پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۵

تو با من باش

تو با من باش ، از آسیب درامان !
تو با من باش  چون چشم زمان 
تو چون ، من باش با من باش
پرهیز از دنیا 

تو چون آتش  فریادها بی سخن باش
تو چون من باش ، یار من باش 

شب گذشته تا سپیده دم نتوانستم بخوابم .
 هوا دم کرده گهی باران گاهی ابر وجریان هوا ساکت ،  چراغ را روشن کردم وچشم به سقف دوختم  بی هیچ حرکتی .
روز گذشته دخترم میپرسید چرا از هیچ بالکنی آب پایین نمیریزد اما از بالکن تو آب بپایین چکه میکند ؟  هرزمان که من رد میشوم چکه چکه آب فرو میریزد ! مدتی باو نگاه کرم ، اول از خودم پرسیدم چه بر سر او آمده که اینگونه خودرا بیقید وبی ترتیب رها کرده آنهمه لباس درون کمدش را برای چه مواقعی نگاه داشته است ؟ برای کدام پارتیهای شبانه ومیهمانیهای روزانه ؟  سپس گفتم عزیزم من همیشه از بالکنم آب میرفته وحالا هم میرود !! 
و ادامه دادم فراموش کرده ای من دربالاترین طبقه هستم وسقف ندارم ! آنها زیر منند وسقف دارند ! 

بلی من هیچگاه  سقفی نداشتم ونخواهم داشت ،  درگورهم سقف نخواهم داشت  ، چون درقمار زندگی بازنده بودم بنا براین هیچگاه دست به ریسک نمیزدم ، شاعرانه!! میزیستم وشاعرانه دردمیکشیدم ! پسرم عکس " کازن خود " را در امریکا روی چت گذاشته بود وخواب شب پیشین را تعریف میکرد ، او هنوز دررویای آن سالها قفل شده ومن چه زود همه چیز را فراموش کردم وپشت سر گذاشتم .
شب گذشته هنگامیکه بلند شدم تا آب بنوشم چشمم بجانوری افتاد که داشت به زیر تختخوابم میرفت چیزی شبیه یک مورچه اما بشکل سوسک ، نیمه شب بلند شدم وبااسپری بجان اوافتادم وامروز صبح جسدش را از روی زمین برداشتم  تازه خانه را تمیز کرده ام این کثافت ، این آلودگیها ، این خاک از کجا میاید ؟ درها بسته کرکره ها افتاده پرده ها کشیده گویی تنها یک روح دراین خانه راه میرود آهسته ، آرام وبیصد حال گویی در یک گورم .

نه درد دلی دارم ونه دل دردی ، همه عطش زندگی در من مرده نمیدانم چگونه ناگهان شعله سوزان عشق وحرارت وخواسته درمن فرو کش کرد ؟ حال مانند یک درخت خزان دیده برگ ریخته درحال پوسیدنم .

میل نداشتم چنین باشد وچنین شد ، بیخود نیست که درگذشته نمیگذاشتند جوانان با غیر خودیها ازدواج کنند همه باهم بنوعی فامیل بودند امروز همه چیز فرق کرده همه درخانه هایشان چند بچه فرنگی یا داماد وعروس فرنگی دارند عده ان میتوانند خودرا به آنها بچسپانند اما من دورم خیلی دور ، میل ندارم جایی بروم که بوی کند گوشت خوک ویا بوی ماهی بلند است ویا موهای سگ همه جا پراکنده شده ، سگ برایشان عزیز تراست تا انسان . پنج نوه دارم ویکی راه هم به نوه گی قبول کرده ام ! اما هنگامیکه نوزاد بودند آنها را دیدم سپس ناگهان یک جوان تازه بالغ جلوی رویم سبز شد بی آتکه من حتی لحظات شیرین خوراندن غذارا به آنها دراختیار داشته باشم ، همه چیز در خانه عروس قانون دارد واندازه !! شکر موقوف شیرینی وشکلات وچیزهای کالری زا موقوف  درخانه داماد هم  دختران کار میکنند ودامادها پشت کامیپوترند ، این رسم ورسومات زندگی نوین است .برای من این بچه ها بابچه ارمنی ها ی همسایه فرقی ندارند هیچ وجه اشتراکی باهم نداریم وهیچ چیزی نداریم بهم بگویم آنها با تکنو لوژی نوین بسرعت در حال دویدن هستند ومن هنوز درمیان راه یک خط شعر حافظ لنگان لنگان  راه میروم ومیل دارم بدانم درچه موقعیتی انرا سرود .!
آنها از دوسالگی وارد مهد کودک شدند وسپس دبستان ودبیرستان ودانشگاه  ، تکواندو ، کاراته ، نقاشی وآرت وغیره ومن از دور تماشاچی .

