمیتوان  از نوع آن پرندگانی باشیم  که نوک اورا چرب کرده و حال  ناله سر دهیم ، شاید همان  مرغک وحشی باشیم  که پس از  غوطه خوردن  در دریاهای گوناگون  و جویبارهای لبریز از لجن  باز بالاتر بپریم .

کسی چه میداند ؟  هر چه باشد  باین این نسل دوم چندان میانه ای ندارم  اعتقادی هم ندارم  بیشتر کاسبند تا  سیاستمدار .
بهر روی ما در برزخ بین آتش و طوفان و سیل غلط میخوریم و تنها میتوانیم دستهایمان را از زیر خروارها کثافت بیرون بیاوریم و نشان دهیم که هنوز پاکیزه مانده اند . پایان 
عمر آن بود که  در صحبت دلدار گذشت 
حیف و صد حیف که آن دولت بیدار گذشت 

آفتابی زد  و ویرانه  دل را روشن کرد
 لیک افسوس  که زود  از سر دیوار گذشت ....." عماد خراسانی "
--------ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا 
21/09 /2017 میلادی /و

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۶

راهی به ابدیت

از فغان وناله  کاری برنخاست 
چون نبود آتش  شراری برنخاست 

سست شد پای طلب  در کوه سخت 
و.زین سنگی شکاری برنخاست ........رشید یاسمی 


 سر زمین خود را میبینم ،  و بشریت را ،  این جهانی که در آن زندگی میکنیم  ، بلی این جهان واقعی است !  استثمار فردی و گروهی  بر آن حاکم است  کشتارهای پنهانی و اعیانی  و ظاهری ، پاهای من دیگر استوار  بر روی زمین نیستند ،  باید به دیواری تکیه دهم  - دیوارها همه از جنس کاغذ و مقوا  و مخلوطی از شیشه میباشند  ، کسانی را که روی آنها روزی حساب باز کرده بودم  حال میبینم که  قلاده بر گردن  در گرداگرد آن ساحره  میچرخند ، از خود رها شده اند  صائقه وار  درهم میغلطند  ناسزا گفتن  تقریبا  فرمان اصلی آنهاست .

میبینم که بوی دنبه  غافلگیرشان کرده است  قادر  نیستند خود را رها سازند ،  د راین چندین سال کاری از دستشان بر نیامده  تنها  اقتصا د بود که بالا و پایین میشد و قطب زندگیشان   را تشکیل میداد  ، کوه هایی از  ثروتهای  بی فایده  ،  ویران کننده ،  درقاره های ورشکسته  و رویهم تلنبار شده  جزیره هایی که کم کم به زیر اب فرو میروند  جنگهایی که بزرگان  تدارک دیده اند ،  وآن  سرپوش خیالی و گول زنک ( سازمان بین الملل)  خلع سلاخ  همه بازی و در عوض  افزایش بی حساب  بودجه ها برای ابزار جنگی ،  ملتهایی که دیگر چیزی برایشان  نمانده و همه غارت شده اند .
باید از میانشان چند تن را برگزید ، برای سر پرستی بردگان ، خوب میکشند .

همه خون مردم بیگناه  در راه ویرانیها جاری میشود . همه چیز درحال حاضر  صرف " زن" میشود یا رویت را بپوشان ویا چنان آرایش کن ،  و چقدر در سر زمین ما حرمت زن پایین آمده و چقدر بی ارزش شده است ، فاحشه خانه های شرعی  ، که برای بغل خوابی نیز ساعت تعیین میکنند و مدت ! زنان شانزده ساله تا پنجاه ساله !!!  ، فاحشه های خیابانی وزیر زمینی ، دختران نابالغ  برای فروش  و دیگر هیچ !از شصت ببالا لازم نیست زنده بماند  ،مصرف کننده است ، حق دیگران را  میبرد ، قاره بزرگ که روزی  سر زمین ازادی بود  ارزش های خود را از دست داده است  نیم بیشتر جهان در گرسنگی  بسر میبرند ،  اینها همه در اثر رشته  موهای بافته زنان میباشد !!رودخانه ها ، اقیانوسها طغیان کرده اند  فاشیزم " اسلامی" جای فاشیزم پیراهن سیاهان دوچه را گرفته  و پاهایش را مانند  یک اختا پوس همه جا دراز کرده است ،  ظاهرا پشتیبان ( یک جهان ) است   رهبران و سوداگران  همچنان بر جای خود باقی مانده  و میراث خوب خانوادگی را به جانشینان خود اهدا میکنند .
در حال حاضر چند تن مانند ما زنده مانده اند ؟
خوب ! کار ما چیست ؟  چکنیم ؟  باید خورد وزنده ماند ما که قهرمان نیستیم  اما اگر  ضرورتی ایجاب کند  ناگهان یکشبه تبدیل به قهرمان ملی و یا ..... خواهیم شد . پایان 
------
شد زدستم  کار وکاری  به نشد 
پشت من بشکست و باری بر نخاست 

