دوست عزیز ونازنینم !
این بت پرستی کار امروز و دیروز ما نیست ، چیزیست که در خون ما نشسته بتی را با دست خود میسازیم ستایشش میکنیم و سپس او را میشکنیم و از نو بسراغ بت دیگری میرویم .
دوست وفادار من ،
مادر بودن ومادر بزرگ بودن سالهاست که این حق را از من گرفته که بخود بیاندیشم ، دوستی و دوستداری ، همین یک دوستی ساده و صادق ، واژه دوستی را نمیتوان درمیان سخن " عشق: جای داد ، چرا؟
واژه دوستی در یک چهار چوب بسته که حق ورود بیشتر به آنجا نداری مدار زندگی من عوض شده ، حال بیشتر باید به خانواده اندیشید ، خانواده ایکه آخور خود را دارند و زندگیشان را جدا کرده اند اما باید مانند یک باغبان پیر مواظب درهای بسته آنها باشم ، هنوز خیلی مانده تا من دریچه قلبم را ببندم و به دور زندگی ام یک خط بکشم اما این جبر زمانه است ، من درمیان آنها یک میهمان نازنینی بیش نیستم که دیر یا زود مجلس میهمانیرا ترک میکند کانون زندگی خودم را دارم که درآن خاموشی حکمفرماست حتی اندیشیدن به دیروز مرا خسته میکند و در این ساعات خستگی هم نمیتوانم خود را درگیر آن احساساتی بکنم که مرا محکوم کرده با طنز و تمسخر آنرا از خود دور سازم ، و به آن نیاندیشم ، بدترین مکافات برای ما آن است که جوانان کمتر بخشش دارند .
موهایی که درحال سپید شدنند ، بگذار همچنان باقی بماند ، مهم نیست اگر در زیر آنها یک مغز بیست یا سی ساله زندانی است نیرویم را به کارهای دیگری اختصا ص داده ام ، بخشیدن دشمنان که نیرو واحساساتم را برای من بیشتر میکند .
دیگر دوران مردان دلاور گذشته است نیرویی که امروز لرزان و سرگردان درمیان جوانان حاکم است احتیاج به یک پشتیبان دارد بیک ( مادر) نسل من ، نسلی بزرگ و کهن سال بود که ذاتشان متعادل و به یک نسل فهمیده تعلق داشت .
اندیشه هایم را در محور آشفته بازار امروز حرام نمیکنم ، امروز همه افکار سبکبال در هوای عشق پرواز میکنند اما این عشق زمانش بیشتر از چند ساعت و احیانا یک روز بیشتر نیست همه در هوای قفس پرواز میکنند و قفس ها خالی در اسمانها سرگردانند .
من درب قفس را قفل کرده ام و آخرین باز مانده آن نسل کهن و پربار هستم نسلی که از کودکی معلم داشت و خواندن و نوشتن را فرا میکرفت و شبها مونس او کتابهای پر بار بودند اما بدبختانه شانس این را ندارم که مرا یک " گنجینه گرانبها وپر بار " بدانند همه چیزهارا نکاهداشته و پنهان کرده ام ، حتی به رستگاری روحم نیز نمی اندیشم روحم از روز ازل رستگار بوده تهی از هر گناهی و هر هرزه اندیشی .
امروز باید دوستانی در پارک های اروپا داشت و یا در محافل و یا در مطبوعات ، در آن زمان تو صاحب امتیازهای زیادی خواهی شد بخصوص درشهرهایی نظیر پاریس و لندن و امریکا برای بعضی از آنها جایگاههای مخصوصی قرار داده اند هر چه هم عمرشان بالاتر رود مانند شراب عطر بیشتری پیدا میکنند ، نفوذ کلام و شیرین بیانی ویک شکارگاه اختصاصی درکنارشان بنا شده تا مبادا رسوایی ببار اید حال باید دید آیا گورستانها آنها را پذیرا خواهند شد ؟ .
در حال حاضر کینه هایم را به ته کشو انداخته ام میلی هم ندارم آنها را بیرون بکشم آنکه مرده مرده و رفته من هم درذهن خود او را کشته ام باید هوای زندگان را داشت .
زندگی جوانان امروزی پر در خطر است از سراسر جهان گروه گروه مخالف میسازند و وارد میکنند ظاهرا برای دفاع مردم اما درواقع برای آتش کشیدن به روی مردم .پایان
یادش بخیر آن پاییز
با ان توفان رنگها
که برپا میکرد با حضور باد
هم بر فراز گردی خورشید
که هیچگاه خاموش نبود
خاموش ، خود منم
همه ماجرا این است
چیزی متلاشی شده اما نمی ریزد
این قلب من است
در سینه تنگم
---
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 18/09/2017 میلادی /و