شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۶

فلز گداخته

هر رویداد وافسانه ای که میگذرد ، یادش  هرچند گم  ونا یدا باشد زنده مینماند ، تیره بختان  ، تهی دستان وبیچارگان  احتیاج به یک پرستش دارند و سرمایه داران این پرستگاه را برایشان ساخته اند  دیگر احتیاجی به یک بینشن نوی  نیست ، تکنو لوژی ثانیه   به ثانیه  جلو میرود وما هنوز در گیر خرافات ودر  تارعنکبوتی آنها گرفتاریم .
 اربابان دین ،فرقی نمیکند عمامه داشته باشند یا فکل وکراوات .

آنچه که بنام روی داد  درآغاز نوشته شده  امروز از آهن و تکه های فلز ورنگ وبصورت مجسمه درست شده وروی سر عده ای  دور شهر میگردد، عکسی دیدم در شهرکی درعراق  داشتند تمرین ورود امام زمان را میکردند با ارتش وگارد ! امروز افسانه مرگ عیسا بصورت مجسمه های قطور وسنگین دور شهر میگردد ومردان قویهیکل با گذاشتن چند کلاه بر سر زیر آنرا گرفته اند هشت شمعدان هشت شاخه ای ، درخت وخون واشک وهرچه بیشتر بهتر شهری را ساخته اند وافسانه را بصورت  حقیقتی درآورده دور شهر میگردانند  بالکن ها همه سیاه شده است با پارچه های سیاه  واین مجسمه ها دوباره به محبس خود میروند تا سال دیگر ،
هر چه بگذر این افسانه ها رنگ بیشتری بخود میگیرند ، مردم ترسیده اند نان نیست ، آذوقه نیست جنگها درراهند وفرو دستان درانتظار ظهور  ناجی خویش. 

چرا بشر خودرا درآیینه باطن خویش نمیبیند  چرا خودرا درآیننه خدا ی ساخته شده دست بشرمیبیند  همه چیز تباهی ،  زشتیها نمایان  واو متعالی وآسمانی وکامل روی سر همه راه میرود بی هیچ معجزه ای ویا خبری ویا اثری .

حقایق از ذهنها کم کم زدوه میشوند  وافسانه ها از زهدان فریبها وکژ اندیشان  پشت سرهم زاده میشوند  همه زخمی شده اند اما کسی جرئت ندارد سخنی بر زبان براند .

ودوباره افسانه ها از نو زنده میشوند وبه راه خود ادامه میدهند  حقیقت لبریز از فریب ونیرنگ میشود  وزخمی دردآلوده بر دلها مینشیند دلهای روشن .

تاریخدان واقعی کیست ؟  کدام انسانی اینهمه گستاخی را بخرج داد وخدارا از آسمان به زمین کشید از ورای دلهای پاک واورا درهیبت یک مجسمه مخلوطی از خاک وشیشه ورنگ به نمایش گذارد ؟  تاریخ واقعی ملتها فراموش شد وباید آنرا درکپسولهای حماسه یافت  ویا نچشیده  ونجویده قورت داد.

امروز همه نانهای سوخته وبرنجهارا بیرون ریختم تنها برایم دردمعده میاورند  هر روز کار من این است که از سوپر خرید کنم وبه درون سطل زباله بریزم وزباله را به دست ریسایکل بدهم ودوباره فردا آنرا از سوپر بخرم  زخمهای زیادی بردلم نشسته دردم  رااز  خودم پنهان میکنم  نه در زیر پوست خدا پرستی ویا مجسمه ها بلکه در وسعت اندیشه هایم  .

خدای من پنهان وغایب است  دردآفرین ترین درون انسان باو منتهی میشود  نمیدانم چرا انسانها همیشه خدارا بر فراز آسمانها میبینند  شاید بگمان آنکه کسی دسترسی بخدای آنها نداشته باشد .
.
نه ، نمیتوان همه چیز را انکار کرد  درعین حال هم نمیشود از خدا مجسمه ساخت واورا بنمایش گذارد وعورت اورا با لنگی پوشاند .

شاید عارفین هم خدارا درمیان خودشان جای داده اند  اما میترسند  که انگشت معرفت را روی آن زخم مرده  که پنهان است  بگذارند وفشار دهند  ، آنها هم میترسند .

بهر روی امروز خدا وحقیقت آن در میان ما گم شده  بیشتر از همه ضد خدایان ورودشانرا اعلام دشاته اند  میل ندارند فریب بخورند  آنها ممکن است دراعماق وجودشان خدای خودرا پنهان داشته باشند  اما آنرا انکار میکنند  نامهای تازه ای باو میدهند  چرا که فریب ، دروغ وریا  راه حقیقت را بسته است انهم بخاطر مال دنیا وشیطان جای همهرا گرفته است در لباسی از طلای ناب.

حال هفته ها باید شاهد این طبقهای طلا باشیم واربابان با بصدا آوردن زنگ طلایی با کت وشلوارهای ساخت دست مدسازان  مشهور بردگان را به زیر طبق ها فرستاده اند تا طبق های طلا را برای انها حمل کنند  واین بردگان بدبخت درقفس مانده  اسیرند پول دستی میدهند تا افتخار آنرا داشته باشند بروند زیر طبق خدای طلایی .

من سروش عشق را سر داده ام .
--
بی تو ، امروز  عذاب دیگری است 
ای تو چشمت آفتاب دیگری
ناگوار این درد واین درماندگی 
مضحک این بازی که نامش زندگی 

دیدمت درعزلت خاموش خود 
من گشودم  تو گشودی آغوش خویش
کوه را نجوا کنان بیدار کردم
هرچه من گفتم تو گفتی تکرار کردم
 من ، دراین بهار  اینسان بیقرا ر
وای از روزی که بار دیگر آید بهار 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« 06/04/2017 میلادی / اسپانیا .