جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۹۶

سالگرد ازدواج

امروز بیست ونه سال است که از ازدواج دختر بزرگم میگذرد ، و بیست و نه سال است که من یک زن بیوه ام ! و بیست وپنج سال تمام در جهنم سوختم ، امروز نوه کوچکم کنارم بود و آنقدر مرا خنداند که د رتمام عمرم اینهمه نخندیده بودم آرتیست بزرگی خواهد شد واقعا بی نظیر صدای همه را درست تقلید میکرد حرفهایشان را ، واقعا نمیدانستم آنهمه مقلد خوبی است ، دلیل آن هم این بود که بفارسی گفتم  " دلم تنکه ، بعد به انگلیسی برایش ترجمه کردم گویا خیال گرد من به راستی دلم تنگ و غمگین هستم  بنا براین دست بکار نمایش شد تازه همین الان مادرش آمد ورفتند .

در این فکرم که زندگی چگونه بسزعت برق میگذرد با یک چشم بهم زدن ، گویی همین دیروز بود که با همه مشگلات توانستم یک عروسی نبستاا ابرومند برایش ترتیب بهم وحال  دشمنان چگونه  ارزن می پاشیدند تا مرا بر زمین بزند بماند ، او فورا راهی امریکا شد ومن ماندم وبقیه وتنهایی آن دوتای دیگر هنوز کوچک بودند .

بیست ونه سال است که من حتی بمردی فکر نکردم  نه اینکه میل نداشتم به خاطره ای خیانت کنم ، ابدا دیگر میل نداشتم مردی درکنارم راه برود نازه داشتم نفس میکشیدم  بدرک اگر کسی یک زن بیوه را به درگاه وبارگاهش راه نمیدهد .بدرک که که میترسیدند من خودم میدانستم که دیگر به مردی احتیاج ندارم ماهیچه هایم قوی وپر قدرت بودند اگر چه قلبم نازک وشیشه ای بود آنرا زمانی فرا میرسید که پنهان میکردم گویی قلبی درسینه ام نبود یک تکه سنگ بود .

امروز فهمیدم که چقدر خسته ام وچقدر احتیاج دارم با کسی باشم که دوستش داشته باشم هنوز نوای عشق درسینه ام زنگ میزند وهنوز دلی را میطلبد و نمیداند که دیگر دلی نیست هرچه هست خار است وخاشاک وزباله ، دیگر از مردان قدیمی کسی نمانده واگر هم مانده بانشد دیگر حوصله ندارند دعوی دوست داشتن بکنند همینقدر که بتوانند شکمشان سیر شود برایشان کافی است ویا اینکه درمارکت سهامشان پایین نیاید وغیره ......

کف دستم میخارد ، امشب من میلییونر خواهم شد وپول را بین بچه ها تقسیم میکنم وتنها یک ( مک بوک) برای خودم میخرم این یکی کمی کهنه شده باید یک نو بخرم کوچکتر با ظاهری شیکتر !!اینهمه آرزوی من است گویی درون مک بوک عشاق حوابیده اند من میتوام از بین آنها یکی را بردارم ودر میان تکه ای نان بگذارم و بخورم  ،و قورتش بدهم !ودست اخر اینکه در شهر والنسیا  درپارک ناسیونال آتش سوزی بزرگی در حال بالا رفتن است وهنوز آتش نشانها نتوانسته اند آنرا خاموش کنند ، دنیای توریستی همین است دست روی دست بلند میشود  هتلهای خالی اند مردم بیشتر با کاروان کارها سفر میکنند خود من ترجیح میدهم درهتل میان ملافه های کثیف دیگران نخوابم واگر گاهی مجبور میشوم به هتلی بروم ملافه و روی بالش خودم را میبرم . اگر چه آن هتل هشت ستاره باشد ویا والدروف استوریا باشد ویا هتل ریتس !!
بهر روی خستگی شدید وگرما بمن اجازه نمیدهد بیشتر دراین اطاق بنشینم و چرند بنویسم  تنها بخاطر سالگرد ازدواج دخترم بود .
. عزیزم
 سالگر ازدواجت مبارک ، هم مادری مهربان ، هم دختری با وفا ومهربان وهم همسری فدار کار هستی برایت آرزوهای زیادی را از ایزد متعال خواستارم مانند تو کم دیده ام .بتو وبه بقیه فرزندانم به راستی افتخار میکنم اگر هنوز زنده ام همین افتخار وبودن شما مرا به زندگی پیوند داده است . جان شیرینم برایتان  عمری طولانی آرزو دارم .ثریا / پایان / جمعه 30 ژوئن 2017 میلادی .