از ازل  در لاله زار روزگار 
چون دل من داغدداری برنخاست ......."ر. یاسمی"
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 20/09 /2017 میلادی /.و

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۶

دلتنگیها

ما هنوز هما ن جنینی هستیم که در رحم مادر در انتظار بدنیا آمدنیم  ، و برگهای تاریخ بی به دنیا آمدن ما ورق میخورد !.

پسرک پس از سالها بدبختی و خر کاری توانست یک خانه دو اطاق خوابه دریکی از کوچه های خوب لندن بخرد ! 
ناگهان سرو کله رفقا پیدا شد ، من تازه برای دیدن او و خانه اش به لندن رفته بودم ، از اینجا چند تن از رفقا!!! که سالها از من بیخبر بودند  ناگهان سر تلفن هایشان باز شد ، اوه ، چه خوب حالا میتوانیم گاهی سری بتو بزنیم ! دلمان برایت تنگ شده بود !!!

گفتم خیر من خیلی زود بر میگردم و پس از من یکی از اطاقها به اجاره میرود برای قسط خانه ، پسرک زیر بار قسط بانک و سایر مسائل داشت کمر خورد میکرد اما رفقا ول کن نبودند .

ببین ، بیا خانه اترا بفروش با هم بیزنس کنیم !
دیگری میکفت بیا انرا بمن اجاره بده !.
، 
سومی وچهارمی .......واو آنقدر کم رو بود که نمیتوانست جلوی این حماقتها را بگیرد ، یکی رل مادر را برایش بازی میکرد ، دیگری برادر بزرگتر شده بود .

سر انجام پسرک به بانک رفت و گفت خانه مرا به هرقیمتی که میل دارید بخرید  من میروم به همان اجاره نشینی .

تازه آنرا مبلمان کرده بود ؛ همه مبلها ، پرده ها و اثاثیه را درون یک انبار گذاشت و رفت یک فلا ت اجاره کرد . رفقا گم شدند .
تنها چند نفر ماندند که ! خوب !پولش را چکار کردی ، تمامش که نکردی ؟  از دوستان زن تا مرد ، سر انجام با عصبانیت گفت : 
پولش را به ماتحت همه شما فرو کردم .......و رابطه ها قطع شد .

امروز دلم برای آن خانه نمیسوزد  مهم نبود دلم برای آن اثاثیه میسوزد که همه در انبار گم و گور شدند و انبار دار مقداری را برای کرایه برداشت ، از هر گوشه ای از لندن چیزی را برای دکو.راسیون خریده بود .
با چه سلیقه ای خانه را مبلمان کرده بود .
حال تنهای  تنها بدون دوست هموطن ، تنها یکی را میشناسد آنهم آنقدر ثروتمند و دست ودلباز است که ابدا باین  چیزها نمی اندیشد پسر بسیار خوبی است و چند دوست انگلیسی .تنها دریک فلات دور خودش میگردد .و از رفقا و دوستان قدیمی !!! خبری نیست .
این نشان فرهنگ پربار ماست ، نشان انسانهای زاده کوروش بزرگند !
ما همه عقل خود را از دست داده ایم  هیچ اینده ای در انتظار ما نیست  ، با آنکه گذشته ما  گلوی ما را امروز تا سر حد مرگ میفشارد .
دیگر کشتزار ما در انتظار هیچ بارانی نیست  خرمن خود را آتش زدیم و دور آن میرقصیم .
و.... همیشه به زندگی پس از مرگ میاندیشیم .، در خانه عقاید منحرف خود زندانی هستیم  اما درعین حال در انتظار  ازادی  از غربت مینالیم و نمیدانیم که " از ماست که بر ماست ". پایان 
ثریا / اسپانیا / 19 سپتامبر 2017 میلادی /

