نمیدانم اگر امرو » جان گریفیث /لندن" یا همان جک لندن معروف زنده بود درباره این دنیای وحشتناک ما چگونه میاندیشید ویا چه چیز تازه ای را خلق میکرد ویا از فرط نومیدی دست به خودکشی میزد ؟.
آوای وحش ، آوای وفاداری وعطوفت بود ، آوای وحش ، نمایانگر تمدنی وحشت انگیر بود که امروز مخوف تر شده است ،
آوای وحش آوای مهربانی وعشق ونفرت بوده وهست ، پیکار سرشت انسانی وخوی حیوانی او .
آوای وحش ، حقیقتی است انکار نا پذیر که امروز در مقام مقایسه با داستانهای نوین رنگ افسانه بخود گرفته است .
دریدن بفرمان چماق و تیر وتفنگ ودندان وسر نهادن به حقارت یا سرکشی وکشته شدن .
دوست داشتن وبه دنیای پاک ومهربانی روی آوردن ویا شاید ابدا اصالتی وتکاملی درهیچ یک از آنها نباشد وما تنها خودرا فریب میدهیم .
امروز هموطنان ومردم سر زمین من کا ملا بیرحم وبی گذشت میباشند معنای چماق ودندان را خوب فرا گرفته اند وبه همین دلیل هم از هیچ جنگی روی گردان نیستند وبه یک فردی مجال نمیدهند تا از خود دفاع کند میدان امروز زندگی ما جز جنگ وخون ریزی وگرسنگی چیزی نیست یا باید مغلوب شد ویا باید غالب گردید هیچگاه رحم دلیل ضعف نیست اما قانون آنها میگوید یا بکش ویا کشته شو یا بخور ویا خورده شو وخیلی ها باین قانون ابدی وازلی پایبندند.
اگر به زمین افتادی در انتظار هیچ دست پر مهری مباتش که ترا اززمین بلند کند ترا روی برفها ویخها وزمین آلوده میکشند ویا زیر لگد خود له میکنند از آن پس دیگر باخود توست یا غرورت را حفظ میکنی تن بمردن میدهی ویا خوار میشوی ناگریز راه اردوگاه آانرا درپیش میگیری .
انسانهایی هستند که مانند همان سگهای سورتمه کش داستان آوای وحش ناله سر میدند ویا زوزه میکشند تلاشی بیهوده برای یافتن زندگی دوباره سرودی کهن را سر میدهند سرودی که نیاکانشان آنرا میخواند آوایی غم انگیز بیاد دوران جوانی وآن روزگار نه چندان شیرین اما پر اندوه واین آوازها بازگو کننده اندوه ودردهای توست که سر میدهی اندوهی که نسلهای گذشته نیز کم وبیش آنرا چشیده اند ودر خلال آن گریسته اند .
امرزو از یک رختخواب داغ بلند شدم تب دیگر رمقی برایم نگذاشته از صدای مرغان سحر خیز گویی زندگی را به مبارزه میطلبند آوازشان دیگر آواز نیست بلکه ناله است وناله ای سوگ آور ، هنوز ستاره ها درآسمان میدرخشیدند ویا درهوای خنک صبحگاهی باین سو آن سو پرتاب میشدند دست وپاهایم کرخ شده گویی در یک قالب داغ آنهارا روی آتش برشته میکردند .
لحاف را پس زدم وناگهان بلند شدم ، کجا بودم ؟ چه ها دیدم ؟ آه روز گذشته از خاکی که در چشمانم نشانده بودند حرف زدم ، ایا هنوز آن خاک درون چشمانم نشسته یا پاک شده است ؟ تجربه ها ؟ کجا رفتند؟ چه کسی بمن یاد داد که درجنگل وحوش زندگی میکنم ویا خواهم کرد ؟ چه کسی بمن گفت دست سرنوشت بیرحم است ورحم ومهربانی ترا پاسخ نخواهد داد برو درجنگل از حیوانات وحشی زندگیرا فرا بگیر ، خوی نرمش واحساساتی خودرا دور بریز این پوست لطیف را از تنت بیرون بکش وپوست گرگ بپوش مانند سایر بانوان !! ویا اقایان ، برو درندگی را فرا بگیر یا بکش ویا بگذار ترا بکشند .
نه! خیلی دیر است ، برای گرفتن تصمیم دیگر دیر شده پوستم سخت به تنم چسپیده ومرا حفاظت میکند اگر آنرا دور یاندازم عریان میشوم وزیر باد وطوفان وسرما از پای خواهم افتاد .
بلندشدم ، سرم گیج میرفت ، دیوار هست دستتت را به دیوار بگیر ترا راهنمایی میکند . احتیاجی به چوب وعصای دیگران نداری .
برخاستم . برخاستم تا به آوای وحوش گوش فرا دهم حتی نمیتوانم ناله ای سر دهم وآوازی بخوانم چرا که گوش کر همسایه ازار میبیند ، او مرا نمیشناسد او حیوانات سر زمینم را دیده از من میترسد بخیال آنکه منهم گرگی هستم در لباس میش .
بهترین وشکلیل ترین نمایش در آن سر زمین این است که انسانهارا دست بسته ردیف کنند وحنجر را برگردنشان بگذارند وسرشانرا بسوی بیافکنند مانند گوسفند یا گاو سر را ببرند بقیه را بخورند حکم پیامبرشان این بوده وهست .
واحمقهایی روی بلندیها بنشیند ومغز آنهارا شسشو دهند وبه خم شدن وخواری تن دردهند ، خواری را میپذیرند برای آنکه زنده بمانند .پایان
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین« .07/04/2017 میلادی / اسپانیا .