یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۶

سرشت نیک

فرمایشات " نیکولو ماکیاولی " !

مگذار زبانت  از رحم وشفقت سخن گوی !
اما دلت لبریز از  بدی وشرارت باشد ،
نیکی هر گز ثمر بخش نیست  وشرافت بدتیرن سیاستهاست .
----------
جزوه نوشته های روزانه را که باز کردم  این جملات با خط مبارک خود درگوشه ای نوشته شده بود.
روزگاری اگر درپی چیزی ویا کسی بودیم  درمیافتیم  که  به انتهایش رسیده ایم  هرچیزی انتهایی داشت  وما به دنبال انتها بودیم .
امروز  هنوز در تاریکیها  به دنبال چیزی هستیم که نمیدانیم چیست  معلوم نیست جهان ما کی ودرچه زمانی وچه سرعتی ساخته شد ومعلوم نیست که از چه زمانی بشر به دنبال پیدا کردن خودش افتاد ؟ چه بسا از یافتن خود بیزار بود .

امروز ما با باد همراه هستیم  بادی که گمان میبریم " دمی" است که بر ما میدمد وبما جان میدهد اما باید از خطرها گذشت بشر همیشه به دنبال کشتن بوده یا حیوانات را شکار میکرده ویا به دنبال دیگری میدوید زیر هر عنوانی تااورا بکشد ، امروز طرز کشتن ها فرق کرده و دیگر آدمکشی جلوه ای از زیباییهای زندگی شده ، تخمه واصل زندگی شده ، دراین فکر بودم که آن انسانهایی که درگوشه وکنار خیبان  از فرط بیچارگی جان میسپارند با لاشه آنها چه میکنند؟ آیا خوراک حیوانات میشوند ویا ازآنها دوباره گوشت وغذا درست میکنند وبخورد ما میدهند ؟! 

امروز آن حقیقت وآن روشن گرایی را که به زندگی داشتم بکلی از دست داده م دیگر به دنبال اصل حقیقت نمیگردم همینقدر که گردی از آن بر دامن کسی باشد من آنرا دنبال میکنم .
سالهاست که درزباله دانی حقیقت گو.یی خودم دفن شده ام  هرجا بادی بوزد من بویی را استشمام میکنم بخیال آنکه شاید کمی درآن حقیقت پیدا شود  اما هربار با جویدن آشغالها تنها دندانهایم میشکنند .
پیکار با اهریمن درون امکان ناپذیر است  درهر دوره ای پهلوانانی  آمده اند  زور ازمایی کرده اند تا اهریمن را شکست بدهند اما زاد ولد اهریمن وتخم پاشی او بیشتر از حد قوه یک انسان سالم وپاکیزه بوده است .
خوب هر کسی حق دارد در جریانی ودرراهی بجنگد اما این جنک را به قیمت کشتن روح انسانها به دست نیاورد بلکه بقیمت مرگ ونیستی ناپاکی آن پیروزی را در آغوش بکشد .

دیگر اشتیاقی به زندگی ومردن درسر زمینم ندارم  ، نسلی آمده مخلوط از خاکروبه های زمانه ونسل قدیم گم شده است نابود  شده است وکسی نام آنهارا درتاریخ ذکر نخواهد کرد قومی مانند قوم آدمخواران قدیمی از نوع دیوها ی افسانه ای به سر زمین من هجوم آورده اند تنها لباسهایشان عوض شده شاخهارا زیر انبوه موهاه وپشم ها پنهان کرده اند  نیاز نیست که با اهریمن  درونشان بجنگنند که خود زاده اهریمن میباشند .

من به دنبال سیمرغی بودم که درافسانه ها خوانده درکوه بلنید مسکن دارد او پدر همه انسانهاست  آمیزه ای ازروح وتن  واز معنا لبریز ، جال به چند کلاغ مرده برخوردکرده ام که تنها قار قار میکنند  باد در آستینهایشان میاندازندد وسیمرغ همچنان درکوه زندانی است .

