پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۵

پیکر پاییزی

من پرده پاببز را کنار زده ام ، 
بر پیکرم ابری نازک از بهار پوشانده  ام
با پنجه های وحشی خود 
در انتظار شاخ تیزت هستم 
---------
گاهی ترا به یک گاو وحشی تشبیه میکنم که شاخهایش را تیزکرده ودرآنسوی میدان  خاک  را با سم هایش به هوا مییپراکند تا موقع حمله شود ومن دراین سوی میدان گاو بازی  نیره به دست با شنل قرمز که سپر بلای من است ایستاده ام ، درانتظار حمله !
 بیدی نیستم که از ااین باد سمی بلرزم  پوستم کلفت شده  وپوششی تازه  بر تتم کشیده ام که شفاف ترا ز آب های جاری رودخانه و خنک تر از سنگهای مرمر دولتسراهاست .
من درانتظار حمله ایستاده ام ، از هر سو ، چرا که حرفم را بی هیچ پروایی میزنم ، به تصویرم درایینه مینگرم شفافتر از همیشه است ، آیینه مجبور است درقاب زندانی باشد اما من نه ! بنا براین از آیینه روی برمیگردانم 
.امروز باید خودم به تنهایی خانه را تمیز کنم ، کار مشگلی است مدتی مینشینم مینویسم بعد مجددا  بر سرکار برمیگردم ، امروز آرزوکردم کاش میتوانستم چهار عدداتومبیل بخرم ، ویک فر ش تازه ، اما من نمیتواتم خودم وقلمم وروحم را بفروشم ، 
از  این خانم دکتر میلانی سخت عصبی هستم ، چرا فروغ را پس از سالها از زیر خاک بیرون کشید واورا عریان ساخت؟ مگر ما از کنار هر مجسمه ای که رد میشویم اورا سوراخ میکنیم تنا ببینیم ملاط آن چه نوعی است ؟ 
من فروغ را روزی در خیابان نادری دیدم ترسان ولرزان به یک گوشه سرپوشیده پاسازی پناه میبرد ، او درانتظار کسی بود دفترچه هایش زیر بغلش بود من خیلی کوچکب.بودم تازه از مدرسه به همراه دوستی بخانه بر میگشتم ، دوستم گفت :
این زن را میبینی ؟ فاسد است ! شعر میگوید !!! باو گفتم مگر هرکس شعر بگوید فاسد است مگر حافظ خیام پروین اعتصامی  فاسدند مگر عبید زاکانی فاسد است ؟ جلو رفتم رنگ فروغ مانند گچ سپید شده بود ، گفت :
بچه ها میتوانید کمی اینجا بایستید چند مرد بسوی من سنگ پرتا ب کرده اند و زخم پاهایش را نشان داد همه زخمی بودند ، کمی صبر کردیم تا مردی از راه رسید وفروغ با او رفت . 
این خاطره درذهنم بود رفتم به دنبال اشعار او تازه کتاب دیوارش به بازار آمده بود ، آنرا خریدم هنوز دارم ورق ورق شده برگهایش از هم جدا شده اند اما من همچنان آنرا مانند یک گنجینه معتبری حفظ کرده ام .
روزی تازه از دبیرستان بر میگشتم زیر روپوش  ارمک نکبت خاکستریم لباسی از ارگانزای سفید وبا ژوپون تور دار پوشیده بودم با جوراب ساقه کوتاه ، ناگهان چند سنگ محکم به ساقه پاهایم وپشتم اصابت کرد ، پاهایم زخمی وخون آلوده شدند ، در برگشت بخانه تازه مورد توبیخ اهالی خانه بودم که چرا با جوراب مشگی کلفت بمدرسه نرفته ام وچرا دکمه های روپوشم باز است؟ فردا دوباره با همان هیبت به دبیرستان رفتم ودوباره سنگهای بسویم پرتاب میشدند پسران تازه بالغ ! اهل محل وهوسباز مجبور شدم روزهای بعد با ارسطو یک پسر بچه که درخانه مان کار میکرد به مدرسه بروم ارسطو پوستی سیاه داشت وکمی چاق از بلوچستان  آمده بود او مانند یک سپر مرا حفاظت میکد پسران گم شدند . اما با بودن ارسطو من دیگر نمیتوانستم عاشق پاکباخته امرا که جلوی درب مدرسه بانتظارم ایستاده بود ببینم ، اشاره کردم که تلفن میکنم .
این فرهنگ ما بوده هست وخواهد بود فروغ شاهکاری بود که توانست زن را ازحیطه ترس وخوف از مرد به میان جامعه بکشد وامروز جهانی شده است حتی " پروفسور پیتر ایوری اشعار اورا با لذت میخواند " حال خانم دکتر برای ارضای خود ورفع بیکاری وشاید هم تطمیع شده این پیکر نازنین را تکه تکه  بمعرض نمایش گذاشته است .  با این فرهنگ پر بار !! ما به هیچ کجا نمیرسیم هزار سال طول دارد ونسلها باید بیایند وبروند تا کمی شعور پیدا کنیم وآن ذهن پرشده از الفاظ کثیف را خالی نموده بجایش شعر بنشانیم ودرقلبهایمان عشق . 
من دیدم چشمان سرخ ترا 
در چین لباسهای تازه ات 
بر پشت لبانت خطی نبود  ، برق خنده ای نبود 
هر چه بود غضب بود ، جنگ بود 
رنگین کمان شادی را گم کرده ای 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
03/11/2016 میلادی /.
اسپانیا .

