سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۵

دروازه شمیران

روز گذشته که مصاحبه آذر نفیسی را دیدم وبرایش نامه نوشتم ، تمام روز بیاد آن دوران بودم بیاد آن باغ بزرگ بی در وپیکر با خیابانهای بلند شنی وشمشادها وآن حوض ترسناک و ساختمانهای اطراف آن ، خود خانم فخرالدوله  ( مادر مرحوم علی امینی) در شاه نشین که پله میخورد میرفت بالا مینشست و بقیه اطاقها به اجاره بود نمیدانم چند خانوار درآن خانه میزیستند چهار درب بزرگ داشت که هریک به خیابان دیگری باز میشد ، درختان بلند صنوبر هوای پاکیزه وصاف ، من تنها سه ماه درآن خانه بودم بخاطر بیماری حصبه از کرمان که آمدیم به همراه نزهت  خانم در همان خانه دواطاق هم اجاره کردیم که تنها نباشیم مادر تنها باین علت آمده بود که همسرش را پیداکند ، شنیده بود وکیل مجلس شده حال دربدر به دنبالش بود تا اورا یافت اما .... یک حرمسرا با چند زن جورواجور یکی از اصفهان یکی از مشهد یکی از کردستان یکی از کرمان با مشتی بچه خورده نوه وغیره هنامیکه برای اولین بار به آن خانه پای گذاشتم فرار کردم دلم برای خانه خانم فخرالدوله تنگ شده بود  میخواستم به کرمان برگردم  بخانه عمه جانم بروم پیش پدرم باشم از آنخانه وآن آدمها بیزار بودم نفرت داشتم فریاد میکشیدم ، بیفایده بود هرازگاهی خودمرا بخانه بزرگ میرساندنم نزهت خانم با دوستانش به ( گاردن پارتی) رفته بودند !  دیگر لزومی نداشت من آنجا بمانم حالم خوب شده بود ، روبروی خانه  درآنسوی خیابان خاکی  یک آپارتمان بزرگ بود که یک خانواده درآن زندگی میکردند یکی از روزها که داشتم برمیگشتم زنی فرنگی جلو آمد ودستمرا گرفت وپرسید " حالت خوب شده ؟ ترسیدم فرار کرد دردستش چند شیرینی وچند شکلات بود ، فورا خودمرا به فاطمه رساندم وگفتم این خانم فرنگی میخواست مرا بدزد ، او جلو آمد وگفت نه ! دختر خوشگل من هرروز ترا از پشت پنجره تماشا میکردم اسم من ( هلن ) است وهمسرم مهندس ( ر) برایت شکلات آورده ام گفتم من شنیده ام که یهودیان به بچه ها شکلات میدهند تا آنها بیهوش شوند وآنهارا بدزدند وببرند بسوزانند واز آنها صابون درست کنند ، آن زن زیبای مهربان غش عش  خندید وگفت نه ! من اهل لهستان هستم وشوهردارم با مادرشوهرم درآنسوی خیابان زندگی میکنیم گاهی از اوقا ت ترا میدیدم وبه مهندس میگفتم بیا تماشا کن عروسک باین خوشگلی تا بحال دیده بودی! وبا فاطمه مارا بخانهاش برد چه خانه زیبایی چقدر خوشبو ومعطر ......ایکاش بر میگشتم به کرمان نزد عمه جانم ویا پیش پدرم ابدا این شهر واین مردم واین خانه هارا دوست نداشتم تنها باغ خانم فخرالدوله  بودم که مرا بیاد باغهای خودمان وخانه میانداخت تا اینکه روزی یک اتومبیل کوچک جلوی خانه توقف کرد ومرا که فریاد میکشیدم سوار کرد وبخانه آن مرد اجنبی به آن جهنم برددیگر هیچگاه نتوانستم تا روزیکه ازدواج کردم از آن خانه بیرون بیایم همیشه مواظبم بودند ، مادرم سرگرم لباس وخیاطی ومیهمانی دادن ومیهمانی رفتن بود اوف اینهفته  جناب آقای بهمنیار میاید ته دیگهای مرا خیلی دوست دارد باید یک باقلای پلوی خوب برایش بپزم آهای علامعلی بدو....امروز آقای کوفت زهر مار میاید باید ناهار درست کنیم بقیه زنان یکی طلاق گرفته درخانه دیگری با تنها پسرس زندگی میکرد ، یکی به کرمان برگشت سومی که اهل کردستان بود سفلیس دادشت ومرتب میبایست به زیر برق وآمپول شیر برود مشتی بچه دماغی دور خانه وگرد من میچرخیدند کوچه باریک خانه بدون درخت تنها یک درخت خرمالو ویک حوض کوچک دروسط آن جای داشت دختران اقاجان ( همان مردتازه ) یکی خیاطی میکرد یکی مشغول تهیه جهاز بود پسران به مدرسه میرفتند ، من اینجا میان این غریبه ها  چکار داشتم ومادرم سر زنده وخوشحال که میتواند موهای طلاییش را جلوی آفتااب شانه بزند وصورت گل انداخته اش را به دیگران نشان بدهد وهمه زیبایی اورا ببینند وحسرت بخورند . روزی خبر دار شدم که تنها حامی من عمه جانم نیز فوت کرد بفاصله سه روز همسرش نیز فوت کرد وحال آن دخترکه به فرزندی قبول کرده بود صاحبخانه شده امیدم از آنجا هم بریده شد ، پدرم بخانه همسر اولش برگشت که دختر امام جمعه بود ......ومن چقدر تنها بودم ....... ثریا 
نیمه شب سه شنبه 18 اکتبر 2016 میلادی در یک غربت سوم .
شکایتی ندارم اما حکایت زیاد دارم ، اگر مادر بفکرم بود ومرا نیز به خارج میفرستاد شاید منهم امروز مانند آذربودم ......اما مادر نه گاردن پارتی میرفت ونه دوستان سطح بالایی داشت همینکه زن آن مردک بود برایش کافی بود .........ث

دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۵

میان پرده

یک نامه !
سلام سرکار خانم آذرخانم ،
امروز بر حسب تصادف مصاحبه های گوناگون شمارا دریکی ا زسایتها دیدم ، واینکه فرمودید دفتر چه خاطرات 12 سالگی خودرا نیز با خود به امریکا بردید ، نمیدانم آیا منهم سهمی درآن خاطرات دارم ؟ بطور قطع یقین ، نه ! شما سه ساله بودید ومن پنج ساله ، درباغ بزرگ خانم فخرالدوله در دروازه شمیران همسایه بودیم ، شما با پدرومادرتان آنسوی باغ وما اینسوی باغ وخود خانم فخرالدوله با خدمتگارش در سوی دیگر ، شما نوکری داشتید بنام اصغر وخانم فخرالدوله خدمتکاری داشتند بنام فاطمه ، من بیمار بودم  حصبه داشتم ، تنها کسی که به داد من رسید نزهت خانم مادر شما به همراه  مرحوم احمد خان نفیسی بود ، که مرا به دکتر بردند ویا دکتررا بخانه میاوردند ، دلیلش این بود که مادر من پس از طلاق وسر آمدن عده بلافاصله به خانه مرد دیگری رفت واین نهایت ننگ برای فامیل بود ، به همین دلیل همه اورا کنار گذاشتند اعم از جناب نفیسی بزرگ خانواده وهمگی ، من تمایلی نداشتم که بخانه  آن مرد تازه بروم اما میبایست میرفتم حصبه بمن کمک کرد مدتی در جوار شما بمانم ، روزی از روزها یک اسباب بازی  زیبای شمارا از دستتان قاپیدم ، یک کالسکه کوچک صورتی بود با یک عروسک کوچولو که درونش خوابیده بود شما بغل اضغر نوکرتان بودید نه گریه کردید ونه فریاد زدید ، تنها به دستهای خالیتان نگاه میکردید ، روبان صورتی زیبایی بر موهای فرفریتان بسته شده بود با یک پیارهن چین دار صورتی وکفش وجوراب ساقه کوتاه ، اصغر به دنبالم دوید ومن اسباب بازی را به درون حوض بیضی شکل بزرگی که دروسط حیاط قرارداشت ومملو از قورباغه وجانور بود انداختم وبه آنسوی ساختمان پناه بردم پشت سر فاطمه پنهان شدم اورا فاطی جون مینا میدم ، بیماری من خوب شد ومجبور شدیم بخانه آن مرد برویم دیگر شمارا ندیدم واز شما  وبقیه از اورانوس خانم نبپنون وعلی نفیسی بی خبر ماندم بیشتر آنها درهمان کرمان ماندند . ما از ریشه کنده شدیم ویک علف تازه در غربت بدون خاک باغچه ومهربانی وآبیاری باغبان هیچگاه ریشه نخواهد کر دواگر هم نیمه ریشه ا ی بکند این ریشه موقتی وشکننده واز بین خواهد رفت .
شما بخانه روبروی باغ خانم فخرالدوله نقل مکان کردید ، ومن دیگر بزرگ شده بودم ، شما به لندن رفته بودید من شوهر کرده بودم وروزی از روزها به خانه شما رفتم در زمانیکه پدرتان شهردار تهران بود واز ایشان خواستم کاری برای من بیابند چون همسرم در زندان بود او کمونیست بود ومن بیکار ایشان مرا به بانگ ایرانیان معرفی کردند درانجا نیز مامورین ساواک مرا بیرون راندند ، داستان زیاد است اما دیگر هیچگاه نه شمارا دیدم نه پدرتان ونه مادرتان نزهت خانم را که نماینده مجلس هم شدند اما مهربانی ایشان برایم تا امروز درکنج سینه ام مانده وجزیی از خاطرات خوب منست اگر ایشان نبودند منهم تا بحال مرده بودم یکبار برایتان ایمیل دادم واین موضوع را یاد آوری کردم اما شما آنرا بیجواب گذاشتید ، حال امروز منهم مانند شما  دارم مینویسم اما نه درامریکا ونه درایران دریک سر زمین بیگانه تر از همه که با خارجیانی نظیر من چندان مهربان نیستند .  من شانس آنرا نداشتم تا زودتر برای تحصیل بخارج سفر کنم  هنگامی آمدم که چند بچه هم داشتم  ، حال من مینویسم بی آنکه آنهارا به دست چاپ بدهم ، میلی ندارم از وابستگی خود بشما حرفی بزنم چرا که چندان لایق نیستم نه مشهورم ، نه تحصیلات عالیه دارم ونه مادرم جای پایی گذاشت تا به آغوش فامیل برگردم ، شدم یک ستاره سرگردان خارج ا ز منظومه که تنها دور خودش میچرخد ومیگردد واین گردش را آنقدر ادامه میدهد تا خاکسترشود . عمرتان طولانی مبارزات شما قابل تحسین ومهرتان پایدار . ثریا .
17/10/2016 میلادی
چه بسا روزی شما چشمتان باین نامه افتاد و چه بسا صورت رنگ پریده وبیمار مرا بخاطر آوردید واینکه بیماری من واگیر داشت ! در اطاقی حبس بودم تب داشتم وموهای بلند سرم هرشب روی بالشم نقش بسته بودند ، نزهت خانم تا صبح بربالای سرم بودند وآب میوه تازه درحلقم میریختند ، روزی پرستاری از او پرسید دخترتان هست ؟ ایشان گفتند هیچ فرقی با دخترم ندارد دختر زیبایی است حیف است باین زودی بمیرد  ومن نمردم زنده ماندم تا رنجهای بیشتری را بزرگنتر از حصبه وتب آن ببرم دیگر پرستار مهربانی نداشتم .ث

