سلام بچه های خوبم ،
چقدر میشه برای بزرگترها نوشت ، حال میخوام قصه فضه شهربانو رو براتون بگم .
روزی بود وروزگاری ، یک عده مردم خوب مهربوبن توی یک دشت و میون دوتا کوه وچند بیابون زندگی میکردن ، زندگیشون بد نبود اگر حمله قوم بچاقچی ها یا اتولخان رشتی میگذاشت اونا خوب وراحت با هم میساختند وباهم زندگی میکردن بعضی از اون اربابای بزرگ با خارجیا ساخت وپاختای داشتن چون خارجیون میگفتن برای اینکه ده شما درامون باشه ما براتون همه کار میکنیم میون ده آدمای رو هم انتخا ب میکردن که براشون خوب کار میکردن واصلا هم فکر آبادی ده نبودند ،
مث اربا ب جهانگیرخان ، اون از اون آدمای آب زیر کاه بود حتی تو ده وقتی راه میرفت همه پشت یه تپه وکتلی قایم میشدند چکمه های بلند به پاش میکرد با اسب کهرش وشلاقی که همیشه تودستش بود اما ارباب اصلی ده ما مرد خوب وساده دلی بود میشد بری پیش او وبگی مثلا چاه مارو پرکردن ودیگه آب قنات نداریم یا مثلا موالهامون پرشدند ، فورا دستور میداد کارگرا میریختند وهمه چیز تروتمیز وصاف میکردن چاه دوباره پر آب میشد وموالها تمیز ! این اربا ب بزرگ ده خیلیی خوشگل وجون بود همه دخترای ده دلشون میخواس یا با او ویا بایکی از برادراش عروسی کنند واونا بشن اربا ب بالخره یکی از دخترا تونست به زورخودشو به یکی از برادرها بچسپونه وزنش بشه دست دوستشو گرفت اونو برد توی چادر اربابی اما خیلی زود برگشتند معلوم نشد چرا اما یکی دیگه از اون دخترای زبل که توی مکتب درس قران شو خوب پس داده بود تونست با یکی از برادرها عروسی کنه وبی صرو صدا رفتند گوشه ای یه زمینی خریدند واونوآباد کردند ونشستند ، ارباب دنبال زنی میگشت چند تا زن هم گرفته بود یا ضیغه کرده بود معلوم نشد چون بچه دار نمیشدند اونارو ول کرد .
تا اینکه روزی اربا بزرگ از ده رفت به شهر توی شهر جهانگیر خان رییس یک مکتبخونه بزرگ بود واز اون گشذشه نوکر اربابها وخان بزرگ بزرگ شهر ، نشستند با قوم قبیله های اربابان بزرگ دور یک سفره و قرار شد یکی از این دخترای مکتبو او به ارباب معرفی کنه اما ....(( اینجا اماش خیلی مهمه !!)) اما قبلا دختره باید میرفت توی یک کلاس وخوب درساشو یاد میگرفت بعد میرفت خدمت ارباب .
خلاصه شبی جهانگیر خان یک مهمونی بزرگ داد ودختره رو باخودش برد وبه ارباب ده معرفی کرد ، وگفت دختر خوبیه هنوز باکره ودست نخورده است ازاون گذشته کس وکار درست حسابی هم نداره که بعدا مزاحم شما بشه خوب تربیتش کردیم حالا خودتون میدونین.
دختره اما زبل بود ، از اون زبلهای روزگار کس و کاری هم نداشت مادرش وصله پینه میزد برای خانمها اعیون ده پدری نداشت تنها آرزوش این بود که بتونه زن پسر داییش بشه ووقتی پسر داییش از ده به شهر رفت او هم فورا به دنبالش رفت تا دخترای شهری اونو قاب نزنند .
اما درکلاس ومکتب بعدی چیزهای دیگه ای باو گفته بودندواو میبایست نقش خودشو خوب بازی کنه . بچه ها چه دردسرتون بدم این فیضه اومد به ده ما همون روزاول ننه ما گفت :
من از چشای سفید این دختره میترسم مثل یک کنده هیزمه که توی اجاق انداختند ارباب داره اشتباه میکنه ، اما ما چون ارباب ودوست داشتیم ومیخواستم او خوشبخت باشه بحرفا ی ننه گوش نکردیم ورفتیم دنبال بی بی فیضه شهر بانو /////ادامه داره