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۶

عشق پیدا بود

دلم تنگه ، 
دلم تنکه برای گریه کردن ......
چرا ؟ 
نمیدانم  ، عشق پیدا شد ، درب را گشودم ، بیا تو ، حال که همه آمده اند ، تو هم بیا ، یکی از سپاه است دیگری مجاهد است سومی شاه پرست است  چهارمی دنباله روی  آن پیر مرد است و پنجمی ضد خداست ، ششمی ضد بشریت است هفتمی دنباله روی حیوانات است تو هم از گروه شهدا > شهید شدی بسکه از این  سوراخ به آن سوراخ سر کشیدی ! بیا تو اما وای به حالت اگر دست از پا خطا کنی ! 

اما دلم تنگ است خیلی هم تنگ است ، غروب داغ  تابستان ، هنوز خیلی مانده تا به تعطیلات بروم یک تعطیلات کوتاه  تنها دوهفته میلی ندارم بیشتر درآن سر زمین بمانم  انسان هیچگاه آب رفته را نخواهد نوشید وبه پشت سر نگاه نخواهد کرد . هرچه بوده نیمی از زندگیم را در آنجا گذرانده و حال بخاک سپردم آن چهره ها ی منفور ، فراریان و دزدان همه دریک قالب .
نه دیگر هیچ میلی ندارم برگردم .

برای من یک سفر به یک سوراخ است ویک دانه گل که درآنجا روییده  پیچکی که کم کم دارد خشک میشود تا به امروز خودش را بالا کشیده  است . هرگاه خیلی غمگین میشوم باو میاندیشم . به نگاه غمگین او ؛ و به تنهایی او و به اینکه چگونه بقول معروف زندگیش  حرام شد همه زندگیمان بر باد رفت . بهر روی آنجا هم زندگی نبود یکنوع بردگی بصورت شرعی بود  و من هنوز از گلهای حسرت بوی ارزو میجستم  و از برگهای تاک  شراب میخواستم  و چه روزهایی در کنار آن دریاچه کنار قوهای آزاد نشستم و گریستم  و به حال انها حسرت خوردم ایکاش جای شما بودم .

جنگ با تاریکیها  ، جنگ تا مرز دیوانگیها  ، جنگ با دست تنها و تهی . اما خوشبختانه خونین نشدم زخمی نشدم او زخمی شد  مانند یک گلابی پلاسید درون سبد خالی  تنها بو گرفت . 

از هر سوراخی بوی تنهایی میاید هیچکس با هیچکس آشنا نیست دوست نیست زمان ولگردی روی صفحات الکتریکی است 
سوی مرداب و بسوی نیستی . بهر رویی دنیا دارد عوض میشود و تحولی بزرگ در آن ایجاد خواهد شد خط استوا بین خیلی ها قرار خواهد گرفت و ما دونیمه  خواهیم شد حد متوسطی وجود ندارد .
اما من دل مهربانم را گم نکرده ام  آنرا محکم در یک لفاف غیر قابل نفوذ پیچیده ام . تنها میتوان آنرا از جدار یک شیشه نازک خیال تماشا کرد . نه دیگر چیزی ندارم بنویسم  میروم تا فیلمی را بیابم وبه تماشا بنشینم و شب  با خیال به بستر بروم ونیمه شب بیدار شوم و گوش به صدایی فرا دهم که مرا میخواند .پایان 
ثریا / اسپانیا / پنجشنبه . 29 زوئن 2017د میلادی ///

