رخ خود زاهد از می پرستان متاب
تو درآتش افتاده ای و من در آب
که گفته اند چندین ورق را ببین
بگردان ورق را وحق را ببین
تاریخ 12/12/2016 میلادی
در تاریخ 12/12/2012 دوستی نازنین از شهرکی در کانادا برایم ایمل داد وگفت ببین چه تاریخ جالبی ! انسان شریفی بود با همسرش وتنها دختر کوچکش در آنجا مشغول کار نقشه کشی ومهندسی بودند عکس پلی را که پروژه اش را تهیه کرده بود وساخته وتمام شده بود برایم فرستاد عکس خانه اش را وعکس همسر ودختر کوچکش را ، نامشرا فراموش کرده ام اما فامیل او بیادم مانده نام او قهرمان یکی از داستانهای " سه تفنگدار بود" ! مادرش آنقدر آن کتاب را خوانده بود سرانجام نام پسرش را بنام یکی از قهرمانان آن کتاب گذاشت ، همسرش در سلک دراویش بود ، زندگی سالم وپاکی را داشتند وامروز به تاریخ که نگاه کردم بیاد آنها افتادم سالها گذشته ، هرکجا هستند شاد وسر بلند وسلامت باشند .
سه تفنگدار آن روزهاهمین بادی گاردهای امروزی بودند !
بهر روی دفترچه هایم را ورق میزنم برگ برگ هرکدام در ساعتی مختلف ویا درروزهای مختلفی نوشته شده اند همان داستان تکراری وحاشیه رفتن ها و گله گذاریها ولجبازیها ، حداقل جرئت آنرا دارم که حقیقترا بیان کنم آنهاییکه ماننند علف هرزه درگوشه وکنارها روییده اند جرئت وشهامت روبروشدن با سرنوشت ومبارزه با آنرا ندارند باید سرشانرا به زیر بیاندازند ، آنها خیلی لاغر ومردنی بنظر میرسند برای آنکه سالها روز خارها و قلوه سنگها ی سخت راه بروند برای اینکار باید با پای برهنه روی صخرهای سخت راه رفت مانند ابراهیم از روی آتش گذشت مانند مرغ آتش خوار سوخت ودوباره زنده شد ، خوشحالم که سرانجام توانستم خودم را بسازم ومانند بقیه خاله زنکها دور خانه ها راه نیفتم وغیبت کنم وتهمت بزنم من مردم ودوباره زنده شدم حال این نوزد را بزرگ کرده ام از چیزی هم واهمه ندارم تنها از مارمولکهای زشتی که روی بالکن خانه ام راه میروند میترسم با آنها هم اخت شدم من متعلق به قرن پانزدهم بود وتا قرن بیست ویکم خودمرا بالا کشیدم ساده دلی من زبانزد خاص وعام است اما خودم نگرانش نیستم خوشحالم که به همه کمک کردم ونان وآب رساندم اما درتننگای بدبختیهایم کسی نبود حتی قطره ای آب به کام حشکم بریزد .درهرخانه که بروید تکه ای ازمن بجای مانده است سر هربخاری کنار هر سفره ای روی هر میزی چیزی از من دیده میشود .من برای ساختن خود لازم بود قبل از هرچیز زباله ها وخاکروبه ها زا از اطرافم ومغزم دور کنم چندان مشگل نبود حال تنها با وجدان بیدارم میتوانم درباره خودم قضاوت کنم ونقش خودرا روی یک بوم سفید وپاکیزه نقاشی نمایم سپس را درمعرض تماشا عموم بگذارم .
قضاوت کردن در مورد یکدیگر دیدن تنها نقطه های غریب دیگران است من درمورد خود خیلی ناخن خشکی بخرج دادم وچه بسا روزها وشبها دردادگاه واقعی وجدانم خودمرا به محاکمه کشیدم وخودرا محکوم کردم به اعمال شائقه نبرد من به پیروزی رسید پیروز بر تمام کثافتها ، جرم ها ودمل های بدخیمی که برروی پوست لطیف ونازکم تلمبار شده بودند ، تنها قلبمرا داشنتم با کمک روحم این راه دشواررا تا اینجا آمده ام ،
نه میل ندارم به گذشته ها برکردم وبه آنها بیاندیشم همه را به رباله دانی انداختم تنها نکته ونقطه های روشن آنرا درون قلبم پنهان نگاه داشته ام .
اعجاز بود ، معجزه بود ، مانند گل زنبق در میان صحرای سوزانی شکفتم اندیشه های تیره وتاریک بمن تلقین شد وهمه آرزوهایم بخواب رفتند ویا بخاک .
نه سر مقابل کسی فرود آوردم ونه دست طلب بسوی کسی دراز کردم ، حال امروز میبینم که گویا ما مرده ایم ، مرده هایی که درخون خود تنیده ایم یا آرمیده ایم ماشین وار زندگی را ادامه میدهیم ، خوب زندگی یعنی همین ، خوردن ، خوابیدن پس دادن .
حال من آن سایه کهنه دیروز هستم که بر این صبح کاذب پهن شده ام ، زبان زبان دیگری است افکارم افکار دیگری است با زندگی امروز راه آمدم اما همراه نبودم در سایه راه میرفتم تا چندان عقب مانده وامل باقی نمانم عشقهایی را تجربه کردم تنها برای آنکه بدانم هستم وموجودیتم ثابت باشد این عشقها تنها از درون فکرم ودفترجه هایم پیشتر وجلو تر نرفتند و تنها باین نا پختگان کور دلهای آشوب زده واین قربانیان امروزی مینگرم که هیچ حادثه ای آنهارا تکان نمیدهد مرگ برایشان یک امر طبیعی وروزانه است جنگها در دور دستند بما چه مربوط است ؟! ومن بر لاشه های کوچکی که هنوز روی پاهایشان بند نیستند اشک میریزم ، دیگر آن روزها برنخواهند گشت همچنانکه آن روزهای خوب برای مادران وپدران ما برنگشتند وهمه عمر درحسرت گذشته گریستند، اما من تکه ای خوبش را جدا میکنم ومیبلعم . بهر روی یلدا ما نزدیک است شب بلند وطولانی که هرسال بما میگوید دمرا غنیمت بدانید که روزی خورشید هم خواهد مرد و تاریکی برجهان سایه خواهد انداخت . پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
اسپانیا .