یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۵

خان وخان زادگی !

دوستی نازنین برایم ایمیل داده بود که :
در گذشته هر روز عصر درانتظا ر صدای موتور روزنامه ای بودم که برایم دو روزنامه را بیاورد بیشتر به پاورقیها که بعدها جای خودرا به اشعار نو پردازان وتفسیرها داده بود میپرداختم ، حال هرشب درانتظار این صفحه تو هستم تا باز ببینم چه آتشی برپا کرده ای ؟......تقریبا معتاد شده ام ، 

چه خوب ! چه خوب که منهم توانستم در طول عمرم شخصی را معتاد کنم ! اما انواع اقسام اعتیادهارا داریم اعتیادهایی که پس از  مصرف مواد ، تریاک ویاالکل کرم های مغزشروع به جویدن مغز  کرده به ناچار آنهارا بیرون میریزند آن مغز مغشوش  وکثیف وبهم ریخته را ، اما اعتیاد من ازنوع دیگری است .

آتشی نمیسوزانم خودم میسوزم با هرکلام وهر خط وهر یاد بود ، در گذشته تعداد " خان ها " زیاد بودند وهرکدا م هم سنتهای خودرا داشتند وخودرا برتر از دیگری میدانستند خان های قشقایی ، خان های بختیاری ، خان های قوچ علیخان خان  شهسوار خان رشت که اورا اوتول خان رشتی مینامیدند  وهمچنان خان بود که برتراز شاهزادگی حکومت یک شهر یا چند شهر را دردست داشتند ، دشتهای سر سبز وکوههای سر بفلک کشیده  حتی چله تابستان آب جویبارها سرد بود .......
 همه چیز همانجا تهیه میشد از گوشت شکار بز کوهی تا شیر وماست وخامه وسر شیر وتخم مرغ تازه  نه از یخچال خبری بود ونه از فریزر همه این مواد غذایی دراطاقی تاریک زیر یک سبد پنهان بودند نانها نیز درخانه پخته میشد وهر دوهفته زنی نانوا میامد وبرای پانزده روز نان میپخت ومیرفت وآخرین  چونه نصیب من میشد که بصورت گرد با روغن و آنرا بمن هدیه میداد  
....
 (وپس مانده های قاجاریه که پز وافده آنها بر خان ها میچربید  وخودرا با فرهنگ وبا شعور تر میدانستند  آنها هم جایگاه خودرا داشتند وکمتر با غریبه ها  بخصوص خان های دهاتی آشنایی پیدا میکردند !ویا دست دوستی به طرفشان درازمینمودند)
آنها شهر نشین بودند که بموقع از آنهاهم یاد خواهد شد هرچند استاد بزرگ وتاریخ نگار ما باستانی پاریزی درباره شان حسابی قلم فرسایی کرده اما هنوز نکته هایی هست که پنهانند .

 زنان ده همه چابک وسر حال  ،خوب اسب سواری میکردند ، خوب شکار میکردند وبعضی از زنان  مشغول دوختن شلوارهای دبیت سیاه که چند بچه را درخود جای میداد ، بودند ، کاری به شهر وشهر نشینی نداشتند تنها مباشران بودند که میرفتند وخبری میاوردند ،  زنان دختران همه شلوار سیاه دبیت با پیراهن آسین بلند ویک چارقد سفید که زیرش حتما میبایست سنجاق  قفلی بزنند ، وروی آنهم یک چادر نماز بکشند یعنی اینکه زن بچشم دیده نمیشد دختری دیده نمیشد بلکه مشتی پارچه ، حال یا لباسهای محلی بودند که چین بالا چین مانند کولیهای اینزمانه با سر بند ودستمال وهزارتا سکه که به دورش دوخته بودند  ویا همان شکل مشخص ، اجازه نبود کمتر از خانم یک دختر بچه ایرا خطاب کنند ویا کمتراز خان یک پسر بچه را.مردان همسه سبیلهایشان تا نزدیک گوششا ن میرسید ومرتب آنهارا نوازش میکردند هرچه سبیل کلفت تر ودراز تر وپر پشت تربود اعتبار آن خان بیشتر بچشم میخورد !!

عده ای  راه شهررا در پیش گرفتند در شهر چیزهای دیگری بود مکتب بود ، دبستان بود ودبیرستان ، اول باید به مکتب میرفتی ، سپس وارد مدرسه میشدی ، اینجا بود که توفیرها وجداییها کاملا بچشم میخورد ، فلان دختر با نوکرشان از قبیله خان فلان بمدرسه میامد ونورچشمی همه معلمان  ومدیران بود ، دیگری از آذربایجان آمده بود لهجه اش مورد تمسخر قرار میگرفت وسومی از کوههای بختیاری آمده بود ، بکلی لر !  یکجا جمع کردن اینها درزنکهای تفریح بسیار مشگل بود هریک به تنهایی با خودش بازی میکرد لی لی میکرد کتابی را دردست داشت که میخواند . مدرسه یک روزنامه چاپ کرد هرهفته بچه ها با یک ریال میتوانستند آن روزنامهرا بخرند وببرند بخانه ومطالب آنرا بخوانند وفردا درباره اش در کلاس حرف بزنند ،  منهم تازه پای بمدرسه گذاشته بودم شاید پنج شش سال بیشتر نداشتم اما ولع زیادی برای  فرا گیری وخواندن داشتم وبقول مادر مرحومم میگفت اگر چیزی گیرش نیامد میرود سنگ قبرهارا میخواند ، بهر روی جدایی  وبزرگ زادگی وخان خانی بچشم میخورد یکپارچگی کم بود دخترانی بودند که مثلا ما میدانستیم مادرشان درحمام کارگرند آنها همیشه درکلاس میماندند وبیرون نمیامدند کز کرده غمگین اما در درس خواندن سر آمد همه نازنینان وخان زاده ها ، دختر خان بزرگ نیز همکلاس ما بود ، ایشان کمی نسبت به بنده لطف داشتند !! این لطف بیشتر باعث دردسر بود تا مثمر ثمر ، شبی یکی از این روزنامه های  مدرسه را بخانه آوردم وفورا رفتم درون اطاقم که بیشتر به یک دخمه شباهت داشت درکنار منقل آتش ولامپای نفتی نشستم بخواندن ، 