در سالهای اخر که مادر با ما بود نوه ها دردامنش بودند اورا آوردم تا کمبود بچه های ازدست رفته اش را جبران کند باید برای یک شیرینی دادن به بچه از مادرم اجازه میگرفتم آنها زیر نظر او ، دردامن اوبزرگ میشدند  وهرگاه چیزی میل داشتند مادرجانشانرا صدا میکردند حتی درحما م هم مادرجانرا میخواستند هنوز هم برای مادرجان اشک میریزند . امروز نوه های من صاحب مادربزرگ دیگری شده اند همه کارها بعهده اوست از خرید هدایای اعیاد تولد تا بقیه کارها چرا که با خود گفتم بگذار برود تا کمبود نداشتن بچه را احساس نکند واو شد صاحب نوه ها حال همه اورا صدا میکنند .  تا تا !!!
اینها نتیجه مهربانیهای بیحد وحساب  وقلب مهربان وانساندوستی هااست برای همین  هم هست که از سقف خانه ام آب به بیرون ترواوش میکند چون زندگیم روی آب است . 

دل من ، آیینه ای بود پرازنقش  تو 
دیگرآن آیینه که نقش ترا داشت 
شکست .
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
15/12/2016 میلادی /.
اسپانیا .

چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۵

ماموریت برای وطن

چشم ! 
اولین دستور ضد ویروس ! فلان کاررا ما کردیم تو به فلان جا نرو !!! 

روز گذشته تابلتم بلوک شد ، امروز این بانوی بزرگوار که سعی دارم کمتر با آن سر به جاهای نامربوط ونا امن  بزنم به سختی از خواب بیدار شد ! ساعتها وقت تلف کردم تا ببینم چرا بیدار نمیشود ، چه بسا از پرنویسیهای من خسته شده است !و یا مامورین شهربانو فضه همه جارا زیر چشم دارند ، مهم نیست دفترچه های من پر است از آنچه را که دیگران نمیدانند ومن میدانم وما میدانیم .
سر زمینی را بخاک وخون بدبختی بکشید ، زنان ومردان معتاد وآواره وبچه های گرسنه پا برهنه هرچه اینها بیشتر شوند پز وافاده شما بیشتر خواهد شد که بلی ( ما درآن زمان تمدن  داشتیم ) اما من ماموریتی خاص داشتم وباید این تمدنرا به گه میکشیدم وثروتهارا میبردم میدادم به دست اربابان ودیوان را میفرستادم بر سر مردم بدبخت مردک چشم چپ دیوانه انگار از غار کهف فرار گرده تنها مانده که همهرا بخورد هر روز دهانشرا باز میکند وعده ای را به سلاخ خانه میفرستد وشما باز با آنها که ساخته اید بابتول خانم که هوو هستید سر پیری معرکه گهی دوباره از این کانال به آن کانال  که " بلی ما سرزمینی متمدن بودیم اما من به یک تارموی خودم هم برایش ارزش قائل نیستم تنها یک هنرپیشه روی صحنه بین المللی دارم میدرخشم تا روزیکه دیگر تابوتم را روی شانه مافیا حمل کنند باز دستمرا تکدن میدهم که بلی " من جانشین ملکه های پرقدرت د.وهزار وپانصد ساله بودم " تاجی که بر بالای سرت میگذاشتی از تاج مادر بی بی سکینه هم بزرگتر وبلند تر بود ! چه کسی آنرا برایت ساخت ؟ ! بازی  راخوب بلد بودی روح دربدنت نبود درصورت تو هیچ احساسی نبود تنها بخودت میپرداختی پنج درصد از فروش منافع زیر زمین درشرکتهایت  به حساب آنها واریز میشود اینهمه کیا وبیا واینهمه مردان ناشناس دراطرافت خیال میکنی ما خریم ؟  دو بچه معصوم را به کشتن دادی تنها یک قیافه غمزده گرفتی دومی را هم که اجازه نداشتی عکست را زین مجلات زرد وقرمز بکنند .
مرتب تبلیغات ، تا نقش تو باقی بماند چه بسا در تخت جمشید هم نقش ترا روز سنگها کشیده اند ومردم احمق میروند برایت دعا میکنند بیخبراز ـآن جنایتی که درباره آنها انجام دادی .