آتشگاه سینه

آتشی زینسان کجا باشد که در هر مجمری 
صورتی دیگر پذیرفت و به دیگر فن بسوخت   ؟

 این آتش شعله اش کم کم بالا میگرید و جهانی را میسوزاند ، انسانست بطور کلی از جهان رخت بربسته همه در فکر قطب بالایی هستند  ، در گروه اول بنشینند  و یا نوکری گروه اول را بکنند و زنجیرها  را برای گرده بردگان آینده بهم وصل نمایند .
جهالت بیداد میکند واین را تعمدا در جهان بوجود آورده اند هنگامیکه جاهل باشی دست چپ و راست خود را نخواهی شناخت آن هنگام برده وار هر چه بتو بگویند باید انجام دهی  ، هرچه اندیشمند است به تیر غیب گرفتار شده و هرکس خواست بنوعی دیگران را روشن کند و چراغ راهشان باشد بنوعی سر به نیست شده است .
این تنها منوط به ما ایراانیان نیست در همه جا میتوان بخوبی آنرا وکمبود یک جامعه روشن را احساس کرد .
بانگ ها علنی پولهایت را میدزدند و میروند با چشم باز .

 بیاد دارم در روزگاران گذشته هنگامیکه مادرجان ما ! اجاره ها را برایش میاوردند پولهای را تقسیم بندی میکرد و در سوراخهای مختلف جای میداد چند تومانی را هم درلابلای کتاب دعا وقرانش میگذاشت  گاهی هم آنها را جا بجا میکرد ، روزی باو گفتم چرا پولهایت را در بانک نمیگذاری بهره هم روی آن میرود ، گفت اولا من بهره بانکی را نمیخواهم  بعد هم همه بانکها دزدند ، او در آن زمین میدانست .

امروز نگه داری پول نقد درخانه غیر قانونی است باید به بانک سپرد و یا در جاهایی سرمایه گذاری نمود ! جاهایی که با بالاییها دست دارند .
روز گذشته بلیط بخت آزمایی خریدم پانزده میلیون یورو!! دلت خوش است ؟ یا کله ات ویران ؟ حال امدی و بردی ، ده درصد آن مالیات میشود و بقیه را هم بالاجبار باید در بانگ بگذاری و سپس بانک ورشکسته میشود  یعنی پولها را تنها تو میبینی بعد هم نمی بینی  !!.

حقوق ماهیانه من هرماه به بانک میرسد بانک ورشکستگی اعلام کرد ، خوب حال بانگی دیگر باید پیدا کنم  ، رفتم حساب را ببندم میگوید پنجاه یورو بده تا حسابت را ببندم در غیر این صورت مشمول بدهکار به بانک حساب میشوی ! با چانه زدنها به سی و پنج یورو قناعت کرد و حساب را بست .

حال در انتظارهستم دلم خوش است که هرسال دوبار حقوق مرا دوبل میدهند ، یکبار نزدیک کریسمس و یکبار در تعطیلات ژوئن !!! چه نقشه ها که نمیکشم فردا کیفم خالیست !

بنا براین نه من ومن خانواده ام هیچگاه  به مقام بالاترینها نخواهیم رسید ، درصف بردگان قرار میگیریم و اگر زیاده غیر از سلامتی آقایان حرفی بزنیم جریمه های سنگینی شامل حالمان خواهد شد .