قایقرانان  در درودخانه های بی انتها همچنان پارو میزنند بخیال آنکه جلو میروند اما همچنان به دور خود میچرخند ومن با چه معنای زیبایی به بادبانهای شکیل ورنگی آنها مینگریستم . دیگر هرچه بود تمام شد چند روزی بیماری تنم را شکافت فریادم به اسمانها رفت ودرخیال خاک سر زمینم گریستم اما تمام شد حال درفکر اینم که درکجا خاکسترم را باید ریخت ؟ میلی ندارم اثری از خود بجای بگذارم ، نطفه هایم پا برجا میباشند آنها نیز هیچ میلی به رفتن وباز گشت به گذشته را ندارند  نسل سوم نیز دیگر ابدا از گذشته پر افتخار یا بی افتخار سر زمین اجدادیش چیزی نمیداند مشتی حیوان را میبیند ومیترسد وفرار میکند .

امروز دربرابر  کلمات مقدس ، تصاویر مقدس ، ومجسمه های مقدس باید نشست وعاجزانه تمنا کرد واشک ریخت  قفس جانشین بادبان کشتی شد وهر کس بجای دریا نوردی در کنج خانه نشست  وباد را درقفس پنهان میکند ....قفس مقدس شد.پایان 

روزیکه عازم خارج بودم این شعررا برای ( او) که دیگر دراین دنیا نیست نوشتم وبرایش پست کردم .

همچون پرنده ای  که بشکند قفس را 
ره جسته بسوی افقهای دور دست 
 سر زمین ناشناس  بسوی تو میایم 
با توشه ای ز زنج گران وغم شکست 

وهیچگاه ندانستم که که از قفسی به قفس بزرگتری میروم او نیز درون قفس مرد .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 09/04/2017 میلادی / اسپانیا .


شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۶

بی تو اما....

بی توا ما ، همه را زجهان  برون راندم
 بی تو اما ، 
آسمانم سنگین وتاریک است 
 بی تو آما ، خوشه های ناشکفته درون باغچه
در گرو باد نشستند  
بخت من نه خندان بود ونه روشن 
همه شب بود ، گل وسنگ 
 همه دل داده به آوای شباهنگ 
من ، خسته اما  درنهایت نشستم باندیشه تو.
---------
نه ! نمیدانم از کجا شروع کنم وچگونه شروع کنم ، درعالم بیخبری راه میرفتم ، که بچه ها آمدند ، نوه ام برای دو هفته تعطیلی به همراه دوستش  آمد برایم تخم مرغ شکلاتی وکارت تبریک ایستر آورد !  حالم داشت بهم میخورد ، سرم گیج میرفت ، تازه از رختخواب بیماری برخاسته وضعف شدیدی عارضم بود ، یخ کرده بودم ، گویی همه خون بدنم را کشیده بودند ، گویی مرده ای بیش نبودم  ، تمام شب درد داشتم  بیدار میشدم قرصی میخوردم ومیخوابیدم ، نه گرسنه ام بود ونه تشنه ، تنها ضعف داشتم ، صفحه " یوتیوب" که گاهی فیلیم از آن تماشا میکردم فیلتر شد وتنها میباید به آهنگهای هزار سال پیش دیگران گوش بدهم واو آنمردیکه در افکارم باو دلبسته و امید داشتم پیشرو راهی پر خطر باشد  ، نبود یک بچه بود ، یک حریف دغلباز بود ، بیهوده به دیگران رو انداختم که "
حمایتش کنید او میتواند ، نه او نخواهد توانست او دنبال شهرت است ، دنبال کاسبی است ودنیال یک ارتش مجازی .......
---------------------
خودم را از اودور کردم .
با زنشستم نومید وناله کردم  که ای سرزمین جانت درخطر است .
عیرتت کو ای بلبل پیمان شکن 
کین نسیم از سر حجابم را گرفت

باز شدم همان طفل مکتب  وهمان اندوه دیرینه ، نهیب زدم بخود که :
ای زن ، فراموش کن ، چهل سال از آن سرزمین بیرون آمدی خیلی دلت تنگ شد برو هندوستان، برو پاکستان ، برو ....
ایکاش میشد میرفتم تاجیکستان وخاک رودکی را زیارت میکردم وبوی جوی مولیانرا استشمام کرده شاید جانی میگرفتم .
ابر بیشرم  از درون  حجله گاه 
نو عروس مهتابم را گرفت 