قلمرو نا متناهی

......خاکستر ترا ، باد سحرگاهان 
هرکجا برد 
مردی ز خاک روئید

در کوچه های شهر  و باغهای نیشابور
مستان نیمه شب  ، ترنم 
آوازهای  سرخ ترا باز ترجیح وار
زمزمه کردند 
نامت هنوز ورد زبانهاست ..........."شین .کد کنی"
-----------------------
همچنان مانند هر نیمه شب  دیگر نمیتوان به غرش لالاییها گوش داد و بخواب رفت ، باید برخاست و فکری بر نا امنی ها کرد .
این جهان بیکران  وبی شکل وبی محتوا وبی هویت چگونه مرا سر سختانه در خود نگاه داشته است ، بخیال خود چکاری انجام میدهم ؟ و برای چه کس یا کسانی ؟.

هر روز حلقه محاصره برایمان تنگ تر میشود و هرروز شاهد گاز گر فتگی سگهای ولگردی هستیم که باج خور پادوهای " مافیایی" میباشند باید به آنها احترام  گذاشت به چند شیشه رنگی که بر بالای فرق سرشان گذاشته اند باید خم شد و درور فرستاد .
دیگر نمیتوانی در اندیشه کوهستانها و دریاها و جویبارها باشی آنها در ذهن تو گم شده اند ، بدجوری مغز را شستشو میدهند از هر طریقی که باشد ، رباطها به راه افتاده اند در شکل و شمایل انسانها و کلماترا بتو تلقین که نه تزریق میکنند .

دیگر نمیتوانی در رویاها فرو روی رویاهایت گم شده اند زیر انبوه پهن قاطرهای چموش این زمانه .

دیگر نمیتوانی راز دل را با کسی درمیان بگذاری چرا که رازی برایت نمانده همه چیز عیان است ، نیاز به پذیرفتن یکدیگر و نوازشها دیر زمانی است گم شده اند  از کجا آمده بودند ؟ و به کجا رفتند ؟ .

دیگر نمیتوان به آواز زنجره های زیر پنجره خانه گوش داد ، سطلهای زباله نیمه شب خالی و تبدیل به پودر میشوند درجا !
آه دیگر نمیتوان روی تختخوابت به راحتی دراز بکشی و نفس خود را  به دست باد بسپاری و  به مهتاب بنگری ، مهتاب پشت مسیلها پنهان است ، پشت جت ها و هواپیماها .

پس باید یا از درد مرد  و یا در دست پزشک  ، باز از درد بمیرم بهتر است .منظور آن پزشکان حاذق روحی است عجله ای باین مردن ندارم  میدانم چیزی بجای اولش برنمیگردد  هرچه رفته رفته  کسی که مانند من راهی باین طولانی را پیموده  باز هم میتواند برود دیگر آن تب کوچک  در انتظارم نیست  میدانم به کجا منتهی میشود  همیشه باید در انتظار بود که طاس کجا مینشیند گاهی خیلی بد جایی مینشیند  بفکر کوچ به سر زمین دیگر نیستم همه جارا درنوردیدم  آرزو دارم چشمانم را ببندم و بعد باز کنم و بگویم " آه ، چه خواب وحشتناکی بود ؛ چه کابوس ترسناکی " باز در میان آن کشتزارها بدوم و به میان گلهای شقایق بیفتم و غلت بزنم !  آه... از این زندان ،  اما دیگر ان چاههای قدیم پر شده اند  تنها خطر این هست که گاهی آن خاطره ها گم شوند آنهم به کمک این یابوها و یا پارس سگها .
روزگار طفره رفتن گذشته است  یا سود یا زیان ؟ !  و یا درمیان بحث های صد من یک دینار  توسل به کسی دیوانگی است ، آنکه از ازل میداند که باید دراینده چه شغلی برگزیند خود را آماده میسازد چرا که ار مادر و خانواده همه حس و حال آن شغل را دارند ، امروز دیگر ساختن معنایی ندارد ویران کردن مهم است  دریدن حجاب روح و ویران کردن من  وتوو جان ما در زیر آفتاب  سوزان .پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین » / اسپانیا / 10/09/2017 میلادی /و
---------------------------
سفر بخیر نازنیم پرواز خوبی داشته باشی و به سلامت به مقصد برسی زیبای من .