با نکاهی به مردان وزنان امروز ، مرا بیاد مبارزه بی آمان مردان گذشته میاندازد مردانی که به راستی برای آزادی وآزاد خواهی جانشان را از دست دادند همه تحصیل کرده دانشگاههای بزرگ دنیا و ایران ، کتک ها .شکجنه ها > گرسنگی های هفتگی و توهین ها و تحقیرها هیچکدام باعث نشد که آنها تن به خود فروشی بدهند و برای مامورین جانی کار بکنند و یا همراهشان باشند سعیدی سیرجانی  کشته شد ، همسر من بیمار فلج در گوشه ای از سر زمین آلمان در فقر و نداری جان داد ، با آنهمه  شعور وچند  رشته مهندسی داشت و صد ها هزار کتاب خوانده بود  چند زبان زنده دنیارا حرف میزد ترجمه میکرد ، عمویم درقفر جان داد چرا که نویسنده و مترجم بود  آخرین کارش این بود که یک شرکت هوایی را با یک ارمنی شریک شده بود و خلبانی و مهندسی هوا پیما را به خودشان واگذاشت و جان به جان آفرین تسلیم کرد بی آنکه تسلیم زندان بان شود .
حال امروز باز روی فیس بوک مدارکی علیه این نو رسیدگان مبارز چاپ شده بود حال یا فتو شاپ بود یا هرچه بود مرا نا امید ساخت نه اینکه خیال  برگشت داشته باشم ، نه دلم برای آن کودکان بدبخت و گرسنه وزنان و مردان بی کس و ندار  میسوزد کسانی که یا بلد نیستند خود را بفروشند .و یا اصولا این کاره نیستند .
خود فروشی راههای مختلفی دارد باید اموزش دید وا واصولا در تن و جان باشد که متاسفانه در خانواده ما نبوده ونیست .
مادرم میگفت " 
زن نباید لپش باد کندبه هنگام غذا خوردن ، زشت است به دور از آداب معاشرت  است !!! لقمه را کوچک بردار و روی زبانت بگذار و کم کم آنرا به گوشه دهانت بفرست ، چقدر زحمت کشیدم تا این کار را یاد گرفتم ، در مدرسه زنکهای خانه داری برایمان میز را میچیدند و بما یاد میدادند چگونه قاشق وچنگال و دستمال سفره را روی میز بگذاریم و درکجای میز بنشینیم ! حال امروز طرف بخاطر آنکه پول دارد میتواند دستش را تا آرنج درون دیس ا برده لقمه ای باندازه سر یک گوسفند بردارد و درون دهان گشادش بگذارد و ملچ ملچ آنرا بجوید و آبرا  با صدای  وحشتناکی قور ت بدهد و چایی را درون  نعلبکی ریخته به ان فوت کند و هورت بکشد ! اینها کارهای معمولی انسانهای امروزی میباشد ، بقول آن تیمسار پنبه میگفت " 
پول کجا دار ی > ریدم به معلو ماتت ، سرمایه چقدر داری ؟؟!
پایان /
اشک ودرد وناله شد درچشم وجان وسینه ها 
لاله وسوسن شدو در مجمر گلشن بسوخت 
ثریا / اسپانیا / پنجشنبه 29/06/2017 میلادی/.لب پرچین / 

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۶

در همین روز ، جهان پیر شد

دارم گریه میکنم ، 
بلی ! دارم گریه میکنم ، چون گریه یک مرد را دیدم که در حین گزارشی هولناک خود به گریستن پرداخت .
طایفه وحشی  و آدم خور داعشی زن بدبختی را چند روز گرسنه نگاه داشتند  و سپس برایش پلو  با گوشت آوردند هنگامیکه سیر شد ، باو گفتند این گوشت لذیذ پسر کوچکت بود !

لعنت بر دین ، لعنت برهر چه مذهب است ، همه اینها از یک کاسه آب مینوشند ، بیخود نیست ناگهان زدم  زیر همه چیز و شدم یک بی دین وبی ایمان و گفتم دین من تنها [عشق ]است و بس، آنقدر افکارشان پلید بود که این عشق را عریان کردن و به رختخواب کثیف و آلوده  خود بردند .
خوشبختانه در فامیل ما دین و مذهب جایی ندارد هرچند بقول پسرم ( آفیسیال ) مذهبی برایشان قائلند اما مذهب آنها از بقیه جداست .
از بیاد آوردن آن صحنه تنها توانستم یک ضجه بلند بکشم ، من از اخم  وبی خیالی دخترک سبزی فروش مینالم در حالیکه اگر به ته مغازه او بروم و کمک بخواهم برای کمک بمن همه درب هارا  قفل میکند .
آه ... نه ، مگر آنکه فرش و صندلی و آن چند سکه چقدر ارزش دارد که شما دنیارا باین کثافت کشاندید ؟ درد همه سینه ام را سوراخ کرده است .
بیاد آن بانو " نجیب " افتادم که برای غارت اموال من ، میگفت همسرم با "ولایتی "دوست وهم دوره بوده است من میتوانم ترا نابود کنم ! 
در جوابش گفتم احتیاجی به نابودی من نداری هرچه که مانده از قبل باج گیری و  دزدی  بوده و من تا این حد سقوط نکرده ام که این زباله ها را در حلقوم بچه هایم بریزم ، مال تو  پانصد سهم از یک شرکت تولیدی را به دوست و همکار و همدوره جناب ولایتی بخشیدم و خودم دست خالی برگشتم /