ما فرزندان ایرانیم / ایران پاک حودرا / مانند جان دوست داریم / همچنان مشغول بودم که دیدم آن دختر خانم طناز وارد شد وگفت " خانم جانت با تو کار دارند ، فورا برخاستم تا بروم ببینم چکار دارند ، خانم جان دراطاق با چند زن ومردداشت سر وکله میزد برگشتم دیدم روزنامه ام سوخته ونیمی دیگرش نیز شعله میکشد فورا دخترک از اطاق بیررون پرید وگفت "
آهای بداد برسید دارد خانهرا آتش میزند ، من مات ومبهوت به خاکستر روزنامه مینگریستم واهل خانه فورا مرا بیرون کشیده مورد مواخذه قراردادند ، روزنامه ام سوخت ومن نتوانستم بفیه انرا بخوانم وفردا در مدرسه درباره مطالب آن حرفی بزنم .
دخترک هم زد بچاک ورفت .

یک روز دیگر از کنار یک روزنامه فروشی که همه بساطش وی زمین پهن بود رد میشدم چشمم افتا د با یک مجله کوچک با دو قناری زرد که روز ان نوشته بود " جوجه جوجه طلایی . نوکت سرخ وحنایی . تحم خودرا شکستی ، چگونه بیرون جستی ؟ آه دلم پر میزد آن مجله را داشته باشم اما درجیبم غیراز چند کاغذ خالی شکلات ودستمال چیزی نبود جزئت هم نداشتم بگویم من این مجله را میخواهم .

بزرگتر شدیم ، خانه ها طویلتر شدند ، رسم ورسومات عوض شدند پدر یک رادیو بزرگ خرید وبخانه آورد آنرا روشن کرد وچند موج را عوض کرد : اینجا مسکو  میباشد . ... موج بعدی اینجا انگلستان وصدای فارسی که اخبار را بگوش میرساند ..... نه از ایران خبری نبود از ساز وآواز  خبری نبود ، تنها سازهای فرنگی بگوش میرسیدند ، باید میرفتم سراغ همان گرامافون قدیمی با دو صفحه تاج اصفهانی ویا قمر ملوک وزیری که آنها هم دربمبی هندوستان پر شده بودند : چندان میلی به شنیدن صدای تاج اصفهانی نداشتم وچیزی نمی فهمیدم ، باز  دلنگ ودلنگ سا ز پدرم بیشر مرا شاد میکرد . والله اکبر گویان مادر واستغفار کردنش وفوت به اطراف فرستادن تا  اجنه را دور سازد .

تنها دوکتاب اجازه داشتیم بخوانیم قران وکتاب حافظ  روزی بخانه یکی از اقوام رفتم در اطاق بزرگشان دیدم یک قفسه لبریز از کتاب است اما خان بزرگ جلوی آن نشسته کنار منقل وتریاک با چند نفر دیگر  فهمیدم که کتابهای دیگری غیر از دوکتاب ما هم دراین شهر پیدا میشود !جرئت نداشتم به کتابخانه آنها نزدیک شوم با حسرت برگشتم درحیاط خانه کنار حوض بزرگ  دیدم دختران او اورانوس ونبتون با پیراهن های آسین کوتاه موهای فر زده ویقه های باز  مشغول خنده وگفتگو هستند ! ، نگاهی به شلوار دبیت سیاهم انداختم ، با چارقد سفید وچادر نماز چیت گلدار  ، بخانه برگشتم همهرا یکجا درون تنور نانوایی انداختم وسوزاندم .مادرم کتک مفصلی بمن زد ودلیل اینکاررا پرسید ، گفتم چرا آنها باید بدانگونه لباس بپوشند ومن مجبورم که باین شلوار وچادر بمدرسه بروم ؟
کفت :آ
اولا اونها  بزرگترند و توی خونه شونند وبا اون ریخت بیرون نمیرند بعد هم مرتب میرن تهرون برمیگردند از اونجا یاد گرفتند همه لباساشون هم از تهرون میخرند یا به سویس میرند !!!!
 پرسیدم تهرون کجاست ؟ پایان 
11/12/2016میلادی 
ثریاایرانمنش " لب پرچین" 
اسپانیا .