موج بر کشتی  قناعت هم نکرد 
با چه گستاخی حبابم را گرفت 

کام خشکم  تازه میشد  با سراب
کام ناپاکی  سرابم  را گرفت 

سوختم از التهاب  وتشنگی 
دستی آخر مشک آبم  را گرفت 

مرثیه چون با کلامم خو گرفت 
وای بر من از من  ربابم را گرفت 

واپسین دم غربت پیری زمن 
با چه حرصی التهابم را گرفت 
-------
 به پایان آمد  این دفتر ، اما حکایت همچنان باقیست .
ومن چه ساد لوحوناه باز دل بخرمن مهتاب سپرده بودم .پایان 
دلنوشته امروز / شنبه 8 آپریل 2017 میلادی /
ثریا / اسپانیا .




فلز گداخته

هر رویداد وافسانه ای که میگذرد ، یادش  هرچند گم  ونا یدا باشد زنده مینماند ، تیره بختان  ، تهی دستان وبیچارگان  احتیاج به یک پرستش دارند و سرمایه داران این پرستگاه را برایشان ساخته اند  دیگر احتیاجی به یک بینشن نوی  نیست ، تکنو لوژی ثانیه   به ثانیه  جلو میرود وما هنوز در گیر خرافات ودر  تارعنکبوتی آنها گرفتاریم .
 اربابان دین ،فرقی نمیکند عمامه داشته باشند یا فکل وکراوات .

آنچه که بنام روی داد  درآغاز نوشته شده  امروز از آهن و تکه های فلز ورنگ وبصورت مجسمه درست شده وروی سر عده ای  دور شهر میگردد، عکسی دیدم در شهرکی درعراق  داشتند تمرین ورود امام زمان را میکردند با ارتش وگارد ! امروز افسانه مرگ عیسا بصورت مجسمه های قطور وسنگین دور شهر میگردد ومردان قویهیکل با گذاشتن چند کلاه بر سر زیر آنرا گرفته اند هشت شمعدان هشت شاخه ای ، درخت وخون واشک وهرچه بیشتر بهتر شهری را ساخته اند وافسانه را بصورت  حقیقتی درآورده دور شهر میگردانند  بالکن ها همه سیاه شده است با پارچه های سیاه  واین مجسمه ها دوباره به محبس خود میروند تا سال دیگر ،
هر چه بگذر این افسانه ها رنگ بیشتری بخود میگیرند ، مردم ترسیده اند نان نیست ، آذوقه نیست جنگها درراهند وفرو دستان درانتظار ظهور  ناجی خویش. 

چرا بشر خودرا درآیینه باطن خویش نمیبیند  چرا خودرا درآیننه خدا ی ساخته شده دست بشرمیبیند  همه چیز تباهی ،  زشتیها نمایان  واو متعالی وآسمانی وکامل روی سر همه راه میرود بی هیچ معجزه ای ویا خبری ویا اثری .

حقایق از ذهنها کم کم زدوه میشوند  وافسانه ها از زهدان فریبها وکژ اندیشان  پشت سرهم زاده میشوند  همه زخمی شده اند اما کسی جرئت ندارد سخنی بر زبان براند .

ودوباره افسانه ها از نو زنده میشوند وبه راه خود ادامه میدهند  حقیقت لبریز از فریب ونیرنگ میشود  وزخمی دردآلوده بر دلها مینشیند دلهای روشن .

تاریخدان واقعی کیست ؟  کدام انسانی اینهمه گستاخی را بخرج داد وخدارا از آسمان به زمین کشید از ورای دلهای پاک واورا درهیبت یک مجسمه مخلوطی از خاک وشیشه ورنگ به نمایش گذارد ؟  تاریخ واقعی ملتها فراموش شد وباید آنرا درکپسولهای حماسه یافت  ویا نچشیده  ونجویده قورت داد.

امروز همه نانهای سوخته وبرنجهارا بیرون ریختم تنها برایم دردمعده میاورند  هر روز کار من این است که از سوپر خرید کنم وبه درون سطل زباله بریزم وزباله را به دست ریسایکل بدهم ودوباره فردا آنرا از سوپر بخرم  زخمهای زیادی بردلم نشسته دردم  رااز  خودم پنهان میکنم  نه در زیر پوست خدا پرستی ویا مجسمه ها بلکه در وسعت اندیشه هایم  .