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۵

خیابان آخر -فروغ

چهارشنبه  2/ نوامبر 2016 میلادی .

هر بار که سوژه تازه ای به دستم میرسد یکبار آنرا دردفتری مینویسم ویکبار آنرا روی این صفحه الکترونیکی  میاورم !! این روزها سرمان گرم است ، چندی  پیش با کتاب وفیلم " معمای " شاه  سرمان گرم شد وحال با " نامه های خصوصی وزندگی خصوصی " فروغ فرخزاد !  باید بنوعی نا ن خورد وخودرا از زیر پتو بیرون کشید ، خوشبختانه من کتاب بچاپ نمیرسانم ، میگذارم مردم بخوانند ، اصل آنها هم درون این جعبه وصندوقها خاک میخورند ، جای بسی تاسف است هنگامی دست به این نوشته ها میزنیم که صاحبان ومودیان همه از بین رفته اند وکسی نیست اعتراض بکند ویا حق اعتراض ندارد ، بهانه هم دارند رفتیم ، پرسیدیم تحقیق کردیم وآمدیم ونشستیم نوشتیم  تا سر شما گرم باشد وکمتر پا پیچ آقایان علما بشوید ویا سرتان را به کاهدان سیاست ببرید ، آنچه درمعمای شاه ارائه شده بود  بیشتر ان غیر واقعی بود صدا از کسی در نیامد ، امروز همه زندگی فروغ بیچاره را روی پرده ریخته اند بغل خوابی او با جوان زیگولوی سر دبیر مجله روشنفکر که با همه میخوابید و یا فاحشه هارا برای یک هفته با خرج دولت بخارج مییبرد ، این گفتن ندارد ،  یا ابراهیم گلستان که دیگر آنقدر پیر شده وبیحوصله که ابدا برایش مهم نیست که چه مینوسند وچه میگویند ، خود فروغ درمیان این هیاهو گم شد . چرا میگذارید وقتی کسی از دنیا رفت درباره اش مینوسید؟ درحال حاضر فروغ غیراز یک پسر نیمه دیوانه که درپارکهای شهر تهران ویلان میگرددوگدایی میکند وگاهی گیتار مینوازد کسی دیگری نیست تا راست ودروغ را از هم تشخیص بدهد . فروغ را در زنده بودن سنگباران کردند  اورا بد نام خواندند خواهر  ایشان خانم پوران فرخ زاد هم درسکوت باین هیاهوی بسیار برای هیچ ، مینگرند !.
  از مرده او یک اسطوره ساختند وحال   کم کم تیشه برداشته این مجسمه را خراش میدهند ، مانند هجوم بردن به آرامگاه کوروش ! آه که همه چیز ما واقعا خنده دار است وهمه هم ادعای فضل ودانش دارند ، خوب بنوعی باید سرمان گرم باشد واین چند صد رسانه هایی که درخارج بخرج دولت جیم الف ویا عربستان ویا دول دیگر دارند یکدیگرا تکه پاره میکنند گاهی هم باید یکصدا آوازی سر دهند تا بقیه را سرگرم کنند . پاینده باد سر زمین پر مهر وپرجوهر ! ما !
زمانیکه زندگی نامه ( شوپن) نابغه لهستانی وپیانیست معروف را مینوشتند ، نامه هایی را که " ژرژ ساند" برای معلم ودوست خودش مینوشت به چاپ رساندند ، ناشر غوغا به پا کرد مقدارزیادی ازآنهارا سانسور نمود چرا که هنوز فرزندان ژرژ ساند نویسنده زنده بودند ، نه از بغل خوابیها نوشت ونه از شب زنده داریها .نه از حقوق ماهیانه ، تنها روح وروان شوپن بیماررا تجزیه وتحلیل میکرد واز خودش میگفت واستقامت خودش در کنار آن بیماری که دیگر از نردبان معشوق بودن پایین افتاده وبصورت فرزندی در دامن ژرژ ساند افتاده بود . 
خوب سر زمینهای دموکرات با مردمان تحصیل کرده نظیر فرانسه ، میتوانند جلوی  لجام گسیختگی را بگیرند ، اما متاسفانه درایران ما هیچگونه احترامی نه برای قهرمان داستان  ونه خواننده ونه  بقیه  قائل نمیشوند ، کتاب خانم دکتر تهمینه میلانی تنها کاری که میکند ، فروغ را از اوج به زیر میکشد واورا یک زن معمولی عاشق پیشه  وهرزه معرفی میکند بنفع دولت حاکم . پایان 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .

مرگ ماهیگیر

داستانرا اوستا نقی کاشی برایم تعریف کرد " 
نمیدانم او هم مرده یانه یا لابد الان نود ساله شده است ،  میگفت "
اورا اینگو.نه نگاه مکن  که اینچنین درمیانه میرقصد ، اواز طایفه بنی یعقوب است ، دریکی دهات دورافتاده به دنیا آمد  خانواده اش بحکم همشهریان ازآن ده بیرون شدند وبه مرکز رفتند ، آنهم دریک دهستان کوچک ، دوازه ساله بود که اورا بمدرسه سپردند ، قبلا در بنگاه شادمانی میرقصید ، از آنها رقص وساز وضرب را فرا گرفت آن بنگاه هم متعلق به قوم بنی یعقوب بود اما هیچکس حرفی نمیزد ، آهسته آهسته خودشانرا از لاک بیرون کشیدند وبامردان بزرگ اشنا شدند او خوب میرقصید ! خیلی خوب مانند نداشت ، از اداره امنیت ملی بنی یعقوب حمایت میشد ، ودراداره امنیت ملی سر زمین  ساکن نیز عضو شد اما کارش این بود که دوره تشکیل دهد .سران بزرگ را بعنوان بازی ورق دعوت کند وصادقانه خبرهارا به اداره مربوطه برساند ، کارش بالا گرفت درمحافل بزرگان نیز میرقصید، خوش رقصی او عده ای را به دورش جمع کرد درکاباره ها ، درمجالس خصوصی ودریک مشاجره با اسلحه یک زن زیبای اصفهانی را نیز کشت ، پرونده بسته شد ( همیشه پرونده ها مخدوم میشوند) خانه ای بزرگ ساخت ودرآن از بزرگان پذیرایی میکرد زن ودختر جوان برای  آنان میبرد با زهم خودش میاندار بود ومیرقصید ، مانند اجئادش علاقه عجیبی به جمع آوری عتیقه جات د اشت ، خوب تریاک میکشید وبه دهان بقیه هم دودی میفرستاد ، خوب گرد را بالا میکشید تا حسابی سر حال بیاید ویا ازاین دنیا بیرون رود ودوباره در میانه رقصی بنماید درکنار بزرگان واهل علم عکس میگرفت ، بمعنای واقعی آنچنان دروغ را دریک لفافه میپیچید وبخورد طر ف  میداد که اگر حلوی رویت سر بریده ای میگذاشتند باورت نمیشد واو میگفت نه  این سر بریده نیست وهمه باور داشتند ، خیلی کم حرف میزد ، تنها میشنید خودش را درگیر خانه وخانواده وبچه وغیره نمیکرد ، زندگیش پر بود ،  زندگیش بین سه فعالیت تقسیم شده بود ، سیاسی ، هنری ، اجتماعی !!  مدتی گم میشد دوباره پیدا میشد میرفت تا خودرا جوان سازد ازاین در یک پیر زن به درون  میرفت ازآن در یک زن جوان زیبای وخوش پوش بیرون میامد دوباره به وسط معرکه میرفت ومیرقصید ، بیماری ، آنهم از نوع مقاربتی اورا فرا گرفت اما اقوام بنی یعقوب دارویش را داشتند اورا سر  پا نگاه میداشتند برایشان لازم بود خوب جاسوسی میکرد ، بعنوان برنامه های هنری به دور کشورها میرفت اما دراطاقهای دربسته کارش را انجام میداد، مردان جوانی را دورخود جمع کرد بود بعنوان شاگرداما درواقع ..... دیگر بما مربوط نمیشود ! 
یاد اوستا نقی بخیر ، الان کجاست ، تا ببیند همه گفته هایش راست درآمد ودر آن روزها ما اورا متهم به دروغ گویی میکردیم ، این اواخر پیرشده بود وپسر بچه جوانی از همان قبیله بنی یعقوب گرفت برای آنکه کسی اورا جمع کند ، حالا سالهاست مرده اما قبر او تنها یک نام ونشان است اورا درتابوت سر بسته به سر زمین معهود بردند .واین بود داستان آن رقاصه .
قصه ما بسر رسید 
بالا رفتیم ماست بود 
پایین آمدیم دوغ بود 
اما قصه ما راست بود 
این سر زمین ومرزپر گهر ماست حال چگونه میخواهید آنرا دوباره بسازید ؟ با کدام دست ؟ یا کدام ایده؟ هدف جدایی است . 
پایان . ثریا ایرانمنش .اسپانیا /.