فرش را فروختم ، کاسه های مینا و بشقا بهای نقره را فروختم ، حتی یادبودهای مادرم را فروختم ، تا امروز که بچه ها بزرگ شده  و در لباس بردگی مدرن در گرمای چهل درجه باید کار کنند تا بتوانند مخارج تحصیل بچه هایشان را بدهند و خودشان نان بخورند ، اما نه  که غمگین نیستم بسیار هم شادمانم که در سر زمینی زندگی میکنم که برای جان انسانها هنوز ارزش قائلند .
روز گذشته تنها فرشی را که داشتم جمع کردم  حال راحت روی موزاییک راه میروم ، به دخترم گفتم بیا آنرا ببر خانه او بزرگ است و فرش بیشتری لازم دارد یکی برای سگ ، یکی برای اطاق پسرش ویکی برای اطاق دخترش و دوتا برای سالن و ناهار خوری و راهرو !!!
مرتب این آهنگ هایده روی زبانم میچرخد  حالا بخاک نشستم  ، شاید خیلی ها مانند من بخاک نشسته باشند و صدا در حلقومشان خاموش است اما حد اقل این شادی را دارند که دردست اهریمنان گرفتار نیستند .  هنوز دارم گریه میکنم ، برای دنیایی  که میتوانست خیلی زیبا باشد و بشر با دست خودش آنرا  باین  صورت زشت و مهیب و نکبت درآورد . و خدا کجا پنهان است ؟ در لابلای سهام ؟ ویا کارخانجات اسلحه ؟ در "وال استریت "   یا در برج های بلند بتونی ؟  یا در" مارکت " ؟! . پایان  ثریا / همان روز چهارشنبه .

هماورد خدایان



شب داغی بود ، آنچنان داغ که گویی دریک حمام سونا بودم ، پنجره ها را بستم تا کمتر هرم هوای داغ به درون بیادی بفکر" عسل " بودم که باید میخریدم برای سوغاتی  صبح زود بلند شدم پیلی پیلی میخورم ، گویی تمام شب در یک بستری از شرب و شراب غوطه خورده بودم ، چشمانم باز نمیشدند ، صبحانه !  نمیداتم چی خوردم وچه نوشیدم  فورا لباس پوشیدم تا برای  خرید عسل و کمی میوه بیرون بروم ، دخترک سبزی فروش گویی از خواب مستی بیدار شده بود موهایش را در بالای سرش بسته بود همه جعبه های میوه در اطراف او صندوق حساب زیر خروارها آشغال گم شده بود ، بی حوصله دمپایی هایش را روی زمین  میکشید چشمانش پف کرده صورتش ورم کرده ، برای اینکه کار گر نگیرند همه کارها را خودشان انجام میدهند آنهم بااین وضع اسف بار ، خیار میخوام ، اوه اون بالا  زیر بادمجانها ! بادمجانها کجاست روی کدو ها  خوب کو کدو  آی .... کلی جعبه را کنار زد ، چند خیار گندیده آن زیرها پیدا شد گوجه ها زیر افتاب سوزان  پخته وکم کم تبدیل به رب میشدند ! هندوانه ، آه هندوانه ، یک لگن بزرگ پلاستیکی در عمرم من هندوانه باین بزرگی ندیده بودم ، خوب نیم آنرا میخرم کج وکوله انرا برید  یک طالبی شل وارفته دو عدد گوجه از میان خروارها گوجه شل وول جدا کردم   ورفتم  دکان نانوایی ( این روزها باید یاد بگیرم که خریدم را خودم انجام دهم ! اوه ، عسل ، نو، ، نو!   تابستان است عسل نمیاوریم .....من این عسل را میخواستم به لندن ببرم ، خوب  کنار صندوق مقددار زیادی  انجیز گندیده ، شا توت درون پلاستیک گندیده ، خوب چشمم به بلیطها ی روزانه افتاد که برای معلولین ونا بیانیان ( ظاهرا) بفروش میرسد یکی خریدم و خودم را کشان کشان با نیم هندوانه که خود ش یک کیلو بود بخانه رساندم ، گرما بییداد میکند کولر اطاق خوابم را روشن کردم درها بسته کرکره ها یایین یک زندان تاریک .