خدای من پنهان وغایب است  دردآفرین ترین درون انسان باو منتهی میشود  نمیدانم چرا انسانها همیشه خدارا بر فراز آسمانها میبینند  شاید بگمان آنکه کسی دسترسی بخدای آنها نداشته باشد .
.
نه ، نمیتوان همه چیز را انکار کرد  درعین حال هم نمیشود از خدا مجسمه ساخت واورا بنمایش گذارد وعورت اورا با لنگی پوشاند .

شاید عارفین هم خدارا درمیان خودشان جای داده اند  اما میترسند  که انگشت معرفت را روی آن زخم مرده  که پنهان است  بگذارند وفشار دهند  ، آنها هم میترسند .

بهر روی امروز خدا وحقیقت آن در میان ما گم شده  بیشتر از همه ضد خدایان ورودشانرا اعلام دشاته اند  میل ندارند فریب بخورند  آنها ممکن است دراعماق وجودشان خدای خودرا پنهان داشته باشند  اما آنرا انکار میکنند  نامهای تازه ای باو میدهند  چرا که فریب ، دروغ وریا  راه حقیقت را بسته است انهم بخاطر مال دنیا وشیطان جای همهرا گرفته است در لباسی از طلای ناب.

حال هفته ها باید شاهد این طبقهای طلا باشیم واربابان با بصدا آوردن زنگ طلایی با کت وشلوارهای ساخت دست مدسازان  مشهور بردگان را به زیر طبق ها فرستاده اند تا طبق های طلا را برای انها حمل کنند  واین بردگان بدبخت درقفس مانده  اسیرند پول دستی میدهند تا افتخار آنرا داشته باشند بروند زیر طبق خدای طلایی .

من سروش عشق را سر داده ام .
--
بی تو ، امروز  عذاب دیگری است 
ای تو چشمت آفتاب دیگری
ناگوار این درد واین درماندگی 
مضحک این بازی که نامش زندگی 

دیدمت درعزلت خاموش خود 
من گشودم  تو گشودی آغوش خویش
کوه را نجوا کنان بیدار کردم
هرچه من گفتم تو گفتی تکرار کردم
 من ، دراین بهار  اینسان بیقرا ر
وای از روزی که بار دیگر آید بهار 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« 06/04/2017 میلادی / اسپانیا .

جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۶

ویدا حاجبی

از ماست که برماست .
-------------------

مدتی است که  رسانه های داخلی وخارجی فارسی زبان ( البته گروه چپ ) ! از مرگ [ویدا حاجبی ]در پاریس سخن میرانند .
این خانم از یک خانواده مرفه درآذربایجان  پا بعرضه وجود گذاشته وبزرگ شده است  ودر پاریس در رشته معماری همکلسی شهبانوی سابق فرح دیبا بوده است وتا آخرین روزها هم دوستی خودرا نگاه داشته وبه شهبانو وفادار بوده است ! اما ایشان ناگهان هوایی میشود به کوبا میرود درآنجا درسهای تروریستی وانقلابی میگیرد با یک مرد چپ گرای ونزوئلایی آشنا میشود با او ازدواج میکند  صاحب پسری میشود از او جدا شده ودر ایران به زندان میرود حتی دوستی او با شهبانو هم نمیتواند کمک کند وتا شورش 57 درزندان بوده سپس آزاد میشود به گروه خلقیها میپوندد وسرانجام سرخورده ، درحالیکه تنها پسرش را ازدست داده به پاریس میرود عجب آنکه در مقام پناهندگی در پاریس در بهترین  وشیکترین خیابانهای شهر پاریس یعنی منطقه پاسی و(16) زندگی میکند وچند ماه پیش از دنیا میرود بیشتر درغم از دست دادن تنها پسرش.

تا اینجا زندگی او بخود ش مربوط است اما ، چرا اینهمه معلومات و انرژی را صرف بهبود مردم ستمدیده  نکردید ؟ با همه امکاناتی که داشتید باز سرسجده بسوی  ستاره سرخ گذاشتید .