آبهای گذشته

تو آن تکه سنگ دره هاای بی آفتابی
تو آن  فریاد بی امانی 
بی جفت میمانی 
 تو ، آن  مرغ طوفانی که به دنبال باران
پر میگشاید .

هییچگاه سعی مکن که آب رفته را دوباره بنوشی ، وهیچگاه دیگر راهی را که طی کرده ای به پشت سر منگر ، وهیچگاه چیزی را که از دستت بر روی زمین افتاد ؛ ازخاک بر مدار ، اگر خاطره ای داری همان را نشخوار کن و...بس.....

این روزها همه بفکر نجات وطن افناده اند ، کسانیکه حتی بخودشان نیز دروغ میگویند ومیدانند که اگر ایران هم آزاد شد ( که هیچگاه  روی آزادی را نخواهد دید ) ! محال است برگردند وپس از چهل سال که یک دلارا که ده دلار کرده وخانه ولانه ساخته اند دوباره به آن سر زمین با هوای مسمومش برگردند ، اینها همه ژست مبارزاتی است وبس .
 تاریخ بما نشان داده است که ما ایرانیان برای یک روززندگی میکنیم ، وهمیشه به دنبال آن بادگردان بر فراز مناره ها ی بلندیم و نگاهمان  آنجاست تا ببینیم رو به کدام قبله  میچرخد ماهم هم با یک چرخش خورا به آنسو میکشانیم ، همه زیر یک نقاب پنهانیم زیر یک قالب قلابی ، ایران  مارا خودما تکه پاره کرده ومیکنیم واصولا اجنبی پرستیم  ، امروز آنهاییکه واقعا سر زمینشانرا دوست دارند آنهارا مانند عشقی درسینه هایشان پنها میکند ومیدانند تا روزیکه این ملت سواد کافی وشعور بالایی پیدا نکند واز خماری شبانه بیرون نیاید  محال است ایران ایران شود ، هند توانست خودرا نجات دهد ، اما ما همه قبیله وار گرد هم جمع شده ایم یکی رگهای گردنش باد میکند وناسزا میگوید و ت.... عربهارا در سینی طلا میگذارد  وبا دستمال زردوزی شده آنهارا مالش میدهد چون پول کافی دراختیارش گذاشته  ودرپی بردن بقیه خاک ا یرانند ، دیگری گلویش را پاره میکند تا بعنوان مبارزدست اول درتاریخ به ثبت برسد ، سومی فحاشی را پیشه کرده وتنها به اینکه چند لیچار بگوید وبرود به دنبال رفع " خماری" دلش خوش است . 
حضرت ولایتعهدی هم  جایزه حقوق بشررا دریافت کردندچون بقولی که داه بودند عمل فرمودند ، حکومتها همیشه درسر زمین ما یا سی ساله یا پنجاه ساله ویا یکصد ساله است بستگی دارد چقدر مایه به اربابها میدهیم ، ایران بین چهار کشور تقسیم شده وبهره اش را آنها میبرند وته کاسه  شانرا نیز به پادوهایشان میدهند تا بیشتر پاهایشانرا بلیسیند . ما نه نویسنده ای مانند ویکتور هوگو داشتیم ، که مبارز باشد ونه نویسنده ای مانند گوته ونه روزنامه نگاری که مانند صور اصرافیل قد علم کند فورا دهانشانرا بکمک خود ایرانیان لبریز از خاک میکنیم  . تن به لالایی خرس سفید میدهیم ، در دامن پر گرد وخاک سر زمین وایکینگها چرت میزنیم 
دامن آلوده بخون پادوها را میشوییم بااشک چشم ، ودرانتظار زنگهاییم که ببینم برای چه کسی به صدا درمیایند !!!.
ایران ، ایران بزرگ واسیر ، 
آنجا که خیام ترانه ها سرود
آنجا که حافظ زنده بود 
آنجا که موطن اصلی هنرها بود 
آنجا که بابک متولد شد  ، آنجا که ابومسلم به دنیا آمد 
ایران اسیر !
هنوز یک تابستان بلند  هست وهنوز یک بهار کوتاه 
امروز همه چیز زیر کسوف است 
از بلندی البرز  میتوان دریارا دید
جنگل را دید ، کوههارا تماشا کرد 
 شاید هنوز میتوان آزاد شد!