امروز آیا بچه های گرسنه وپا برهنه ایران برایت اهمیتی دارند ؟ زیر سرمای زمستان ؟ آیا زنان ودخترانی را که بفروش میرسانند آنهم در سنین پایین برایت مهم است ؟ آیا تجاوزات روزانه وشبانه درزندانها به دختران ومردان واسرایی که هنوز کمی شعور دارند ، برایت مهم دست ؟ نه!  آیا آن زن بدبخت نرگس محمدی سالهای درگوشه زندان افتاده تو گامی برایش برداشتی؟ تنها از این کانال خودفروشان به کانال دیگرمیروی باید سرمردمرا تا روز آخر امپراطوری مسلمانان گرم کنی هم خودت هم نوچه هایت !! این تعهدی ادست که تو به آنها  " به اربابانت " داده ای از این سو به آن سو مردم هم  مانند گوساله به دنبالت بع بع میکنند وبراین باورند که تو مادر واقعی آنها هستی ، نه ، تو همان زن پدر نابکار وبی خرد وبی انصاف وبیرحمی بودی که برای منافع خودت حتی از مرگ عزیزانت نیز بهره برداری کردی . امروز چه کسی خاک روی مرمر شکسته وکهنه شاه مارا کسی که بر سرتو تاج گذاشت تا زهر درغذایش نریزی واورا بکشی وریختی وکشتی ، میرود تا آنهارا  بروبد .

ببین عزیزم من چیزی ندارم دراین دنیا که ببازم هرچهرا داشته ام به همت تو ودوستانت  از دست داه ام تنها یک پیکر درمانده  برایم بجای ماند ویادبودها که درمغزم نشسته متاسفانه تو مرا ندیدی من درکنارت همه جا بودم مانند سایه .
امروز خیلی غمگینم ، بی نهایت غنگینم ، آسمان هم غمگین است ، ابری وبارانی هردو بسوگ خود نشسته ایم وتو در پشت شیشه های پنیر قلابی برو شکلک دربیاور تا باز مدتی مردم را سرگرم کنی .
دیگر چیزی ندارم درباره ات بنویسم  سال اول  سیندرلا بودی که بقصر رویاها آمدی بعد ناگهان شجرنامه ات تا سی پشت به پیامبر اسلام رسید !!!! یعنی اینکه دیگراز پدرمان نیز زدی جلو همه جا نیمتاجت دومتر بالاتر بود با کفشهای پاشنه بلندوهمیشه تو جلوتر بودی یعنی  اینکه >این منم < واین تو روزی  بخاک خواهی رفت وآنروز روز شادی من است باید زنده بمانم تا آنروز را ببینم .امیدوارم  ببینم نمایش عزاداری تو چه شکلی است ؟ آیا پرسرو صدا وپر هیاهو ست یا مانند آن دوطفل بدبخت آهسته ترا به زیر خاک میچپانند ویا خاکسترت میکنند . 
انقلاب شد  مردم بدبخت نیمی فراری ونیمی در زندانها وروی پشت بام مسجد بهترین ونخبه ترین امیران وافسران ما  تیرباران شدند ، تو با کمک رفیقت اولین کاری که کردی یک کتاب به دست چاپ دادی بنام قدرت امپراطوری » آنهم به زبان انگلیسی«  تمام کتاب عکسهای تو بود  ، باپیراهنهایی که با دست زنان بدبخت دهات آذربایجا واسکوی  دست دوزی میشد . وتاج ونیمتاجهای رنگ وارنگ با آن چشمانی که هیچ احساسی درآن دید نمیشد ، نمایش رقص با شاه ، نمایش غذا خوردن نان سنگگ با سبزی خوردن آبگوشت روی یک میز فلزی ، یعنی اینکه ماهم مردمی هستیم مانند شما ، صندوقها داشت بسته بندی میشد ودو طیاره حامل بردن اثاثیه بودند امروز آن تاجها در مغازه کارتیه به نمایش  گذاشته شده اند ( عکسها وکتاب را دراختیار دارم ) . 
وروزیکه شاه داشت با چشمان اشکبار ایرانرا ترک میکرد تو با لبخندی که قند دردلت ـآب میشد با آن گلاه پوست حیوانی که ... به سرت بود داشتی از بدرقه کنندگان خداحفظی میکردی ، مامورت تو تمام شده بود حال میرفتی تا استراحت کنی شاهرا هم دادی به دست بقیه برایت نگاه دارند تنها موقع مصاحبه وعکسبرداری خودترا آرایش میدادی ودرکنارش میایستادی یعنی اینکه من با توام او خوب میدانست که تو با دیگرانی وزجر ودرد وغم درچشمانش دیده میشد اما چاره ای نداشت . تو همان ربکای افلسانه ای دافنه دوموریه بودی . همان ، نه بیشتر .
در باهاما به شنا وتفریح وگردش وپارتی ومیهمانی میرفتی وشاه تنها روی  یک صندلی نشسته داشت تعداد افسرانی که به جوخه اعدذم سپرده میشدند میشمردو اشک میریخت . پایان
چهارشنبه " خصوصی" لب پرچین .


سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۵

قصه فضه

سلام بچه های خوبم ،
چقدر میشه برای بزرگترها نوشت ، حال میخوام قصه فضه شهربانو رو براتون بگم . 

