دارم گریه میکنم ،
بلی ! دارم گریه میکنم ، چون گریه یک مرد را دیدم که در حین گزارشی هولناک خود به گریستن پرداخت .
طایفه وحشی و آدم خور داعشی زن بدبختی را چند روز گرسنه نگاه داشتند و سپس برایش پلو با گوشت آوردند هنگامیکه سیر شد ، باو گفتند این گوشت لذیذ پسر کوچکت بود !
لعنت بر دین ، لعنت برهر چه مذهب است ، همه اینها از یک کاسه آب مینوشند ، بیخود نیست ناگهان زدم زیر همه چیز و شدم یک بی دین وبی ایمان و گفتم دین من تنها [عشق ]است و بس، آنقدر افکارشان پلید بود که این عشق را عریان کردن و به رختخواب کثیف و آلوده خود بردند .
خوشبختانه در فامیل ما دین و مذهب جایی ندارد هرچند بقول پسرم ( آفیسیال ) مذهبی برایشان قائلند اما مذهب آنها از بقیه جداست .
از بیاد آوردن آن صحنه تنها توانستم یک ضجه بلند بکشم ، من از اخم وبی خیالی دخترک سبزی فروش مینالم در حالیکه اگر به ته مغازه او بروم و کمک بخواهم برای کمک بمن همه درب هارا قفل میکند .
آه ... نه ، مگر آنکه فرش و صندلی و آن چند سکه چقدر ارزش دارد که شما دنیارا باین کثافت کشاندید ؟ درد همه سینه ام را سوراخ کرده است .
بیاد آن بانو " نجیب " افتادم که برای غارت اموال من ، میگفت همسرم با "ولایتی "دوست وهم دوره بوده است من میتوانم ترا نابود کنم !
در جوابش گفتم احتیاجی به نابودی من نداری هرچه که مانده از قبل باج گیری و دزدی بوده و من تا این حد سقوط نکرده ام که این زباله ها را در حلقوم بچه هایم بریزم ، مال تو پانصد سهم از یک شرکت تولیدی را به دوست و همکار و همدوره جناب ولایتی بخشیدم و خودم دست خالی برگشتم /
فرش را فروختم ، کاسه های مینا و بشقا بهای نقره را فروختم ، حتی یادبودهای مادرم را فروختم ، تا امروز که بچه ها بزرگ شده و در لباس بردگی مدرن در گرمای چهل درجه باید کار کنند تا بتوانند مخارج تحصیل بچه هایشان را بدهند و خودشان نان بخورند ، اما نه که غمگین نیستم بسیار هم شادمانم که در سر زمینی زندگی میکنم که برای جان انسانها هنوز ارزش قائلند .
روز گذشته تنها فرشی را که داشتم جمع کردم حال راحت روی موزاییک راه میروم ، به دخترم گفتم بیا آنرا ببر خانه او بزرگ است و فرش بیشتری لازم دارد یکی برای سگ ، یکی برای اطاق پسرش ویکی برای اطاق دخترش و دوتا برای سالن و ناهار خوری و راهرو !!!
مرتب این آهنگ هایده روی زبانم میچرخد حالا بخاک نشستم ، شاید خیلی ها مانند من بخاک نشسته باشند و صدا در حلقومشان خاموش است اما حد اقل این شادی را دارند که دردست اهریمنان گرفتار نیستند . هنوز دارم گریه میکنم ، برای دنیایی که میتوانست خیلی زیبا باشد و بشر با دست خودش آنرا باین صورت زشت و مهیب و نکبت درآورد . و خدا کجا پنهان است ؟ در لابلای سهام ؟ ویا کارخانجات اسلحه ؟ در "وال استریت " یا در برج های بلند بتونی ؟ یا در" مارکت " ؟! . پایان ثریا / همان روز چهارشنبه .