وران کردن قبور

چند صباحی است که دیگر 
ذست از سر زندگان کشیده اند چون زندانها پر است وبجان قبور مردگان آنهم قدیمیها افتاده اند وسنگ قبرهارا میشکند اسید میپاشند رنگ میپاشند بهر روی باید تاریخ گذشته محو شود ،  وگذشتگان از ذهن جوانان امروزی بیرون بروند وآنهاییکه پا بعرضه وجود میگذارند مانند خودشان  رشد کنند .
امروز ناگهان بیتی از یکی از اشعار قدیمی بر زبانم جاری شد که نمیدانم متعلق به چه کسی است ، اما آنرا دریکی از فیلمهای فارسی خیلی قدیمی با شرکت علی محزون وخانمی تازه کار بنام شهره که بعدها شهره آفاق شد ( فاطمه خانم) ! شنیدم :
دراین عالم خوشی هارا بقا نیست 
بکارت ای خدا چون وچرا نیست 
یکی با خوشدلی روزش قرین است 
یکی روز وشبش از هم جدا نیست 

این انسان مقصر وسرتا تقصیرکار یعنی اینجانبه چون راهها وتونل راهارا بلد نبودم همچنان میان روزوشبم درگیرم از ساعت سه ونیم پس از نیمه شب بیدارم ، دروغ چرا ؟ میترسم بسکه درخانهرا میکوبند با نامهای مختلف ویا درون صندوق پستم به کاووش میپردازند دنبال چی هستند نمیدانم ، خوشبختانه شیشه ها دوبله اند ودرب خانه با چندین قفل ومیله وآهن بسته میشود وزنگ خطر هم بگردنم آویزان است پلیس هم درکنارگوشم نشسته  ، با این همه احوال میترسم . 