روزی بود وروزگاری ، یک عده مردم خوب  مهربوبن توی یک دشت و میون دوتا کوه وچند بیابون  زندگی میکردن ، زندگیشون بد نبود اگر حمله قوم بچاقچی ها یا اتولخان رشتی میگذاشت اونا خوب  وراحت  با هم میساختند وباهم زندگی میکردن  بعضی از اون اربابای بزرگ با خارجیا  ساخت وپاختای داشتن  چون خارجیون میگفتن برای اینکه ده شما درامون باشه ما براتون همه کار میکنیم  میون ده  آدمای رو هم انتخا ب میکردن  که براشون خوب کار میکردن واصلا هم فکر آبادی ده نبودند ، 
مث اربا ب جهانگیرخان ، اون از اون آدمای آب زیر کاه بود  حتی تو ده  وقتی راه میرفت همه پشت یه تپه وکتلی قایم میشدند چکمه های بلند به  پاش میکرد با اسب کهرش وشلاقی که همیشه تودستش بود اما ارباب اصلی ده ما مرد خوب  وساده دلی بود میشد بری پیش او وبگی مثلا چاه مارو پرکردن ودیگه آب قنات نداریم  یا مثلا موالهامون پرشدند ، فورا دستور میداد کارگرا میریختند وهمه چیز تروتمیز وصاف میکردن چاه دوباره پر آب میشد وموالها تمیز ! این اربا ب بزرگ ده  خیلیی خوشگل وجون بود همه دخترای  ده دلشون میخواس یا با او ویا بایکی از برادراش عروسی کنند واونا بشن اربا ب بالخره یکی از دخترا تونست به زورخودشو به یکی از برادرها بچسپونه وزنش بشه دست دوستشو گرفت اونو برد  توی چادر اربابی اما خیلی زود برگشتند معلوم نشد چرا اما یکی دیگه از اون دخترای زبل که توی مکتب درس قران شو خوب پس داده بود تونست با یکی از برادرها عروسی کنه وبی صرو صدا رفتند گوشه ای یه زمینی خریدند واونوآباد کردند ونشستند ، ارباب دنبال زنی میگشت چند تا زن هم گرفته بود یا ضیغه کرده بود معلوم نشد چون بچه دار نمیشدند اونارو ول کرد .

تا اینکه روزی  اربا بزرگ از ده رفت به شهر توی شهر جهانگیر خان رییس یک مکتبخونه بزرگ بود واز اون گشذشه نوکر اربابها وخان بزرگ بزرگ شهر ، نشستند با قوم قبیله های اربابان بزرگ دور یک سفره و قرار شد یکی از این دخترای مکتبو او به ارباب معرفی کنه اما ....(( اینجا اماش خیلی مهمه !!)) اما قبلا دختره باید میرفت توی یک کلاس وخوب درساشو یاد میگرفت بعد میرفت خدمت ارباب .
خلاصه شبی جهانگیر خان یک مهمونی بزرگ داد ودختره رو باخودش برد وبه ارباب ده معرفی کرد ، وگفت دختر خوبیه هنوز باکره  ودست نخورده است ازاون گذشته کس وکار درست حسابی هم نداره که بعدا مزاحم شما بشه خوب تربیتش کردیم حالا خودتون میدونین.
دختره اما زبل بود ، از اون زبلهای روزگار کس و کاری هم نداشت مادرش وصله پینه میزد برای خانمها اعیون ده پدری نداشت تنها آرزوش این بود که بتونه زن پسر داییش بشه ووقتی پسر داییش از ده به شهر رفت او هم فورا به دنبالش رفت تا دخترای شهری اونو قاب نزنند .
اما درکلاس  ومکتب بعدی چیزهای  دیگه ای باو گفته بودندواو میبایست نقش خودشو خوب بازی کنه . بچه ها چه دردسرتون بدم این فیضه اومد به ده ما همون روزاول ننه ما گفت :
من از چشای سفید این دختره میترسم مثل یک کنده هیزمه که توی اجاق انداختند ارباب داره  اشتباه میکنه ، اما ما چون ارباب ودوست داشتیم ومیخواستم او خوشبخت باشه بحرفا ی  ننه گوش نکردیم ورفتیم دنبال بی بی فیضه شهر بانو /////ادامه داره 

راز مانا

در سالهای خیلی دور که هنوز میتوانستم  سفرها ی طولانی وچند ماهه داشته باشم وهمه جا بسر برم ویابه کنسرتها بروم ، شبی در طالار بزرگ آلبرت هال لندن  کنسرت بزرگ آواز ومرد حنجره طلای ما جناب شجریان بود ، کاری به رفتار ایرانیان ودیر وزود آمدن ومیان پرده ها ندارم که ماهنوز با اینهمه ادعا  یاد نگرفته ایم چگونه باید دریک سالن کنسرت آرام بنشینیم وجان ودل را  به صوت خواننده ویاتوازنده بسپاریم .
بهر روی کنسرت تمام شد هجوم جمعیت بسوی خواننده عزیزمان اورا فراری وبه پشت صحنه راند سرانجام مردم مجبور شدند دریک صف بایستند تا او به همه برسد وامضایی وتعارفی بدهد وبشنود .
آنشب پوستر زیبایی از خط او مجانی دردست همه قرار داشت که من هنوز آنرا دارم وکتابی زیر عنوان " راز مانا " یعنی  سر بودن  را نیز به همه ارمغان میدادند با خریدن یک کاست از نوارهای ایشان .

