یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۵

دل نوشته ها

نیمه  شب دیشب صدای پرینتر بلند شد دیدم دارد مرتب چاپ میکند ! از ترس داشتم میمیردم ، دست بردم چراغ را روشن کنم ، برق نبود ، آ]سته آهسته با پای برهنه خودمرا به آشپزخانه رساندم ویک چاقوی بلند برداشتم وآهسته در اطاقم را باز کردم ، تاریک بود ، اما پرینتر داشت یک روند کاغذ بیرون میداد !!! رفتم شمعی آوردم واطاق روشن شد سری به جعبه کلیدهازدم نه هم سر جایشان بودند ، تنها برق رفته بود ، مشتی محکم برسر پرینتر کوبیدم آنرا خانوش کردم  پریز را ازبرق کشیدم وبا قلبی که ضربانش به  صدها رسیده بودم خودم را  به تختخوابم رساندم ولحاف را روی سرم کشیدم ،  امروز روز تمیزی خانه بود ومیبایست خودم به تنهایی اینکار را انجام میدادم کار زیبایی نیست اما باید خانه را تمیز میکردم دستکش هارا پوشیدم سرم را بستم وراه افتادم تا الان که خسته وتشنه وگرسنه نشسته ام مینویسم ، نوه هایم بیمارند ، دخترم زنگ زد وداشت داستان پرینرتش را میکفت که گفتم منهم مانند تو ، او هم داشت تمیزی میکرد ، جالب است چه سرنوشتی داریم ؟ کار وکارگری گویا میراث گرانبهایی است که در وجودما به امانت سپرده شده وباید طبق سنت از آن نکهداری کنیم !! مخدوم بی عنایت ، چرا خادم نشدیم ؟ قلبمان زیادی مهربان بود درکنار خدمتکارمان مینشتسم وصبحانه میخوردیم که خدای ناکرده دلش نشکند ، حال هزارن بار دل من شکسته دیگر جایی ندارد تا آنرا بست بزنم .

رزو گذشته درفروشگاه زنی شیک وآلا مد وقد بلند جلویم آمد  سلام واحوالپرسی چه کت ودا من شیکی پوشیده بود !! چشمانم را مالیدم چه زیبا وبرازنده با موهای انبوه که پشت سرش جمع کرده بود ، ( پاکیتا) خانه تمیز کن بلوک بود !! نگاهی  به شلوار جین وبلور یقه بسته وبارانی نکبتم انداختم ، تعارفات تکه پاره شدند ، اورفت منهم آمدم به دخترم گفتم بهتر نبود ما هم خانه تمیز میکردیم بدون  دادن مالیات ساعتی چهارده یورو !! کمترین ! پاکیتارا دیدی ؟ یک خانم به تمام معنا کی باور میکند هرروز سطل وزمین شور به دست دورساختمانها میگردد وچند خانه وآپارتمانرا تمیز میکند وخودش صاحب چهار عدد فلات است تعطیلاتش را هم درلندن با خانواده میگذارند ! 

ما با همه تحصیلات ! ارواح پدرمان باید خودمان خانه مانرا تمیز کنیم ، خودمان خرید کنیم خودمان آشپزی کنیم ، شما ها باید کار بیرون را هم انجام دهید وساعتها در طول جاده رانندگی کنید تازه نیمی از پولهارا باید دودستی تفدیم دولت کنید زیر هر عنوانی  دراینجا  کاروبار  خانه تمیز کن ها سکه است هتلها ، آپارتمانها ، و.و. و.و. 

دخترم زنگ زد گله داشت که پدر ومادر بزرگ دخترش ....گفتم حرف آنهارا نزن خیال کن مرده اند، بگذار این دو پیرمرد وپیرزن  روی پولهایشان مانند اسکلت جان بدهند واطرافشان لبریز از کارتونک وعنکوب باشد ، خیال کن نه شوهر داری ونه پدر شوهر خودت یک زن بیوه با دوبچه مگر من چکار کردم ؟ مدتی ساکت بود وبغض گلویش را گرفته بود ، گفت بسیار خوب .
بلی ، بسیار خوب ، اگر خودترا نامت را پیکرت را احساست را شعورت را دوست داری باید هم تن به همین بردگیها بسپاری درغیر اینصورت راه باز جاده دراز ، روی دست میبرند شمارا برای هرکاری !! دوران بردگی ماست نوبتی هم باشد نوبت ماست . گوشی را گذاشتم ، اشکهایم سرازیر شدند  ، آن یکی با دوبچه بیمار درخانه .بیاد کلکسیون فرشهای پدرشان افتادم الان زیر پای کدام نامرد پهن شده اند ؟ مهم نیست من تن به سرنوشت سپرده ام آنها هم باید عادت کنند .
روزی رفتم ورفتم تا شهر شگفتیها ،
همه خیابانهای پهناوررا درنوردیدم ،
همه کوچه ای تنگرا زیر پا گذاشتم 

رفتم تا خایابانهای طولانی وبی انتها 
رسیدم به شعور انسانها 
رفتم زیر آقتاب سوزان  با لب تشنه 
رفتم زیر سایه روشن آلاچیقها 
کاج های عظیم وبزرگ بر سرم سایه انداختند
اما همه خاموش ، برگشتم 
در دیگری را کوبیدم ، کسی جوابم را نداد
تنها یک درشکسته باز بود ، 
ومن به درون رفتم در آن خانه  که هر ضربه ای
بر سرم میخورد وصدا درمیامد 
نه در دیگری نبود ، درها همه بسته  
این درآخر شکسته وویران 
نه ، دیگر پشت هیچ دری نخواهم رفت 
هیچ دری را نخواهم کوبید 
سرشت من با من درجدال است 
وسرنوشت نیز حکم دیگری دارد
پایان 
یکشنبه 11/12/2016 میلادی / اسپانیا /.