 فاطمه خانم که بعدها شهره وسپس نام دیگری بخود گرفتند از همین فیلم لیلی و مجنون معروف شدندوسپس آقای محترمی که گاراژ دار بود
 عاشق ایشان شد وایشانرا ( نشاند) برایش یک بوتیک هم دربهترین خیابانها باز کرد وگفت برو بچه خوبی باش ! اصغرآقا که کنارش عینک فروشی داشت با او آشنا شد باهم عروسی کردند عینک فروشی وبوتیک یکی شدند ، بعد هم بسته شدند چون آن آقای کاراژ دار دیگر عصبانی بود ، اما فاطمه خانم بلد بود دم اورا دید ، یک خانه برایش ساخت ویک سلمانی برایش بازکرد شوهرهم کنار دستش بود وبسراو قسم میخورد ، کم کم راهش را پیدا کرد خوانندگان ، سیاستمداران
 وغیره وارد خانه اش شدند بعضی ها تا صبح میماندند واز برکات پذیرایی خانم برخوردار میشدند ، بعد از وقوع انقلاب شکوهمند اسلامی ! شوهرش به زندان افتاد وخودش فراری ، کم کم پای به خانه بزرگان باز کرد یک طرف سفره ابوالفضل پهن میکرد وآش رشته میبرد به خانه ها ونامش نذری بود یک پایش در پاشنه در بازماندگان سلطنت ،  برای آنها آواز میخواند درمیهمانیهایشا ن وپذیرایی میکرد خلاصه خوب زیست ، نمیدانم زنده است یانه باید الان از مرز هشتاد گذشته باشد اما آنقدر صورت کشید وبدن صاف کرد که گاهی من باورم نمیشد چند ساله است موها گاهی بلوند میشدند گاهی سیاه وزمانی قهوه ای کوتاه با عینکهای بزرگ .وشیک ، گاراژ  دار مرد ؛ همسرش مرد اما او روی پولهایش نشست وخورد .
حال من میخوانم که دراین عالم خوشیهارا بقا نیست / چرا برای عده ای خوشیها بقا دارند از ازل تا به آخر باید راهش را بلد باشی وسنگ قبرها را نابود کنی وفاتحه بی الحمد هم برای کسی نخوانی .علی محزون همبازیش همچنان مانند نامش محزون وبی خبر فاتحه دنیارا خواند ورفت بسرای باقی .
عکس بالا  متعلق به مرحوم سپانلو شاعر است که قبر اورا  هم ویران ساخته اند .
من تاریخم وتا زمانیکه مغزم کار میکند مینویسم وزندگی زندگان  ومردگان گذشته را به روی صفحه میاورم . تا کور شود هرآنکه نتواند دید. ثریا 
دوشنبه 17 آکتبر 2016 میلادی / اسپانیا .