شب گذشته تابلتم که هرشب بالای سرم بود ومانند کتاب دعای مادر همه جا آنرا با خود میبردم از دسترسم خارج شد یعنی اینکه باید از نوآنرا " بقولی آپ دیت" کنم  درنتیجه به طرف قفسه کتابهایم رفتم ، بعضی ها آنقدر ریز چاپ شده اند که باید با کمک ذره بین آنرا خواند از چاپ های گذشته ، بعضی ها راهم آنقدر ورق زده بودم که دیگر برگ برگ شده به روی زمین پهن میشدند درمیان همه آنها چشمم باین کتاب افتاد این کتاب درسال 1379در تهران به چاپ وچاپ دوم بود عکسهای شجریان از کودکی تا به آن روز و گفته هایش که هرکدام راباید بارها در زیر زبان مزه مزه کرد وسپس فرو داد  دیدگاه او واثارش واشعاری که انتخاب کرده بود .
در جایی نوشته بود :
هنگامیکه معروف میشوی وشهرت پیدا میکنی دیگر خودت نیستی ، خودترا گم میکنی گاهی دلت برای خودت تنگ میشود ومثالی از گابریا گارسیا مارکز نیز آورده بود که تا چه حد از شهرت خود رنج میکشد !

کتاب که نه میتوان گفت جزوه ای حامل پیام های زیادی است حال تا آن تابلت کهنه وعزیز من دوباره راه بیفتد سرم را شبانه مشغول این گفته هاا میکنم . 

» آدم خودش را نمیتواند پیدا کند ،  واقعا آدم دلش برای خودش تنگ میشود  به کارهای شخصی وروزمره هم نمیرسم  ....
بزرگترین آرزوی من  این است که آن انتظاری را که مردم  از من دارند  یا من از خودم  ، برآورده کنم  به هرحال  من زمانی میتوانم شجریان باشم که در کار موسیقی  وقت بگذارم  اگر این نباشد ، من شجریان نیستم  «   از متن کتاب 

حال دلم گرفت دراین طلوع صبح که بیخوابی بسرم زد ونگران همین لب تاپ هم بودم که نکند  ناگهان او هم مرا ازنان خوردن !!! بیاندازد بسرعت از تختخواب خودم را باین دستگاه رساندم . 

اما امروز دیگر خبری از شجریان ، آن مرد حنجره طلایی نیست بعناوینی جلوی او وکارش را گرفته اند ، انگ کمونیست وتوده ای براو زدند چرا که با دوستانی ناباب گام برمیداشت  ، مثال خود اینجانب ، بقول مادرم که میگفت با بدنامان مرو ترسم که بدنامت کنند وبد نام هم شدم چون همه دوستان واطرافیانی که من چه درمدرسه ودرچه درمحیط کار پیدا کردم از بدنامامن بودند ومن باخود میگفتم :
بمن چه ، زندگی شخصی خود اوست با من که کاری ندارد منکه راه اورا نمیروم ، یکی عرق خور قهار وقمار باز بود دیگری با آنکه خانواده خوبی داشت وپدرش سرهنگ بود سر از فاحشه خانه ها درآور وآن یکی  بدون آنکه من بدانم دریک بار شبانه کار میکرد وفیلم بازی میکرد وصبح هم سر کلاس بود بعد هم یک احمق را به تور زد وهمسرش شد وآب توبه ریخت برسرخود وهمیشره ها وخانواده اش !!  سومی یک شوهر مهندس داشت و وخانه وخانواده اما با مردان میرفت آنهم با پول نه مجانی شوهر هم درامریکا مشغول خرید خانه بود !! هکارانی که با من ادعای دوستی داشتن همه از همان نوع وقماش بودند و من بیخبر ازهمه اینها بودم ، آنقدر  تنگی نفس وآسم  درآن هوای بدبو وگرفته تهران حال مرا گرفته بود که افکارم را دیگر به هیچ کجا سوق نمیدادم ودست آخر میگفتم " بمن چه " !