در حال حاضر صحبت از باجگیران اینترنت میباشد هکرها رها شده اند ، با توچکار دارند آنها سر وکارشان با بانکها وشرکت های حمل و نقل و شرکتهای صادراتی  وارداتی است ، بعلاوه من از " ویندوز" استفاده نمیکنم با آنکه ویندوز ده را دارم اما آنرا آپ دید نمیکنم و از  آن یکی دو ایمل  نیز کمتر استفاده میکنم .

من بیشتر از "آی پاد " استفاده میکنم آنهم مثل خودم دیگر رمقش رفته باز " امیرخان " مشغول بالا اوردن اشخاص روی فیس بوک بود اما امام زمانی آنرا به اشتراک گذاشته بود خودش آنرا مستقیم روی آنتن نبرده بود سئوالات زیادی در زیر مطرح شده بود اما کمتر به سئوالات جواب میداد  داشت یکی یکی را بالا میکشید . آنرا خاموش کردم آنچه او میکوید همه را میدانم

روز گذشته مصاحبه خیلی قدیمی دریکی از رسانه ها از [فرح دیبا ]دیدم برای اولین بار دلم برایش سوخت ، خودم را سر زنش کردم ، اگر مثلا پسر داییش که او آنهمه به او اعتقاد و عشق داشت خودش را به روسیه فروخته بود شاید او خبر نداشت ، بسختی جلوی اشکهایش را میگرفت ، او امروز مانند من همه چیزش را ازدست داده ، همسرش را تاج وتختش را ودو فرزند خوبش را برای او دیگر شهرت و مال گمان نکنم باری از دل غمزده اش بردارد تنها شاید دارد خود را سرگرم میکند تا روز موعود .

خودم را سر زنش کردم ، شاید باو حسادتی زنانه داشتم ، اما چرا این حسادت شامل حال فوزیه یا ثریا نمیشد فوزیه را که من ندیده بودم تنها عکسهایش را دیدم شهناز را صمیمانه دوست میدارم ، و عاشق ثریا بودم ، ثریا را از نزدیک هنگامیکه بیشتر ازچهارده سال نداشتم دیدم ، آه چقدر زیبا بود و چقدر ساده و مهربان .نام دبیرستان ما ثریا بود گفت نام آنرا تغییر دهید و نام مرا از روی هر خیابان یا پارک یا ییمارستان یا مدرسه و دانشگاه بردارید لهجه داشت  ، نمیدانم شاید پیوستگی بود نمیدانم هرچه بود او را مانند یک خواهر عزیز و گرامی داشتم حتی در این شهر هنگام تابستان که به " ماربییا " میامد خودم را به انجا میرساندم تا اورا از نزدیک ببینم ، لبخندش را دستهای بلندش را و موهایش را که بسادگی شانه کرده و لباسهای زیبایش و جواهراتی را که بی ریا درون سبد اعانه متعلق به ( حمایت از حیوانات ) میانداخت غمی بزرگ در چشمان سبز زمردی او نشسته بود لبخند او  بیشتر به یک گریه شباهت داشت با الکل خودش را  سرگرم میکرد در خانه اش درفرانسه و دراطرافش دزدان و مافیای فاچاق  ، به هرکه عشق ورزید تنها از او استفاده کردند ، شاه را عاشقانه میپرستید و امروز کمتر کسی از او یاد میکند او زیر سایه شهبانو گم شده است زمانی که شاه فوت کرد او میخواست به قاهره برود اجازه ندادند !!! طبیعی است دوربینها و خبرنگاران سوی او هجوم میاوردند ...بهر روی همه رفته اند واین یکی مانده با اندوه بزرگش .