مرگ وزندگی

ادامه بخش هفتم /نژاد برتر/

او همچنان سر گرم حرف زدن بود ، گویی با خودش زمزمه میکرد ،  ابدا توجهی به سرد شدن قهوه وتاریکی هوای بیرون نداشت ، برگشته به همان بیمارستان وتکه تکه  همه چیز را بهم میچسپاند ،گاهی از مادرش که بسیار زیبا ودوست داشتنی بود میگفت وزمانی از پدرش که درنظر او یک قهرمان بحساب میامد !  اما درحال حاضر تنها چیزی که اورا دچار مشگل روحی کرده  همان ترس مخفی بود ، او در ادامه حرفهایش گفت :
این ترس ووحشت مرا بطوری در بر گرفته بود که تنها فکرم این بود که جایی پنهان شوم ، اما میدانستم هیچ کجا مخفی گاه مطمئنی نخواهم یافت  ، گاهی به خودکشی میاندیشیدم ،  وفکر میکردم تنها با خودکشی  میتوانم از همه آن تهدیدات اطرافم خلاص شوم !  همه چیز وهمه کس مرا تهدید میکرد حتی صدای افتادن یک سنگ به دورن آب  رودخانه !.
به موهای تک تک او که تازه  روییده بودند نگاه میکردم  پدرش  قبل از جنگ جهانی اول در اوایل نهضت ضد یهودی بعنوان یک یهودی  به درس دادن در مدارس  مشغول شد مادرش نیز یهودی واز اهالی سیبریه بود ، او عضویت درتمام سازمانهارا داشت ودر راه مبارزه  از هیچ کاری فرو گذار نمیکرد .
مادرش از یهویدان سیبریه اما مقیم   ایرلند بود ،  پدرش در ضمن تمام مبارزات ضد یهودی  شرکت میکرد وهیاهویی به راه انداخته بود او میخواست ثابت کند که همه یهیویدان از نژادی پاک  از همان مردم شمال آریایی ، ایرلندی میباشند ومن با نگاهی به صورت پر کک مک او  انداختم با مژه های به رنک حنا وموهایی که معلوم بود همرنگ همان مژه ها میباشند . 
باو اشاره  کردم قهوه ا ش سرد شده وکم کم باید کافه را ترک کنیم ، گویی از یک خواب طولانی ، یک بیهوشی بیدار شده بود نگاهی بمن انداخت وگفت :
حال همه چیز را میدانی ، تو هم از نژاد پاک آریایی هستی ! با من همخونی ! هم مسلکی ، اینجا همه یکی هستیم ، تنها نباید نژاد بربر اینجا شکل بگیرد با آنها مبارزه میکنیم ، آنها را  میکشیم ! اینها بر پایه مذهب واندیشه موسی نیست یک خود جوشی است .آنها هیچگونه قرابت ونزدیکی با ما ندارند ، اعراب و افریقاییهارا میگویم  ، آنها با ما درتضادند ،  آنها نباید داخل نژاد پاک اروپا شوند .
استدلالهای  او مرا دچار وحشت کرد ، من با موهای سیاه پوستی نسبتا به رنگ قهوه ای ، از کجا بدانم از کدام نژادم ، واین مرد بیمار روبرویم نشسته ، ومرا دچار ترس میکند ، گذشته از آن او دوسالی با مرگ ووحشت روبرو بوده بکلی مشاعر خودرا از دست داده است ،  خوب زندگی ما هم  مانند گیاهان است زود بزرگ میشوند ورشد میکنند وهمه چیز را میپوشانند  بخودم گفتم :
شهامت داشته باش ، این تنها موجودی است که سر راه تو قرار گرفته وبی ریا ووراحت دارد با تو حرف میزند بعلاوه خاندان او محترمند ،  سپس رو باو کردم وگفتم :
میشل ، ( نام فامیلش را فراموش کرده بودم ) ! خون هر انسانی  مانند بلور است  اگر هم درآن آلودگی  وارد شود  میتوان آنرا بخوبی دید خون انسان از اشک چشمان ما پاکتر است  وبه محض آنکه یک مورد نا مطلوب یا ذره وارد آن شود  شخص خود احساس میکند  ، خون تو همانطوریکه گفتی پاک است وآلودگیها از آن به دورند ، برخیز تا دیر نشده وهوا هنوز خنکتر نشده از انیجا برویم ، بیا بخانه من درآنجا یک چای داغ مینوشیم ودر کنار بخاری بیشتر حرف خواهیم زد ، قضیه نژادهارا هم فراموش کن همه ما بشر هستیم وبشکل هم به دنیا آمده ایم نباید با رنگ پوست وچشم وعقایدی  که انسانهای قبل بما منتقل کرده اند در بیفتیم وخودرا دچار ناراحتی کنیم ،  بیا برویم ودست اورا گرفتم از کافه بیرون آمدیم .
پس از سالها بدبختی وتنهایی وآواراگی اولین مردی که سر راهم قرار گرفته وبقول خود مرا دوست میدارد از دسته نژاد پرستان واز یهودیان میباشد ، چگونه میتوانم با او سر ببالین بگذارم ، او سخت به عقاید پدری خود چسپیده ، با یک بلوز قرمزرنک ویک ژاکت سورمه ای روی آن با آن چشمان روشن وپوستی که زیر آن ذره ای خون دیده نمیشد ، بکجا میخواهم بروم ؟ این اولین باری بود که با یک انسان حرف میزدم ، درتمام مدتی که دراین شهر تاریک بسر میبردم با هیچکس هم کلام نشده بودم شبها دفترچه را باز میکردم ودرونش مینوشتم هرچه را که دیده بودم ویا میل داشتم که بدانم وببینم ، گاهی از روزها پیاده میرفتم شهر زیبایی بود همه چیز آرام وساکت ، مردم همه سرشان  پایین بود گویی خجالت میکشیدند درچشمان یکدیگر نگاه کنند ، اکثرا با دوچرخه میرفتند کمتر اتومبیلی را میدیدم اتوبوسها سر موقع به ایستگاه میرسیدند وآدمها مانند رباط در یک صف یکی یکی وارد اتوبوس میشدند همه چیز درسکوت میگذشت گویی در یک گورستان ، تنها میان مردگان راه میرفتم ، آه بیاد اتوبوسهای پر سر وصدا  در شهر خودمان افتادم که با اگزوز خراب ودودی که خیابانهارا پر میکرد ، هجوم مردم که هریکی میخواست زودتر برود صندلی را اشغال کند ، اینجا صدا از برگ درختان نیز بر نمیخاست وحال برای اولین بار هم صحبتی پیدا کرده ام که شعور بالایی دارد ......ادامه دارد.
ثریا ایرانمنش ." لب پرچین "
17/10/2016 میلادی /.
اسپانیا 