امروز کجایند  ، ای وطن  ، آنها که خاک ترا 
توتیا کرده بر چشمانشان میکشیدند 
نه ! خاک  تو دیگر سرود دلیرانرا تکرار نمیکند 
قلب جنگ آوران از حرکت ایستاده است 
و...همه رفتند .
از اسارت تو ، بمن هم سهمی رسید 
اما به غیر  شرم وخجلت برایم چیزی نماند
------
امروز دنیا در برابر اینهمه ظلم سکوت کرده است 
گویی همه مرده اند ، کجاست یک مرد ؟ یک زنده ؟ که برخیزد ؟ 
حتی اگر یکنفر از میان آن ملت سر برداشت 
ما همه برای مردن حاضریم .
--------------------------
پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
02/11/2016 میلادی/.
------
توضیح  درباره نوشته روز گذشه وسپاس  از یاد آوری بعضی از دوستان ، میدانم مارتین لوترکینگ  رهبر جنبش سیاه پوستان  بود ، این یکی نیز مارتین لوتر  وکشیش مبارزی بود که در تاریخ مسیحیت نامش جاودانه است . با سپاس  چند گانه ازهمه شما عزیران .ثریا .

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۵

مارتین لوتر کینگ

روز گذشته درکشور سوییس ودرروز بزرگداشت ( مارتین لوتر کینگ) بنیان گذار ورفورمیسم مسیحی بین عالیجناب پاپ فرانسیسکو ورهبر مسیحیان پروتسنان قراردای امضا شد که تقریبا یک اعترا ف نامه بود ، آشتی دو فرقه یا چند فرقه ،  کمتر کسی دراین دنیا هست که مارتین لوتر را نشناسد ، یک راهب مسیحیی که با تجزیه وترکیب وتحقیقات خود توانست مقدار زیادی از زبالهای مصنوعی دین دوره قرون وسطی مسیحیت را پاک نماید وبنیان گذار کیش پروتستانها و ولوترینها  بشود که البته باز عده ای همانرا نیز به سنگلخها بردند وهمان سختی هارا بر مردم بیسواد وجاهل سوار کردند .
در دوازدهمین  قرن تاریخ  " برنارد شارتری" در کتابی چنینی نوشت :
ما چون اشخاص کوته  قامتی هستیم که بر روی شانه  غولهای  گذشته نشسته ایم  اهمیت این توده غول پیکر  از مردمان مشهور وپدرانمان  که باعث شدند ما به دنیا بیاییم تنها از نظر علم ارث وجنبه احساساتی آن  نیست ما  نه تنها  از اجداد بسیار دور خود  چهره ، رنگ پوست وفرم چشم وبینی  وکمان ابروان وحالت خاص  شکل وشباهتمانرا به ارث برده ایم ، بلکه  سراسر تاریخ  وادبیاتمان  ، ادیانمان  ، بیانه ها استقلامانرا ،  وشعارهای را  نیز از آنها گرفته ایم ! .
همچنین اندیشه هایمانرا  درواقع ما چیزی نداریم  که بما داده نشود  چیزی که نسل به نسل  وبکرات استعمال شده است .