انقلاب کبیر بلشویکی در سطح نازل وکم ارزشی در سر زمین ما رخ داد وتوده ایها ، خلقیها وغیره باختند خوب هم باختند ملای رومی ساخت بی بی سکینه از زیر عبا بیرون آمد وهمه را یکجا به چاه ویل انداخت  بقیه اش را که میدانید .

مهندس " شین " وخانواده اش  ، نه ثروتمند بودند ونه ایرانی ونه از خانواده مرفه بلکه ماموریت داشتند که جوانانرا بسوی مکتب ببرند ودرس بدهند ، ایشان بکجا رسیدند؟ 

خانم مریم فیروز شه زاده قاجار چه مرگشان بود ؟ که با یک عرقخور حرفه ای تریاکی توده ای پیوند بستند وتا آخر عمر با مادام شین وسایرین در کمپینها وجلسات شرکت میکردند برای آزادی زنان ؟ کدام ازادی امروز زنان به دست آورده اند همان آزادی نسبی را هم که درزمان شاهان پهلوی به دست آورد بودند بجای آنکه آنرا محکم بچسپبند وبه دنبال بقیه اش بروند همه مادام بواری زمانه شدند .
من رنج را درچهره استادان ودبیران خودمان میدیدم ، چه زن وچه مرد همه تحصیل کرده دانشگاه دارای تخصص واما با یک حقوق ناچیز میساختند ودم بر نمیاوردند تنها هدفشان این بود که ما دانش آموزان را خوب تربیت کنند برای آینده بهتر ایران ! 

خوب تربیت شدیم ، اما بی وجود ونا موفق بازیچه دست دهاتیان تازه بشهر آمده وغلامان شهریار ، نجیب بار آمدیم اما بیفایده بود تنها نام بی عفتی بر چهرمان نقش میبست چرا که دستهایمان از مال دنیا تهی بودند .
وابسته به هیچ حزبی نشدیم وخودرا به هیچکس نفروختیم ، 
امروز دستها خالی ، خانه خالی ، محفل خالی ، جاده خالی ، شهر خالی وخودمان نیز کم کم خالی خواهیم شد .
نه ، خیلیهارا نباید بخشید نامشان درلیست سیاه موجود است .پایان 
دلنوشته امروز / پنجشنبه 7 آپریل 017 میلادی 

آوای وحش

نمیدانم اگر امرو » جان گریفیث /لندن" یا همان جک لندن معروف زنده بود  درباره این دنیای وحشتناک ما چگونه میاندیشید ویا چه چیز تازه ای را خلق میکرد ویا از فرط نومیدی دست به خودکشی میزد ؟.

آوای وحش  ، آوای وفاداری  وعطوفت بود  ، آوای وحش  ، نمایانگر تمدنی وحشت انگیر بود که امروز مخوف تر شده است ، 
آوای وحش آوای مهربانی وعشق ونفرت بوده وهست  ، پیکار  سرشت انسانی  وخوی حیوانی او  .

آوای وحش ، حقیقتی است انکار نا پذیر  که امروز در مقام مقایسه با داستانهای نوین رنگ افسانه بخود گرفته است .
دریدن  بفرمان چماق و تیر وتفنگ ودندان  وسر نهادن به حقارت یا سرکشی وکشته شدن .
دوست داشتن  وبه دنیای  پاک ومهربانی روی آوردن  ویا شاید ابدا  اصالتی وتکاملی درهیچ یک از آنها نباشد وما تنها خودرا فریب میدهیم .

امروز هموطنان ومردم سر زمین من  کا ملا بیرحم  وبی گذشت  میباشند  معنای چماق ودندان را خوب فرا گرفته اند  وبه همین دلیل هم از هیچ جنگی روی گردان نیستند  وبه یک فردی مجال نمیدهند تا از خود  دفاع کند  میدان امروز زندگی ما  جز جنگ وخون ریزی وگرسنگی  چیزی نیست یا باید مغلوب شد ویا باید غالب گردید هیچگاه رحم دلیل ضعف نیست  اما قانون آنها میگوید یا بکش ویا کشته شو  یا بخور ویا خورده شو وخیلی ها باین قانون ابدی وازلی پایبندند.

اگر به زمین افتادی در انتظار هیچ دست پر مهری مباتش که ترا اززمین بلند کند  ترا روی برفها ویخها وزمین آلوده میکشند ویا زیر لگد خود له میکنند  از آن پس دیگر باخود توست یا غرورت را حفظ میکنی تن بمردن میدهی ویا خوار میشوی  ناگریز راه اردوگاه آانرا درپیش میگیری .