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۵

میان پرده

دنیای ویرانه ما .
دنیای مارا  چه کسانی ویران ساخته اند ؟ 
مد سازان وکارکانجات مد وزیبایی ، زمین خواران بالفطره ومعابد ومساجد ومعبد ها .و آزانسهای ستاره سازی !!!
دنیای مارا بیشتر زنان ویران ساخته اند چون به همه اینها احتیاج دارند ، زنان تنها ، بی پناه  ، از نظر جنسی وگاهی روحی بسیار ضعیف وترس ازدست دان همسر ومعشوق خانه وخانواده بی هیچ انرژی درونی وخود گرایی ، باین مکانها پناه میبرند  نذر ونذورات میکنند تا جاییکه بچه  شانرا قربانی مینمایند ، شعورشانرا گم کرده اند ، احتیاج دارند درتمام  نما دها حضور داشته باشند گاهی هم  ( ازترس) پنهان میشوند .به جادو جنبل پناه مییبرندند سرکتاب باز میکنند طلسم میخرند وبخودشان آویزان میکنند .
جایزه نوبل روی دست  دکانداران مانده آنرا به باب دیلان هدیه میکنند چون دیگر ادبیات وادبی وکاشفی نیست ، ممکن است فردا درب خانه مرا هم بکوبند وبگوییند بخاطر این چرندیاتی که مینویسی جایزه نوبل چرند نویسی بتو تعلق میگیرد !! ویا برعکس ؟ از این روزها ست که میک جاگر هم جایزه هنری بگیرد ، آقای ال گور یک کره نقاشی کردند یک جایزه اسکار گرفتند !!  زنان مورد ودست آویز وابزار دست سازندگان مد شده اند ، یک لباس چپ اندر قیچی بی ربط میسازند ، مشتی بیکار به تماشا مینشینند ویک علف لندوک آنرا به نمایش میگذارد ، چون فلان هنر پیشه یک بلوز از آن مغازه خریده است فردا قیمتها هزار برابر میشوند ، دراینجا باید نقش آژانسهارا هم درنظر گرفت واین انها هستند که ترا به عرش میبرند وسپس  به ته چاه ویل سرازیر میکنند ، رسانه ها غذا میخواهند تا ما مردم گرسنه را سرگرم کنند ، هرروز یک قانون بیصدا وضع میشود ، چرا به فلان آدم توهین کردی ( زندان!! ) چرا به فلان نژاد گفتی خوشگل است  بازداشت ! چرا قانون یکی شدن جهانی را قبول نداری ؟ تیر باران ! چرا حرف زدی ؟ بردارش بکشید زبانش را ببرید ، کشیشها به بچه ها در تمام دوران تجاوز جنسی کرده اند ، ملاهای وقاریان درتمام مدت عمرشان کارشان بچه بازی وتجاوز به پسران بوده است ، با زنان کمتر کار دارند زنان مایه دردسرند یا عادت ماهانه دارند یا آبستن میشوند ویا حسادت میکنند ، پسران راحتترند آنهم هنوز ریش درنیاورده وهنگامیکه بسن بالا رسید ومتجاوز پیر شد کار بر عکس میشود ( امیدوارم فهمیده باشید ) !
شهرت کاذب ، مانند حباب روی آب هرروز  میترکد ، مردم فریب میخورند  ، غذا نیست ، کمبود گندم ، ونا  ن بچشم میخورد سبزیجات دیگر درمزارع  رشد نیمکنند بلکه دربعضی جاها با زور هورمون بزرگ میشوند ،  با کمک فاضل آبها هوا آلوده است اقایان وخانمها از آلودگی وگرمایش زمین حرف میزنند اما باجت های خصوصی جا بجا میشوند ، کشتی هایشان میان دریا مانند یک شهر مدرن شناور   ایستاده وگاهی هم حرکت میکند ، توریستها به خرابه های ویرانه گذشته که از نو بنا کرده اند میروند وبخیال خود تاریخ را بچشم میبینند تاریخی وجود ندارد . هرچه هست دروغ است ورویا وبا کمک تکنو لوژی ، قرنها قهرمانان قلابی را میسازند وبخورد مردم میدهند سپس اورا برمیدارند دیگری را بجایش مینشانند ، وما زنها؟ ضعیف هستیم ، ترسو هستیم ، لباسهای شیک را دوست داریم جواهراترا میپرستیم ، ماتیک وسرخاب وعطر جزیی جدا ناشدنی از زندگی ماست اگر چه نان نداشته باشیم ، ملافه هایمان  باید ساتین باشند بسبک ستارگان قدیمی هالیوود ، فیلمهای آشغال بی سر وته را هرروز هالیوود تولید میکتد درآنها  بکش بکش ، با تکنیکهای محتلف ، اصول وقوانین ریاضی ، حکمت ، فلسفه منطق کم کم از مدارس وکتب آنها جمع آوری میشود ، منطق مال الاغ است فلسفه متعلق به دیوانگان است ، ببین فلان مدل با چند نفر خوابیده .فلان هنرپیشه چند شوهر کرده وکدام لباس برازنده فلان مدیست است ؟ همین کافیست دیگر مرگ میخواهی ؟ برو سیستان وبلوچستان واهواز وخوزستان ، تعداد اتومبیلهای لوکس ساخت چین وکره همه جارا پرکرده است همراه با عرق برنج وقرص برنج وسایر چیزها ، بتوچه که درخیابان صدها بچه گرسنه زیر باران خوابیده اند ، بتوچه زنی زیر چادر نمازش خوابیده چون پول ندارد کرایه اش را بدهد ، بتو چه ، که فلان مرد خودکشی میکند تا جلوی فرزندانش خجالت زده نشود چون نان نداشته ، بتو چه اینها بتو مربوط نمیشود برو ببین در  دربار سلطان ابن سلطان ابن سلطانهای جدید شعرا چه شعری را میخوانند برو یاد بگیر تا قانون   عروضی را فرا بگیری و درمدح آقا شعر بگویی ونسخه ای برایشان بفرستی وصله ات را بگیری  بقیه بتو مربوط نمیشود . اگر زیا دحرف بزنی جایت میدانی کجاست ؟ .
آری میدانم کجاست ، درهمین جایی که هستم ، درانفرادی ، بادردهایم ودرمانهای خودم ودیگر هیچ .ث
دیگر نه خورشید و نه مهتاب ونه ساحل 
هیچکدام مرا بسوی خویش نمیخوانند 
درخلوت شبانه  اطاقم غیر ازمن کسی نیست 
شب سیاهست وهرشب سیاهتر میشود
شب میگذرد وروزهای پر ملال درپیشند 
قلبم درون سینه ام میتپد آرامش ندارد 
بر میگردم ، تا درتاریکی دستی را که بر شانه ام نشسته
ببینم 
تنها خیال است ، خیال  وهراس 
نه روحی از قدیسین نیست که بکمم من آمده 
روح شیطان است که درتاریکی ایستاده 
صورت ندارد ، لب ندارد ، تنها یک زخم 
روی گونه اش بچشم میخورد 
میخنددو وبیم خنده او  دردلم میشکند 
فریادم چون یک زوزه بلند میشود 
کسی نیست ، من تنهایم .ثریا 
اسپانیا / یکشنبه 16 اکتبر 2016 میلادی 