من مانده ام با راهی که نمیدانم به کجا ختم میشود . زیر پرچم و سرزمین دیگری زندگی میکنم اما دلم در دور  دستها میان دشتهای کودکیم میگردد پی چیزی که نمیدانم چیست و پی کسی که نمیدانم  کیست ، نگاهی که امروز به آن سر زمین بلا زده و طاعونی میاندازم دلم میگیرد احتیاج به یک ضد عفونی کامل دارد . یک ضد عفونی پنجاه ساله که بمن وفا نمیکند . پایان
دلنوشته امروز / 28/06/2017 میلادی / ثریا / اسپانیا " لب پرچین «/

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۶

فصلی دیگر

.....واین تابستان دیگری است 
بی آنکه دیده شود 
درون باغ سرگردانی 
میتوان آنرا احساس کرد 
 در کمر کش خیابانها خشک 
در جویبارهای تشنه 
در میان درختان سوخته و برگهای بی مادر

این تابستان دیگری است  
که بی شتاب میگذرد 
آثارش بر پشت شیشه های دودگرفته 
 آشوب مرغان را درهم میکوبد 
این تابستان دیگری است 
--------------------
و ناگهان برقی جهید  سنگی غلطید  و سرسام شعله و نور  در  آسمان غلطید ، اولین چیزی را که زیر میگیرد میسوزاند  و سوزاند .

زد و خورد با اهریمنان پنهان شده در تاریکی ها   پایان ناپذیر است ، زمانی پهلوانانی بوده اند  که با اهریمن میجگیده اند اما این روزها پهلوانان در گوشه اطاقشان پنهانند  و آنها نیز آتش را بر لبان گذارده و مغز خودرا میسوزانند .

پهلوانانی که گوهر وجودشان   از یک رستاخیز بلند بود ، امروز مرده اند ، بی نام و نشان ، ما مرده پرستانیم که از زنده ها وحشت داریم .
من در هر چهره ای به دنبال قهرمانی هستم و به دنبال پهلوانی ، چقدر آسوده خاطر میشوم هنگامی که احساس کنم که دارد آهسته آهسته میاید . اما به زودی از کنارم میگذرد و به بسوی اهریمن میرود .و اشتیاق من فرو مینشیند  باز چشم انتظار مینشینم .
شب گذشته روی یوتیو ب " مطابق معمول" جوانی را دیدم که تنها نامش را میدانستم و چند بار نیز او را روی فیس بوکها دیده بودم حال داشت خود را تکه تکه میکرد تا بما بفهماند فرق " صوفی  با سوفساتیزم " چیست ؟! البته من آنرا میدانستم کتب جلوی رویم که سالهاست آنها را از خود دور نکرده ام ( قلاسفه قرون هیجده و پانزده ) بارها بارها آنها را خوانده ونت برداشته ام ، طفلک به نفس نفس افتاده بود ، دلم میخواست دستی بر موهای انبوه او میکشیدم و میگفتم ، بس است ، نرود میخ آهنی درسنگ فرهنگ ما یک فرهنگ مرده وخاک شده وبی اعتبار و منحط  است ، وتو ای سیمرغ  تند پرواز  چگونه بال و پر میزنی تا باین تهی مغزان بفهمانی فرق صوفی با سوفیا چیست ؟! .

نه زندگی ما ،  بما معنا نمی بخشد  تنها لیز میخوریم و خودمان را شانسی بسویی میاندازیم  یا درون  یک استخر پر آب و یا یک چاه .عمیق و فورا هم عادت میکنیم دیگر حوصله نداریم  خود را نجات دهیم .
اگر معنا را احساس میکردیم  میدانستیم که معنا با جان هردو نیرو دهنده میباشند  حال میل داریم با سرسره بسوی دریای فراخناک بخزیم پاهایمان را زیر خود جمع کرده ایم  با بادبادکها همراهیم  روی خیزابها  سرگردا ن ، پریشان  ، کلماترا به تصویر میکشیم همراه یک نقاشی یا باغی لبریز از گل .
---------
از پس آن شیشه های  کدر 
چشمان  تورا دیدم 
که منتظر بودی 
 دیدم آن چشمان سبز را 
از پشت شیشه های تاریک   
سبز در سبز  درآن افق  ، آن جنگل 
نقشی از یک رویا  
خون پاک گلهای سرخ 
در بطن ایمان تو 
ثریا / اسپانیا / 27 ژوئن 2017 میلادی //.