انسانهایی هستند که مانند همان سگهای سورتمه کش داستان آوای وحش ناله سر میدند ویا زوزه میکشند  تلاشی بیهوده برای یافتن زندگی دوباره  سرودی کهن را سر میدهند سرودی که نیاکانشان آنرا میخواند  آوایی غم انگیز  بیاد دوران جوانی  وآن روزگار نه چندان شیرین اما پر اندوه  واین آوازها بازگو کننده  اندوه ودردهای توست که سر میدهی  اندوهی که نسلهای گذشته نیز کم وبیش آنرا چشیده اند  ودر خلال آن گریسته اند .

امرزو از یک رختخواب داغ بلند شدم تب دیگر رمقی برایم نگذاشته از صدای مرغان سحر خیز  گویی زندگی را به مبارزه میطلبند  آوازشان دیگر آواز نیست بلکه ناله است وناله ای سوگ آور ، هنوز ستاره ها درآسمان میدرخشیدند  ویا درهوای خنک صبحگاهی باین سو آن سو پرتاب میشدند  دست وپاهایم  کرخ شده گویی در یک قالب داغ آنهارا روی آتش برشته میکردند .

لحاف را پس زدم وناگهان بلند شدم ، کجا بودم ؟ چه ها دیدم ؟  آه روز گذشته از خاکی که در چشمانم نشانده بودند حرف زدم ، ایا هنوز آن خاک درون چشمانم نشسته یا پاک شده است ؟  تجربه ها ؟ کجا رفتند؟  چه کسی بمن یاد داد که درجنگل وحوش زندگی میکنم ویا خواهم کرد ؟ چه کسی بمن گفت دست سرنوشت بیرحم است ورحم ومهربانی ترا پاسخ نخواهد داد برو درجنگل از حیوانات وحشی زندگیرا فرا بگیر ، خوی نرمش واحساساتی خودرا دور بریز این پوست لطیف را از تنت بیرون بکش وپوست گرگ بپوش مانند سایر بانوان !! ویا اقایان ، برو درندگی را فرا بگیر یا بکش ویا بگذار ترا بکشند .

نه! خیلی دیر است ، برای  گرفتن تصمیم  دیگر دیر شده پوستم سخت به تنم چسپیده ومرا حفاظت میکند اگر آنرا دور یاندازم عریان میشوم وزیر باد وطوفان وسرما از پای خواهم افتاد .

بلندشدم ، سرم گیج میرفت ، دیوار هست دستتت را به دیوار بگیر ترا راهنمایی میکند . احتیاجی به چوب وعصای دیگران نداری .
برخاستم . برخاستم تا به آوای وحوش گوش فرا دهم حتی نمیتوانم ناله ای سر دهم وآوازی بخوانم چرا که گوش کر همسایه ازار میبیند ، او مرا نمیشناسد او حیوانات سر زمینم را دیده از من میترسد بخیال آنکه منهم گرگی هستم در لباس میش  .

بهترین  وشکلیل ترین نمایش در آن سر زمین این است که انسانهارا دست بسته ردیف کنند وحنجر را برگردنشان بگذارند وسرشانرا بسوی بیافکنند مانند گوسفند یا گاو سر را ببرند بقیه را بخورند حکم پیامبرشان این بوده وهست .
واحمقهایی روی بلندیها بنشیند ومغز آنهارا شسشو دهند وبه خم شدن وخواری تن دردهند ، خواری را میپذیرند برای آنکه زنده بمانند .پایان 
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین« .07/04/2017 میلادی / اسپانیا .

