پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۶

صلیب بزرگ

گهی ز رفتن عمر گذشته خرسندم 
که کاش ، آنچه بجا مانده  زودتر گذرد
گهی بگوش من آید خروش خسته مرگ
که وای  اگر همه عمر بی ثمر گذرد 

چون دانه ای که درافتد به تنگنا ی دو سنگ
 در آسیاب شب وروز جان وتن فرسود 
دریغ ودرد که درچنگ این تلاش عبث
تنی نمانده که بگویم دگر چه خواهد بود ........هنر مندی
-----------
چشمانی داشتم  که مانند دو شمع فروزان میدرخشیدند ، همه چیز هارا با خود روشن میکردند ، وهمه چیز هارا خوب  میدیدند ، 
دشمنی نا پیدا خاک  به چشمانم پاشید  وچشمانم تاریک وتار شدند ، از ورای تاریکی چهره هایی را میدیدم که نمیشناختم دوست بودندیا دشمن 
ازآن  پس گامهایم نیز سست شدند  واز رفتن بجلو  ترسیدند  ترسیدن درنیمه راه گم شوم  وکم کم بمن تلقین  کردند وبمغزم فشار آوردند که من کور مادر زاد بوده ام /

آنها عصای بی پایه وسست خودرا به دستم دادد  وگفتند بیا ، با ما بیا ما نور جشمان تو ونور راه تاریک تو هستیم .
این عصا ها هیچگاه چشمان باطن خود من نشدند  وآن دو چشم فروزان خورشید نبودند  تنها ته مانده یک کاسه تهی وجانشین یک کفتار بودند .

از ان پس اندیشه هایم گم شدند  تجربیاتم در زیر خاک پنهان شدند گاهی چون بادی تیز پا از کنارم میگذشتند  ومن همیشه دست حسرت بطرف آنها دراز میکردم تا آنهارا به دست بیاورم ونگذارم که بگریزند   وآنچه بجا ماند هوایی بود در دستهای خالیم .
دستهایم را به دیوار گرفتم  دیورا شد عصایم  بیشتر برا ی نیفتادن بود تا ماندن  تا برای دویدن وشتاب کردن وهیچگاه به مقصد نرسیدن .
امروز پا ودست وجمع هستیم ام درعصای دیگران خلاصه شده است .در یک عصای پلاستیکی وشکننده .
وآنچه باقیمانده عضلات محکم واستخوانها پر و" من"  است ، همان سنگ خارا .
 ، کجایی ؟ چکار میکنی؟ 
تجربه ها گریختند ومن درسهارا از نو شروع میکردم  اما خاری دردلم بود که همیشه نیش میزد ، کجایی ؟ چکار میکنی؟ 
وچه بسیار شبها که گریستم  ، تنها ،  عباری که درچشمهایم پاشیده بودند با سیل اشک روان شد وپاک شد واین فوران شوق  پرده هارا بکناری برد ، آرزوی شکفتن داشتم  وتاختمن ودویدن  اما ....
بال پروازم شکسته بود وزخمی بودم ، زخمی التیام نا پذیر بر پیکرم وسینه ام نشسته بود .

امروز عصا هارا بکناری افکندم ، از جایم بلند شدم با تمام  دردی که وجودم را وتک تک سلولهایم را میخراشید ومرا بفریاد وامیداشت   پرهایم را گشودم و بسوی  تجره هایم دویدم ....
همه گم شده بودند ، دیگر نمیتوانستم مانند همان عقاب دیروز پرواز کنم ، روی زمین  خزیدم همانند یک مارمولک زخمی اما شادمان بودم که دیگر به عصاهای شکسته مصنوعی احتیاجی ندارم .خزیدن هم نوعی پرواز است .

بیاد دارم مادرجانم هرگاه دلگیر میشد فورا بسوی " وطنش" حرکت میکرد ودربغل برادرش اشک میریخت که چرا پسری برایم نمانده است !!!
ودیگر هیچ 

بر خاطر آزرده ام غباری  زکسم نیست 
سرو چمنم  ، شکوه ای از خار وخسم نیست 
از کوی تو بی ناله وفریاد گذشتم  
چون قافله عمر نوای جرسم نیست .......رهی معیری

شب گذشته در خواب مردی را که میشناختم  صلیب بزرگی بر گردنم انداخت او همسر  دوستم بود ، نمیدانم زنده است یا مرده وسپس مرد دیگری بخانه ام حمله برد وهمه چینی های مرا شکست  باز به کلیسا رفتم ودعا خواندم ......تعیبرش هرچه باشد دیگر برایم مهم نیست ، هرچه بود گذشت . پایان 
ثریا ایرانمنش» لب پرچین « /06/04/2017 میلادی / اسپانیا .