داستانرا اوستا نقی کاشی برایم تعریف کرد "
نمیدانم او هم مرده یانه یا لابد الان نود ساله شده است ، میگفت "
اورا اینگو.نه نگاه مکن که اینچنین درمیانه میرقصد ، اواز طایفه بنی یعقوب است ، دریکی دهات دورافتاده به دنیا آمد خانواده اش بحکم همشهریان ازآن ده بیرون شدند وبه مرکز رفتند ، آنهم دریک دهستان کوچک ، دوازه ساله بود که اورا بمدرسه سپردند ، قبلا در بنگاه شادمانی میرقصید ، از آنها رقص وساز وضرب را فرا گرفت آن بنگاه هم متعلق به قوم بنی یعقوب بود اما هیچکس حرفی نمیزد ، آهسته آهسته خودشانرا از لاک بیرون کشیدند وبامردان بزرگ اشنا شدند او خوب میرقصید ! خیلی خوب مانند نداشت ، از اداره امنیت ملی بنی یعقوب حمایت میشد ، ودراداره امنیت ملی سر زمین ساکن نیز عضو شد اما کارش این بود که دوره تشکیل دهد .سران بزرگ را بعنوان بازی ورق دعوت کند وصادقانه خبرهارا به اداره مربوطه برساند ، کارش بالا گرفت درمحافل بزرگان نیز میرقصید، خوش رقصی او عده ای را به دورش جمع کرد درکاباره ها ، درمجالس خصوصی ودریک مشاجره با اسلحه یک زن زیبای اصفهانی را نیز کشت ، پرونده بسته شد ( همیشه پرونده ها مخدوم میشوند) خانه ای بزرگ ساخت ودرآن از بزرگان پذیرایی میکرد زن ودختر جوان برای آنان میبرد با زهم خودش میاندار بود ومیرقصید ، مانند اجئادش علاقه عجیبی به جمع آوری عتیقه جات د اشت ، خوب تریاک میکشید وبه دهان بقیه هم دودی میفرستاد ، خوب گرد را بالا میکشید تا حسابی سر حال بیاید ویا ازاین دنیا بیرون رود ودوباره در میانه رقصی بنماید درکنار بزرگان واهل علم عکس میگرفت ، بمعنای واقعی آنچنان دروغ را دریک لفافه میپیچید وبخورد طر ف میداد که اگر حلوی رویت سر بریده ای میگذاشتند باورت نمیشد واو میگفت نه این سر بریده نیست وهمه باور داشتند ، خیلی کم حرف میزد ، تنها میشنید خودش را درگیر خانه وخانواده وبچه وغیره نمیکرد ، زندگیش پر بود ، زندگیش بین سه فعالیت تقسیم شده بود ، سیاسی ، هنری ، اجتماعی !! مدتی گم میشد دوباره پیدا میشد میرفت تا خودرا جوان سازد ازاین در یک پیر زن به درون میرفت ازآن در یک زن جوان زیبای وخوش پوش بیرون میامد دوباره به وسط معرکه میرفت ومیرقصید ، بیماری ، آنهم از نوع مقاربتی اورا فرا گرفت اما اقوام بنی یعقوب دارویش را داشتند اورا سر پا نگاه میداشتند برایشان لازم بود خوب جاسوسی میکرد ، بعنوان برنامه های هنری به دور کشورها میرفت اما دراطاقهای دربسته کارش را انجام میداد، مردان جوانی را دورخود جمع کرد بود بعنوان شاگرداما درواقع ..... دیگر بما مربوط نمیشود !
یاد اوستا نقی بخیر ، الان کجاست ، تا ببیند همه گفته هایش راست درآمد ودر آن روزها ما اورا متهم به دروغ گویی میکردیم ، این اواخر پیرشده بود وپسر بچه جوانی از همان قبیله بنی یعقوب گرفت برای آنکه کسی اورا جمع کند ، حالا سالهاست مرده اما قبر او تنها یک نام ونشان است اورا درتابوت سر بسته به سر زمین معهود بردند .واین بود داستان آن رقاصه .
قصه ما بسر رسید
بالا رفتیم ماست بود
پایین آمدیم دوغ بود
اما قصه ما راست بود
این سر زمین ومرزپر گهر ماست حال چگونه میخواهید آنرا دوباره بسازید ؟ با کدام دست ؟ یا کدام ایده؟ هدف جدایی است .
پایان . ثریا ایرانمنش .اسپانیا /.