خرقه پوشان همگی مست گذشتند وگذشت 
قصه ماست که بر سر هر بازار بماند 

حال منهم دلم برای شجریان حودمان تنگ شده ، الان کجاست ؟ با بیماریش تا کجا رسیده ؟ خوشبختانه همه سی دی ها نوارها وآثار اورا بی کم وکاست دارم وبعضی از اوقات روی یوتیوپ به صدای او گوش میدهم و" نی زن " اورا بیشتراز همه دوست دارم 
حال دعا میکنم که او " مانا" بماند .

این جوی که تراست ، هرکسی جویان نیست 
هر چرخ زاب جوی تو  گردان نیست 
هرکس نکشد کمان ، کمان ارزان نیست 
رستم باید بود که کار نامردان نیست 

او درهرکاری قهرمان بود در رشته فوتبال ، در قرائت قران و سر انجام صاحب لقب بزرگترین آواخوانان قرن ما شد .
او سعی کرد که موسیقی مارا جهانی سازد اما محال است ، سازهای ابداعی خودرا به هرکجا برد با همه رادیو وتلویزیونها مصاحبه کرد دریغ ودرد که درسر زمین خودش ناشناس ماند وزمانی اورا خواهند پرستید که پای از این بیداگاه برون کشیده باشد 
مانند عباس کیا رستمی !!
ما مرده پرستیم زنده هارا چندان دوست نمیداریم .هرکجا هست ایزد توانا یار ویاورش باشد . هیچ گلی بی عیب نیست اگر گلی را انتخاب کردید از بو ورنگ وقد وقامت او خوشتان آمد تحمل خار را نیز بکنید . نه !  ما تنها آن گل را نیز بصورت خار میبینیم . پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
13/12/2016 میلادی /. اسپانیا.
اضافه " اگر اندکی خلاف املایی ویا چیز دیگری را دراین نوشتارها میبینید نادیده گرفته بخود من ببخشید هنوز چشمانم لبریز از خوابند وخستگی .ثریا 

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۵

سپیده دم

رخ خود  زاهد  از می پرستان متاب 
تو درآتش افتاده ای  و من در آب 
که گفته اند  چندین ورق را ببین 
بگردان ورق را وحق را ببین 
تاریخ 12/12/2016 میلادی

در تاریخ 12/12/2012 دوستی نازنین از شهرکی در کانادا برایم ایمل داد وگفت ببین چه تاریخ جالبی ! انسان شریفی بود با همسرش وتنها دختر کوچکش در آنجا مشغول کار نقشه کشی ومهندسی بودند عکس پلی را که پروژه اش را تهیه کرده بود وساخته وتمام شده بود برایم فرستاد عکس خانه اش را وعکس همسر ودختر کوچکش را ، نامشرا فراموش کرده ام اما فامیل او بیادم مانده نام او قهرمان یکی از داستانهای " سه تفنگدار بود" ! مادرش آنقدر  آن کتاب را خوانده بود سرانجام نام پسرش را بنام یکی از قهرمانان آن کتاب گذاشت  ، همسرش در سلک دراویش بود ، زندگی سالم وپاکی را داشتند وامروز به تاریخ که نگاه کردم بیاد آنها افتادم سالها گذشته ، هرکجا هستند شاد وسر بلند وسلامت باشند .
سه تفنگدار آن روزهاهمین بادی گاردهای امروزی بودند ! 

بهر روی دفترچه هایم را ورق میزنم  برگ برگ هرکدام در ساعتی مختلف ویا درروزهای مختلفی نوشته شده اند همان داستان تکراری وحاشیه رفتن ها و گله گذاریها ولجبازیها ، حداقل جرئت آنرا دارم که  حقیقترا بیان کنم  آنهاییکه ماننند علف هرزه درگوشه وکنارها  روییده اند جرئت وشهامت  روبروشدن  با سرنوشت  ومبارزه با آنرا  ندارند باید سرشانرا به زیر بیاندازند  ، آنها خیلی لاغر ومردنی بنظر میرسند  برای آنکه سالها روز خارها و قلوه سنگها ی سخت راه بروند برای اینکار باید  با پای برهنه روی صخرهای سخت   راه رفت مانند ابراهیم از روی آتش  گذشت  مانند مرغ آتش خوار  سوخت ودوباره زنده شد  ، خوشحالم که سرانجام توانستم خودم را بسازم  ومانند بقیه خاله زنکها دور خانه ها راه نیفتم وغیبت کنم وتهمت بزنم  من مردم ودوباره زنده شدم حال این نوزد را بزرگ کرده ام   از چیزی هم واهمه ندارم تنها از مارمولکهای زشتی که روی بالکن خانه ام راه میروند میترسم با آنها هم اخت شدم  من متعلق به قرن پانزدهم بود وتا قرن بیست ویکم خودمرا بالا کشیدم  ساده دلی من زبانزد خاص وعام است اما خودم نگرانش نیستم خوشحالم که به همه کمک کردم ونان وآب رساندم اما درتننگای بدبختیهایم کسی نبود حتی قطره ای آب به کام حشکم بریزد .درهرخانه که بروید تکه ای ازمن بجای مانده است سر هربخاری کنار هر سفره ای  روی هر میزی چیزی از من دیده میشود .من برای ساختن خود لازم بود قبل از هرچیز زباله ها وخاکروبه ها زا   از اطرافم  ومغزم دور کنم  چندان مشگل نبود  حال تنها با وجدان بیدارم میتوانم درباره خودم قضاوت کنم  ونقش خودرا روی  یک بوم سفید وپاکیزه  نقاشی نمایم  سپس را درمعرض تماشا عموم بگذارم .