                      

دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۶

بت پرستی است کار ما

دوست عزیز ونازنینم !

این بت پرستی کار امروز و دیروز ما نیست  ، چیزیست  که در خون ما نشسته  بتی را با دست خود میسازیم ستایشش میکنیم و سپس او را میشکنیم و از نو بسراغ بت دیگری میرویم .

دوست وفادار من  ، 
مادر بودن ومادر بزرگ  بودن  سالهاست  که این حق را  از من گرفته  که بخود بیاندیشم  ، دوستی و دوستداری ، همین  یک دوستی ساده و صادق ، واژه دوستی را نمیتوان  درمیان  سخن " عشق: جای داد ، چرا؟

واژه دوستی  در یک چهار چوب  بسته  که  حق ورود  بیشتر  به آنجا نداری  مدار زندگی من  عوض شده  ، حال بیشتر باید به خانواده  اندیشید ، خانواده ایکه آخور خود را دارند  و زندگیشان را جدا کرده اند اما باید  مانند یک باغبان پیر مواظب درهای بسته آنها باشم ،  هنوز خیلی مانده تا من دریچه قلبم را  ببندم  و به دور زندگی ام یک خط بکشم  اما این جبر زمانه است  ، من درمیان آنها  یک میهمان نازنینی بیش نیستم  که دیر یا زود مجلس میهمانیرا ترک میکند  کانون زندگی خودم را دارم  که درآن خاموشی حکمفرماست  حتی اندیشیدن به دیروز مرا خسته میکند  و در این ساعات  خستگی  هم نمیتوانم  خود را درگیر آن احساساتی بکنم که  مرا محکوم کرده  با طنز و تمسخر آنرا از خود دور سازم ، و به آن  نیاندیشم ، بدترین  مکافات برای ما آن است  که جوانان کمتر بخشش دارند .

موهایی که درحال سپید شدنند ، بگذار همچنان باقی بماند ،  مهم نیست  اگر در زیر آنها یک مغز بیست یا سی ساله زندانی است  نیرویم را به کارهای دیگری اختصا ص داده ام  ، بخشیدن دشمنان  که نیرو واحساساتم را برای من بیشتر میکند .
دیگر دوران مردان دلاور گذشته است   نیرویی که امروز  لرزان و سرگردان  درمیان جوانان  حاکم است احتیاج به یک پشتیبان دارد  بیک ( مادر)  نسل من ،  نسلی بزرگ و کهن سال بود که  ذاتشان  متعادل  و به یک نسل فهمیده  تعلق داشت .

اندیشه هایم را  در محور آشفته بازار امروز حرام نمیکنم  ، امروز همه افکار سبکبال در هوای عشق پرواز میکنند   اما این عشق زمانش بیشتر از چند ساعت و احیانا یک روز بیشتر نیست  همه در هوای قفس پرواز میکنند و قفس ها خالی در اسمانها سرگردانند . 
من درب قفس را قفل کرده ام  و آخرین باز مانده آن نسل کهن و پربار هستم نسلی که از کودکی معلم داشت و خواندن و نوشتن را فرا میکرفت و شبها مونس او کتابهای پر بار بودند  اما بدبختانه شانس این را ندارم که مرا یک " گنجینه گرانبها وپر بار " بدانند  همه چیزهارا نکاهداشته  و پنهان کرده ام ، حتی به رستگاری روحم نیز نمی اندیشم  روحم از روز ازل رستگار بوده تهی از هر گناهی  و هر هرزه اندیشی .
امروز باید دوستانی در  پارک های  اروپا داشت  و یا در محافل و یا در مطبوعات  ، در آن زمان تو صاحب امتیازهای زیادی خواهی شد  بخصوص درشهرهایی نظیر پاریس و لندن و امریکا  برای بعضی از آنها جایگاههای مخصوصی قرار داده اند  هر چه هم عمرشان  بالاتر  رود مانند شراب  عطر بیشتری  پیدا میکنند ،  نفوذ کلام و شیرین بیانی  ویک شکارگاه اختصاصی  درکنارشان بنا شده تا مبادا رسوایی ببار اید  حال باید  دید  آیا  گورستانها آنها را پذیرا خواهند شد ؟ .