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۶

صلیب بزرگ

گهی ز رفتن عمر گذشته خرسندم 
که کاش ، آنچه بجا مانده  زودتر گذرد
گهی بگوش من آید خروش خسته مرگ
که وای  اگر همه عمر بی ثمر گذرد 

چون دانه ای که درافتد به تنگنا ی دو سنگ
 در آسیاب شب وروز جان وتن فرسود 
دریغ ودرد که درچنگ این تلاش عبث
تنی نمانده که بگویم دگر چه خواهد بود ........هنر مندی
-----------
چشمانی داشتم  که مانند دو شمع فروزان میدرخشیدند ، همه چیز هارا با خود روشن میکردند ، وهمه چیز هارا خوب  میدیدند ، 
دشمنی نا پیدا خاک  به چشمانم پاشید  وچشمانم تاریک وتار شدند ، از ورای تاریکی چهره هایی را میدیدم که نمیشناختم دوست بودندیا دشمن 
ازآن  پس گامهایم نیز سست شدند  واز رفتن بجلو  ترسیدند  ترسیدن درنیمه راه گم شوم  وکم کم بمن تلقین  کردند وبمغزم فشار آوردند که من کور مادر زاد بوده ام /

آنها عصای بی پایه وسست خودرا به دستم دادد  وگفتند بیا ، با ما بیا ما نور جشمان تو ونور راه تاریک تو هستیم .
این عصا ها هیچگاه چشمان باطن خود من نشدند  وآن دو چشم فروزان خورشید نبودند  تنها ته مانده یک کاسه تهی وجانشین یک کفتار بودند .

از ان پس اندیشه هایم گم شدند  تجربیاتم در زیر خاک پنهان شدند گاهی چون بادی تیز پا از کنارم میگذشتند  ومن همیشه دست حسرت بطرف آنها دراز میکردم تا آنهارا به دست بیاورم ونگذارم که بگریزند   وآنچه بجا ماند هوایی بود در دستهای خالیم .
دستهایم را به دیوار گرفتم  دیورا شد عصایم  بیشتر برا ی نیفتادن بود تا ماندن  تا برای دویدن وشتاب کردن وهیچگاه به مقصد نرسیدن .
امروز پا ودست وجمع هستیم ام درعصای دیگران خلاصه شده است .در یک عصای پلاستیکی وشکننده .
وآنچه باقیمانده عضلات محکم واستخوانها پر و" من"  است ، همان سنگ خارا .
 ، کجایی ؟ چکار میکنی؟ 
تجربه ها گریختند ومن درسهارا از نو شروع میکردم  اما خاری دردلم بود که همیشه نیش میزد ، کجایی ؟ چکار میکنی؟ 
وچه بسیار شبها که گریستم  ، تنها ،  عباری که درچشمهایم پاشیده بودند با سیل اشک روان شد وپاک شد واین فوران شوق  پرده هارا بکناری برد ، آرزوی شکفتن داشتم  وتاختمن ودویدن  اما ....
بال پروازم شکسته بود وزخمی بودم ، زخمی التیام نا پذیر بر پیکرم وسینه ام نشسته بود .

امروز عصا هارا بکناری افکندم ، از جایم بلند شدم با تمام  دردی که وجودم را وتک تک سلولهایم را میخراشید ومرا بفریاد وامیداشت   پرهایم را گشودم و بسوی  تجره هایم دویدم ....
همه گم شده بودند ، دیگر نمیتوانستم مانند همان عقاب دیروز پرواز کنم ، روی زمین  خزیدم همانند یک مارمولک زخمی اما شادمان بودم که دیگر به عصاهای شکسته مصنوعی احتیاجی ندارم .خزیدن هم نوعی پرواز است .

بیاد دارم مادرجانم هرگاه دلگیر میشد فورا بسوی " وطنش" حرکت میکرد ودربغل برادرش اشک میریخت که چرا پسری برایم نمانده است !!!
ودیگر هیچ 

بر خاطر آزرده ام غباری  زکسم نیست 
سرو چمنم  ، شکوه ای از خار وخسم نیست 
از کوی تو بی ناله وفریاد گذشتم  
چون قافله عمر نوای جرسم نیست .......رهی معیری

شب گذشته در خواب مردی را که میشناختم  صلیب بزرگی بر گردنم انداخت او همسر  دوستم بود ، نمیدانم زنده است یا مرده وسپس مرد دیگری بخانه ام حمله برد وهمه چینی های مرا شکست  باز به کلیسا رفتم ودعا خواندم ......تعیبرش هرچه باشد دیگر برایم مهم نیست ، هرچه بود گذشت . پایان 
ثریا ایرانمنش» لب پرچین « /06/04/2017 میلادی / اسپانیا .