دراین فکر بودم ایکاش ( اسلام ) هم یک مارتین لوتر کینک داشت وآنرا اصلاح میکرد البته روحانیون مسلمان تنها قدرتشان چه از نظر مالی و چه از نظر اجتماعی روی همین خزعبلات جان گرفته واگر بخواهند آنرا اصلاج کنند ، آقایان مانند برف زیر آفتاب گم  میشوند وبه زمین فرو میروند ، به همین علت هم کمتر مدارسی برای علم وفراگیری خرد ودانش به وجود میاورند تنها باید به حومه ومکتب خود آنها رفت ،  چرا که میدانند هرجا " خرد" پای بگیرد  جایی برای ایمان به آنها نیست ، 
پایان هر حرکتی ، آغاز آن است ، این را باید خوب درک کنیم ، مسیحیان قرون وسطی هم دست کمی از عالمین  سلف خود نداشتند ، میکشتند ، میسوزاندند بجرم جادو گری ومرتد شدن . بنظر من وآنچهرا که درطی این سالهای خوانده ام  تعالیم مسیحیت  شکل منحرف  مسیحی است در زمانی  که " مانی" پای به عرضه وجود گذاشت ومیخواست بدعت تازه ای را بنا نهد اورا شقه کردند ، امروز کمی از آنهمه شقاوت کم شده وکم کم مسیحیت یکنوع آزادی به مردم داده است .
( این روز سنت  وروز اول نوامبر) روزی است که برای تمام قدیسین مسیحی تعیین شده  چرا که اگر بنا بود برای هر قدیسی روزی را تعطیل کنند سال سیصد وشصت وپنج روز کم میامد ! بنا براین روز اول نوامبر را برا ی قدیسین گذاشتند وشب آخر ماه اکتبر را به رسم جشن مردگان چند هزار ساله اقوام بدوی مکزیکی وامریکای جنوبی بنا نهادند . حال تبدیل به یک جشن مضحک شده است سوداگران هم از این موضوع برای فروش زباله هایشان استفاده میکنند .  وایکاش دنیای اسلام هم بجای اینهمه کشت وکشتار بگیر وببند یک ( مارتین  لوتر کیمگ) میافت تا مقدار زیادی از این ذائده ها  ار بزداید  . صوفگیری  نمادی بود در برابر این سیل وتنها دردین جدا شده " شیعه" مفهوم داشت آنهم تبدیل به یک امپراطوری زیر نظر اقایان فراماسونها دست به همان کاری زد که امروز اربابان ادیان میرنند ، موسیقی حرام است ، آواز حرام است ، شنیدن صدای خوش حرام است ، رقص حرام است ،اصولا هرچه را که باعث میشود به انسان روح شادی ونشاط بدهد حرام است واین حرامی تا جایی پیشرفت که امروز اکثر مردم روی به مواد مخدر والکل آورده اند تا دمی شاد باشند ، ایمان به خدای یگانه چیزیست اختصاصی وشخصی هیچکس نمیتواند بگوید من واسطه هستم بین تو وخدای تو ، چرا که خداوند مرا برگزید خیر قربان ! خداوند خود مرا برگزید ، بمن شعور داد ، معرفت داد ، دانایی داد تا من بتوانم یک انسان خوب باشم شایسته پرستش "او" من به گیاهان ودرختان حمله نمیبرم ، جانورانرا نمیکشم ، به حیوانات صدمه نمیزنم ، گوشت آنهارا به درون شکم بیصاحب خود نمیفرستم ، از پوست آنها برای خود لباس نمیدوزم وباعث آزار کسی نمیشوم در سینه ام نهال عشق کاشته شده حتی دشمنانمرا نیز میبخشم آنهاییکه بمن ظلم کردند ، مرا زجر دادند آنانرا نیز میبخشم چرا که بخشنده واقعی من نیستم کس دیگری است ، بدون وجود خدا  هیچم یک گیاه ، یک علف که زیر دست وپا خورد خواهم شد . 
در حال حاضر وجود فلسفه درهمه ادیان ممنوع ویا گم شده است ، اگر مسیحیت از وجود فلسفه  آگاه میگردید  آنگاه همه چیز نقش بر آب میشد ، امپراطوران آن زمان که اکثرا روحانیون بودند از وجود فلاسفه   بیم داشتند امروز هم فلسفه مسیحیت  بطور وحشتناکی  لبریز از تناقض هاست ، زبان لاتینرا منحصر بخود ساختند که باید با خداوند با این زبان سخن گفت چناکه  اولیای عالم ادیان ما هم میگویند زبان خداوند " عربی" است  وباید با آن باخداوند  سخن گفت بقیه زبانها یک » لهجه ویا یک گویش«  است !!  هنو زهم در کلیسای کاتولیک اکثر دعا هابه زبان لاتین خوانده میشود ! بهر روی طرح این مسئله وقت زیادی را میبرد  ، گذشته از آن من عالم وفیلسوف نیستم تنها  آرزو دارم که دنیا روی اسایش وصلح را ببیند .
این روزها بیشتر جاهای تهران نشست میکند وفرو میرود بیاد گفته مادر مرحومم میافتم که میگفت " روی تهران به گوه فرو میرود " . روزوروزگارتان شاد.
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
اول نوامبر 2016 میلادی /.
اسپانیا /

دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۵

ياد واره

امشب هشت شمع روشن كردم ،
سال گذشته شش نفر از دنيا رفتند ، سرى به نوارها وفيلمهاى تو زدم ، فيلمى كه در آخرين روزهاى عمرت از تو برداشتند ، آخرين عيد نوروزتان بود وخودت ميدانستى كه بهار ديگرى را نخواهى ديد ،
آن سال هم بهار بود ، تو با كت وشلوار كرم جلوى درب دبيرستان من ايستاده بودى رويم را بر گرداندم ورفتم ، به دنبالم آمدى وسلام كردى ، خجالت كشيدم احوال دوستم را پرسيدم گفتى خبر ندارى وبراى ديدن من آمده اى مدتى در سكوت راه رفتيم ، سپس مرا تا درب خانه رساندى وقرار فردارا گذاشتى كه به سينما برويم ، من سرخ شدم ، تنها چند بار  ترا در خانه زرى ديده بودم ، همه جمع بودند تو تنها از زير چشم بمن نگاه كردى ، كتابهايم روى ميز بودند ، شب كه بخانه برگشتم ،با خطى خوش روى جلد دفترچه ام نوشته بودى :
ديشب ترا بخوبى تشبيه به ماه كردم / تو خوبتر زماهى من اشتباه كردم 
آشنايى ما ادامه پيدا كرد مرتب بمن هشدار ميدادى كه قدر خودت ر ا بدان ، دختران در مدرسه از من سئوال ميكردند ،كى بود ؟ جواب ميدام ،يك دوست ،اشنا ، تنها چهارده سال داشتم و تازه پدرم را از دست داده بودم  در سينما دستمرا گرفتى ، بوى ادوكلن خوشبوى تو رايحه اش در دستم باقى ماند وتمام شب آنرا بو ميكشيدم ،........
داستان مفصل است ، آخرين بار با برادر بزرگت هوشنگ در بندر انزلى  حرف زدم از تو گله كردم كه بيخبر خانه مرا فروختى وپول  أنرا برايم نفرستادى ، برادر در دفاع از تو گفت حتما من باو خواهم گفت اما بگذار چيزى را اعتراف كنم  فرهنگ در تمام عمرش غير از تو زنى را دوست نداشت هميشه از تو ميگفت
،ومن آخرين بارى كه درخانه شما ميهمان بودم عكسم را در ألبوم شخصى تو ديدم أنرا جدا كردم وباخود أوردم اين عكس گوياى داستانهاى زيادى است ، 
آسوده بخواب من ترا بخشيدم وهمه راكه بردى حلال ميكنم برايم مهم نيست ، من هنوز قدرت دارم ، زنده وزندگى  ميكنم خوشبختانه سلامت هستم ،بقول اينجاييها Des canso Pas  شبم آرام است بيرون مردم جشن هالووين گرفته اند ومن بياد تو هستم وروزهاى شيرين وخوبى را كه باتو داشتم . ثريا / ٣١اكتبر ٢٠١٦ميلادى .