در حال حاضر کینه هایم را به ته کشو انداخته ام  میلی هم ندارم آنها را بیرون بکشم  آنکه مرده  مرده   و رفته  من هم درذهن خود او را کشته ام  باید هوای زندگان را داشت .
زندگی   جوانان امروزی پر در خطر است   از سراسر جهان گروه گروه  مخالف میسازند  و وارد میکنند  ظاهرا برای دفاع  مردم اما درواقع برای آتش کشیدن به روی مردم .پایان 

یادش بخیر  آن پاییز
 با ان توفان رنگها 
 که برپا میکرد با حضور باد 

هم بر فراز گردی خورشید 
که هیچگاه خاموش نبود
 خاموش ، خود منم 
همه ماجرا این است 
چیزی متلاشی شده اما نمی ریزد 
این قلب من است 
در سینه تنگم 
---
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 18/09/2017 میلادی /و

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۶

سروش شبانه

با چه کسی میجنگی ؟  خاموش باش ، 
گوشهایت  برای شنیدن  آن گفته ها  که درآن قدرتی نیست ببند ، خاموش باش ،
شب گذشته با آن نعره ها و طنطنه ها  و غرشها  خودم را از دست دادم ، داشتم رو به خاموشی میرفتم ، 
چرا ! چرا خاموشی را گم کرده ام ؟ 
به دنبال کلماتی بودم  کلمات درشت  و خشن وافشاگر تا فریاد کنان به همه عالم بگویم  ، 
از یاد برده بودم که نیمی از "آنها" منافعشان حکم میکند که درگاه را جارو بکشند .
 خاموش شدم    داشتم  از دنیا میرفتم ، بخوابی عمیق فرو رفتم  .
بمن چه مربوط است ، چقدر راه مانده تا انتهای جاده ؟  چیزی نمانده ، جوانان راه خودشان را  خواهند یافت  و گوش من دیگر برای شنیدن حرفهای دیگران کر خواهد بود .

خاموش خواهم نشست ،  درراه دراز ویا کوتاه خود ، کتاب میخوانم ،  چرا خاموشیم را گم کرده بودم؟
هر دری را که گشادم فریاد بود  باز گم شدم باید  در  کنار قدرتهای این جهان  در گوشه ای آرام نشست و تماشاچی بود محکوم به آن هستیم که به تماشای بازیگران جدیدی روی صحنه بنشینیم .

چرا ارامش و سکون خود را درهم شکستم ؟  چرا  گذاشتم سخنانم برای بعضی ها فتنه انگیز باشد ؟
 زبانم داشت پرده های درشت را یک بیک |پاره میکرد وا زهم میدرید  میلرزیدم ، نتیجه؟ 
شب دچار شوک قلبی شدم وهنوز حالم جا نیفتاده است .
بگذار همه چیز در سینه ام زندانی باشد ، مانند گذشته  نگذار هستی ات از هم بگسلد ،  شب گذشته از صدای گوش خراش کلمات خود  پرده ها را دریدم و لرزیدم  وخاموشی از من گریخت .

  با عقلم به خلوت نشستم ،  هر اندیشه ای را نباید بر کوس رسوایی نشاند  دیگر گذشته . همه چیز میگذرد .
بلی همه چیز خواهد گذشت وزندگی تکان خواهد خورد وجای خودش را خواهد گرفت  غیر آز آنچه را  که من وامثال من از دست دادیم و دیگر برای دویدن وبه دست آوردنش دیر است . 
خاموشم ، خاموش . اگر کمی جوانتر بودم شاید میتوانستم به گروه دیگران بپیوندم اما دیگر برایم همه چیز دیر است ، خیلی دیر. ث
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین « / اسپانیا / 17/09/2017 میلادی /.