بخش هفتم /بر فراز ابرها

با خودم فکر میکردم که :
هیچکس  نمیتواند از ما بخواهد  که از آن قدرت نامریی تواناتر باشیم  ، نه وجدان ، نه قانون  ونه مهر ومحبت  بشر به همنوع خویش ، هیچکس  نمیتواند بفهمد یک دختر جوان وتنها دراین کوشه شهر بیگانه  چگونه توانسته بدبختی هارا پشت سر بگذارد  وحتی لحظه ای از خداوندگارش نخواسته که باو کمک کند  تنها فکرم این بود که درگرداب نا امیدی غرق نشوم .

در کلاس زبان پیشرفت کردم ، مقدار پولیکه در رستوران  به دست آورده بودم نگاه میداشتم وحقوق ماهانه نیز بحسابم ریخته میشد ، کارم را عوض کردم وبعنوان مننشی دریک دفتر توسعه ساختمانی بکار پرداختم ، حال سه زبان را بخوبی میدانستم 
نامه ستوانرا بکلی فراموش کرده بودم ، ارام بودم ،گاهی از شبها از تاریکی وآسمان تیره بدون خورشید  به ستوه میامدم وبه پنجره کوچکی که از آن نوری ضعیف به درون اطاق میتابید خیره میشدم ، استودیو کوچکی که دولت دراختیار من گذاشته بود تنها یک تختخواب ، دو عدد صندلی چوبی ویک میز که هم روی  آن غذا میخوردم وهم کار میکردم ویک آشپزخانه که تنها برای پختن چند سوسیس ویا املت کافی بود ! در عوض  فضای سبز  بیرون بمن اجازه میداد که هر صبح نفسی تازه کنم ! گاهی باخود میگفتم :خیال کن این فضا متعلق بتوست واو دراطاقت دریک قصر بزرگ خوابیده ای !! بیشتر که جا نمیخواهی ؟!  اما این یک خود فریبی بود میل داشتم همه چیز را حتی روز گذشته را نیز فراموش کنم ، هم اطاقی بنگلادشی من درخانه ای پرستار یک زن مسن شد وعده ای درخانه سالمندان کار میکردند وعده ای هم  که دانشجو بودند در رستورانها بکار ظرفشویی ویا آشپزی ویا پیشخدمتی مشغول بکار میشدند ، به اینده آنها میاندیشیدم ، آیا آنها درپشت سرشان کسی را داشتند که چشم انتظارشان باشد ؟ ناگهان بیاد نامه ستوان افتادم 
آه ، بهتر است فردا باو تلفن کنم واز او بخواهم باینجا بیاید من هنوز راههارا خوب نمیشناختم . به پدرم میاندیشیدم ، او خورشید تابان خانه ما بود ، مادرم وخواهر وبرادرم خاله جان عمه جان اوف  ، نه من تنها به دنیا آمدم دریک پوسته تخم مرغی شکل مگر هنگامیکه یک جوجه سر از تخم بیرون میاورد میداند که خواهر برادر وپدر دارد تنها مادر است که اورا حمایت میکند وسپس رهایش میسازد ، خوب من هم همان  جوجه تنها هستم که حال مرغی شده ام که میتوانم تخم بگذارم باید خروس را پیدا کرد !!
به ستوان از یک تلفن عمومی زنگ زدم پس از مدتها گله وسایر گفته ها آدرس خانه امرا باو دادم ودیدم عجب که درآنسوی رودخانه زندگی میکند ، وقرار شد شب یکدیگر را دریک یک کافه کوچک ببینیم .
واو آمد ، بدون لباس واونیفورم ، لاغر بنظر میرسید وموهایش را بسبک مردمان این سر زمین کوتاه کرده بود ، چشمانش کمی گود رفته وبنظر بیمار میرسید ، روبرویم نشست ، مدتی بمن نگاه کرد وسپس گفت :
باورم نمیشود ، این تویی ؟ گویی غنچه ای پژ مرده ناگهان تبدیل به یک گل شگفته وزیبا شده است ، تکان خوردم ، مدتها بود که حتی از وجود خودم بیخبر مانده بودم در آیینه کدر وبخار گرفته حمام خودم بودم ، مدتی طول کشید  تا من دوباره خودم شوم واو شهامت از دست رفته اش را دوباره به دست آورد ، سپس ادامه داد :
مدتها بیمار بودم ، پس از یک سینه پهلوی شدید دچار بیماری سل شدم ومجبور بودم که دربیمارستانی در بالاترنی نقطه میان بیماران بسر ببرم ، میان مرده ها ونیمه جانها ، دریک اطاق بزرگ وطولانی تختخوابهایی که شب پر بودند وصبح فردا خالی میشدند ، ویا روی صورتی را که ملافه پوشانده بود .
 »او گویی وجود مرا از یاد برده بود وداشت باخودش زمزمه میکرد  « 