قضاوت کردن در مورد یکدیگر  دیدن تنها نقطه  های غریب  دیگران است من درمورد خود خیلی ناخن خشکی بخرج دادم  وچه بسا روزها وشبها دردادگاه واقعی وجدانم خودمرا به محاکمه کشیدم  وخودرا محکوم کردم به اعمال شائقه  نبرد من به پیروزی رسید  پیروز بر تمام کثافتها ، جرم ها  ودمل های بدخیمی  که برروی پوست لطیف ونازکم تلمبار شده بودند  ، تنها قلبمرا داشنتم  با کمک روحم  این راه دشواررا تا اینجا آمده ام ، 

نه میل ندارم به گذشته ها  برکردم وبه آنها  بیاندیشم همه را به رباله دانی انداختم تنها نکته ونقطه های روشن آنرا درون قلبم پنهان نگاه داشته ام .
اعجاز بود ، معجزه بود ، مانند گل زنبق  در میان صحرای سوزانی شکفتم  اندیشه های تیره وتاریک بمن تلقین شد  وهمه آرزوهایم بخواب رفتند ویا بخاک .

نه سر مقابل کسی فرود آوردم ونه دست طلب بسوی کسی دراز کردم ،  حال امروز میبینم که گویا ما مرده ایم ، مرده هایی که درخون خود تنیده ایم  یا آرمیده ایم ماشین وار زندگی را ادامه میدهیم ، خوب زندگی یعنی همین ، خوردن ، خوابیدن پس دادن .

حال من آن سایه کهنه دیروز هستم  که بر این صبح کاذب پهن شده ام  ، زبان زبان دیگری است افکارم افکار دیگری است با زندگی امروز راه آمدم اما همراه نبودم در سایه راه میرفتم تا چندان عقب مانده وامل باقی نمانم عشقهایی را تجربه کردم تنها برای آنکه بدانم هستم وموجودیتم ثابت باشد این عشقها تنها از درون فکرم ودفترجه هایم پیشتر وجلو تر نرفتند و تنها باین نا پختگان  کور دلهای آشوب زده واین قربانیان امروزی مینگرم  که هیچ حادثه ای آنهارا تکان نمیدهد مرگ برایشان یک امر طبیعی وروزانه است جنگها در دور دستند  بما چه مربوط است ؟! ومن بر لاشه های کوچکی که هنوز روی پاهایشان بند نیستند اشک میریزم ، دیگر آن روزها برنخواهند گشت همچنانکه آن روزهای خوب برای مادران وپدران ما برنگشتند وهمه عمر درحسرت گذشته گریستند، اما من تکه ای خوبش را جدا میکنم ومیبلعم . بهر روی یلدا ما نزدیک است  شب بلند وطولانی که هرسال بما میگوید  دمرا غنیمت بدانید که روزی خورشید هم خواهد مرد و تاریکی برجهان سایه خواهد انداخت . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
اسپانیا .

یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۵

دل نوشته ها

نیمه  شب دیشب صدای پرینتر بلند شد دیدم دارد مرتب چاپ میکند ! از ترس داشتم میمیردم ، دست بردم چراغ را روشن کنم ، برق نبود ، آ]سته آهسته با پای برهنه خودمرا به آشپزخانه رساندم ویک چاقوی بلند برداشتم وآهسته در اطاقم را باز کردم ، تاریک بود ، اما پرینتر داشت یک روند کاغذ بیرون میداد !!! رفتم شمعی آوردم واطاق روشن شد سری به جعبه کلیدهازدم نه هم سر جایشان بودند ، تنها برق رفته بود ، مشتی محکم برسر پرینتر کوبیدم آنرا خانوش کردم  پریز را ازبرق کشیدم وبا قلبی که ضربانش به  صدها رسیده بودم خودم را  به تختخوابم رساندم ولحاف را روی سرم کشیدم ،  امروز روز تمیزی خانه بود ومیبایست خودم به تنهایی اینکار را انجام میدادم کار زیبایی نیست اما باید خانه را تمیز میکردم دستکش هارا پوشیدم سرم را بستم وراه افتادم تا الان که خسته وتشنه وگرسنه نشسته ام مینویسم ، نوه هایم بیمارند ، دخترم زنگ زد وداشت داستان پرینرتش را میکفت که گفتم منهم مانند تو ، او هم داشت تمیزی میکرد ، جالب است چه سرنوشتی داریم ؟ کار وکارگری گویا میراث گرانبهایی است که در وجودما به امانت سپرده شده وباید طبق سنت از آن نکهداری کنیم !! مخدوم بی عنایت ، چرا خادم نشدیم ؟ قلبمان زیادی مهربان بود درکنار خدمتکارمان مینشتسم وصبحانه میخوردیم که خدای ناکرده دلش نشکند ، حال هزارن بار دل من شکسته دیگر جایی ندارد تا آنرا بست بزنم .

