من پرده پاببز را کنار زده ام ،
بر پیکرم ابری نازک از بهار پوشانده ام
با پنجه های وحشی خود
در انتظار شاخ تیزت هستم
---------
گاهی ترا به یک گاو وحشی تشبیه میکنم که شاخهایش را تیزکرده ودرآنسوی میدان خاک را با سم هایش به هوا مییپراکند تا موقع حمله شود ومن دراین سوی میدان گاو بازی نیره به دست با شنل قرمز که سپر بلای من است ایستاده ام ، درانتظار حمله !
بیدی نیستم که از ااین باد سمی بلرزم پوستم کلفت شده وپوششی تازه بر تتم کشیده ام که شفاف ترا ز آب های جاری رودخانه و خنک تر از سنگهای مرمر دولتسراهاست .
من درانتظار حمله ایستاده ام ، از هر سو ، چرا که حرفم را بی هیچ پروایی میزنم ، به تصویرم درایینه مینگرم شفافتر از همیشه است ، آیینه مجبور است درقاب زندانی باشد اما من نه ! بنا براین از آیینه روی برمیگردانم
.امروز باید خودم به تنهایی خانه را تمیز کنم ، کار مشگلی است مدتی مینشینم مینویسم بعد مجددا بر سرکار برمیگردم ، امروز آرزوکردم کاش میتوانستم چهار عدداتومبیل بخرم ، ویک فر ش تازه ، اما من نمیتواتم خودم وقلمم وروحم را بفروشم ،
از این خانم دکتر میلانی سخت عصبی هستم ، چرا فروغ را پس از سالها از زیر خاک بیرون کشید واورا عریان ساخت؟ مگر ما از کنار هر مجسمه ای که رد میشویم اورا سوراخ میکنیم تنا ببینیم ملاط آن چه نوعی است ؟
من فروغ را روزی در خیابان نادری دیدم ترسان ولرزان به یک گوشه سرپوشیده پاسازی پناه میبرد ، او درانتظار کسی بود دفترچه هایش زیر بغلش بود من خیلی کوچکب.بودم تازه از مدرسه به همراه دوستی بخانه بر میگشتم ، دوستم گفت :
این زن را میبینی ؟ فاسد است ! شعر میگوید !!! باو گفتم مگر هرکس شعر بگوید فاسد است مگر حافظ خیام پروین اعتصامی فاسدند مگر عبید زاکانی فاسد است ؟ جلو رفتم رنگ فروغ مانند گچ سپید شده بود ، گفت :
بچه ها میتوانید کمی اینجا بایستید چند مرد بسوی من سنگ پرتا ب کرده اند و زخم پاهایش را نشان داد همه زخمی بودند ، کمی صبر کردیم تا مردی از راه رسید وفروغ با او رفت .
این خاطره درذهنم بود رفتم به دنبال اشعار او تازه کتاب دیوارش به بازار آمده بود ، آنرا خریدم هنوز دارم ورق ورق شده برگهایش از هم جدا شده اند اما من همچنان آنرا مانند یک گنجینه معتبری حفظ کرده ام .
روزی تازه از دبیرستان بر میگشتم زیر روپوش ارمک نکبت خاکستریم لباسی از ارگانزای سفید وبا ژوپون تور دار پوشیده بودم با جوراب ساقه کوتاه ، ناگهان چند سنگ محکم به ساقه پاهایم وپشتم اصابت کرد ، پاهایم زخمی وخون آلوده شدند ، در برگشت بخانه تازه مورد توبیخ اهالی خانه بودم که چرا با جوراب مشگی کلفت بمدرسه نرفته ام وچرا دکمه های روپوشم باز است؟ فردا دوباره با همان هیبت به دبیرستان رفتم ودوباره سنگهای بسویم پرتاب میشدند پسران تازه بالغ ! اهل محل وهوسباز مجبور شدم روزهای بعد با ارسطو یک پسر بچه که درخانه مان کار میکرد به مدرسه بروم ارسطو پوستی سیاه داشت وکمی چاق از بلوچستان آمده بود او مانند یک سپر مرا حفاظت میکد پسران گم شدند . اما با بودن ارسطو من دیگر نمیتوانستم عاشق پاکباخته امرا که جلوی درب مدرسه بانتظارم ایستاده بود ببینم ، اشاره کردم که تلفن میکنم .
این فرهنگ ما بوده هست وخواهد بود فروغ شاهکاری بود که توانست زن را ازحیطه ترس وخوف از مرد به میان جامعه بکشد وامروز جهانی شده است حتی " پروفسور پیتر ایوری اشعار اورا با لذت میخواند " حال خانم دکتر برای ارضای خود ورفع بیکاری وشاید هم تطمیع شده این پیکر نازنین را تکه تکه بمعرض نمایش گذاشته است . با این فرهنگ پر بار !! ما به هیچ کجا نمیرسیم هزار سال طول دارد ونسلها باید بیایند وبروند تا کمی شعور پیدا کنیم وآن ذهن پرشده از الفاظ کثیف را خالی نموده بجایش شعر بنشانیم ودرقلبهایمان عشق .
من دیدم چشمان سرخ ترا
در چین لباسهای تازه ات
بر پشت لبانت خطی نبود ، برق خنده ای نبود
هر چه بود غضب بود ، جنگ بود
رنگین کمان شادی را گم کرده ای
پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
03/11/2016 میلادی /.
اسپانیا .