ادامه داد ، یکسال ونیم درآنجا بودم بدون اینکه کسی را ببینم ویا از خاتوداه ام خبری داشته باشم ، همسرم رفته بود ، دیگر کسی نبود گاهی از اوقات بیاد تو میافتادم واز خودم میپرسیدم الان کجا ودرچه وضعیتی هستی ؟  تا اینکه روزی از بیمارستان مرخص شدم واز لباس سربازی نیز استعفا دادم دیگر حاضر نبودم میان مشتی آدمهای خطرناک وبیمار روانی بعنوان یک سر باز بمانم یا آنها را کتک بزنم ویا کتک بخورم ، امکان پیشرفتی برایم نبود تنها یک ستوان بیمار بودم !  دچار نوعی ترس شدم  شهامت خودرا از دست داده بودم ، خیلی طول کشید  تا توانستم دوباره روی پاهایم بایستم ، درتنهایی بدون حضور کسانم نیمی در روسیه ونیمی در شرق وهمسرم نیز مرا رها کرده بود 
او سپس برای اینکه بگوید هنوز شهامتی درمن هست لبخندی زد  وسپس ادامه داد :
روزی به نزد پزشک معالجم رفتم وگفتم میل دارم با دختری که دوست میدارم ازدواج کنم ،  من هنوز جوانم ، میخوام مانند یک انسان واقعی یک خانواده تشکیل بدهم  میل دارم با دختری که میشناسم ومانند خود من است عروسی کنم اورا پیدا خواهم کرد .پزشک نگاهی از روی ترحم بمن انداخت وگفت :
پسرم ، ما همه امکاناتی را که لازم بود درمورد تو انجام دادیم تو سلامت تراز همیشه وچابکتری  اما هر سال باید به پزشکی مراجعه کنی ویک معاینه دیگر از تو بعمل آورد ، این لازم است ، متاسفم که از فوج سربازان ووظیفه خارج شدی  حتما مقامات بالا ترا خواهند بخشید ، سعی کن غذاهای مقوی بخوری وورزش را فراموش مکن . وبیاد داشته باش که هر سال برای معاینه به پزشکی که آدرس اورا بتو میدهم مراجعه کنی .
یک ترس نهانی ، یک خوف  بر وجودم سایه انداخت با لکنت زبان از پزشک پرسیدم چرا باید اینکاررا انجام دهم ؟ 
درجوابم گفت  ، گاهی از اوقات این بیماری بر اثز کمبود مواد غذایی یا سوء تغذیه یا هوای آلوده  دوباره عود میکند این معاینه لازم است ، از مطب بیرون آمدم .........بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
16/10/ 2016 میلادی /.
اسپانیا