رزو گذشته درفروشگاه زنی شیک وآلا مد وقد بلند جلویم آمد  سلام واحوالپرسی چه کت ودا من شیکی پوشیده بود !! چشمانم را مالیدم چه زیبا وبرازنده با موهای انبوه که پشت سرش جمع کرده بود ، ( پاکیتا) خانه تمیز کن بلوک بود !! نگاهی  به شلوار جین وبلور یقه بسته وبارانی نکبتم انداختم ، تعارفات تکه پاره شدند ، اورفت منهم آمدم به دخترم گفتم بهتر نبود ما هم خانه تمیز میکردیم بدون  دادن مالیات ساعتی چهارده یورو !! کمترین ! پاکیتارا دیدی ؟ یک خانم به تمام معنا کی باور میکند هرروز سطل وزمین شور به دست دورساختمانها میگردد وچند خانه وآپارتمانرا تمیز میکند وخودش صاحب چهار عدد فلات است تعطیلاتش را هم درلندن با خانواده میگذارند ! 

ما با همه تحصیلات ! ارواح پدرمان باید خودمان خانه مانرا تمیز کنیم ، خودمان خرید کنیم خودمان آشپزی کنیم ، شما ها باید کار بیرون را هم انجام دهید وساعتها در طول جاده رانندگی کنید تازه نیمی از پولهارا باید دودستی تفدیم دولت کنید زیر هر عنوانی  دراینجا  کاروبار  خانه تمیز کن ها سکه است هتلها ، آپارتمانها ، و.و. و.و. 

دخترم زنگ زد گله داشت که پدر ومادر بزرگ دخترش ....گفتم حرف آنهارا نزن خیال کن مرده اند، بگذار این دو پیرمرد وپیرزن  روی پولهایشان مانند اسکلت جان بدهند واطرافشان لبریز از کارتونک وعنکوب باشد ، خیال کن نه شوهر داری ونه پدر شوهر خودت یک زن بیوه با دوبچه مگر من چکار کردم ؟ مدتی ساکت بود وبغض گلویش را گرفته بود ، گفت بسیار خوب .
بلی ، بسیار خوب ، اگر خودترا نامت را پیکرت را احساست را شعورت را دوست داری باید هم تن به همین بردگیها بسپاری درغیر اینصورت راه باز جاده دراز ، روی دست میبرند شمارا برای هرکاری !! دوران بردگی ماست نوبتی هم باشد نوبت ماست . گوشی را گذاشتم ، اشکهایم سرازیر شدند  ، آن یکی با دوبچه بیمار درخانه .بیاد کلکسیون فرشهای پدرشان افتادم الان زیر پای کدام نامرد پهن شده اند ؟ مهم نیست من تن به سرنوشت سپرده ام آنها هم باید عادت کنند .
روزی رفتم ورفتم تا شهر شگفتیها ،
همه خیابانهای پهناوررا درنوردیدم ،
همه کوچه ای تنگرا زیر پا گذاشتم 

رفتم تا خایابانهای طولانی وبی انتها 
رسیدم به شعور انسانها 
رفتم زیر آقتاب سوزان  با لب تشنه 
رفتم زیر سایه روشن آلاچیقها 
کاج های عظیم وبزرگ بر سرم سایه انداختند
اما همه خاموش ، برگشتم 
در دیگری را کوبیدم ، کسی جوابم را نداد
تنها یک درشکسته باز بود ، 
ومن به درون رفتم در آن خانه  که هر ضربه ای
بر سرم میخورد وصدا درمیامد 
نه در دیگری نبود ، درها همه بسته  
این درآخر شکسته وویران 
نه ، دیگر پشت هیچ دری نخواهم رفت 
هیچ دری را نخواهم کوبید 
سرشت من با من درجدال است 
وسرنوشت نیز حکم دیگری دارد
پایان 
یکشنبه 11/12/2016 میلادی / اسپانیا /.