ادامه بخش هفتم /نژاد برتر/
او همچنان سر گرم حرف زدن بود ، گویی با خودش زمزمه میکرد ، ابدا توجهی به سرد شدن قهوه وتاریکی هوای بیرون نداشت ، برگشته به همان بیمارستان وتکه تکه همه چیز را بهم میچسپاند ،گاهی از مادرش که بسیار زیبا ودوست داشتنی بود میگفت وزمانی از پدرش که درنظر او یک قهرمان بحساب میامد ! اما درحال حاضر تنها چیزی که اورا دچار مشگل روحی کرده همان ترس مخفی بود ، او در ادامه حرفهایش گفت :
این ترس ووحشت مرا بطوری در بر گرفته بود که تنها فکرم این بود که جایی پنهان شوم ، اما میدانستم هیچ کجا مخفی گاه مطمئنی نخواهم یافت ، گاهی به خودکشی میاندیشیدم ، وفکر میکردم تنها با خودکشی میتوانم از همه آن تهدیدات اطرافم خلاص شوم ! همه چیز وهمه کس مرا تهدید میکرد حتی صدای افتادن یک سنگ به دورن آب رودخانه !.
به موهای تک تک او که تازه روییده بودند نگاه میکردم پدرش قبل از جنگ جهانی اول در اوایل نهضت ضد یهودی بعنوان یک یهودی به درس دادن در مدارس مشغول شد مادرش نیز یهودی واز اهالی سیبریه بود ، او عضویت درتمام سازمانهارا داشت ودر راه مبارزه از هیچ کاری فرو گذار نمیکرد .
مادرش از یهویدان سیبریه اما مقیم ایرلند بود ، پدرش در ضمن تمام مبارزات ضد یهودی شرکت میکرد وهیاهویی به راه انداخته بود او میخواست ثابت کند که همه یهیویدان از نژادی پاک از همان مردم شمال آریایی ، ایرلندی میباشند ومن با نگاهی به صورت پر کک مک او انداختم با مژه های به رنک حنا وموهایی که معلوم بود همرنگ همان مژه ها میباشند .
باو اشاره کردم قهوه ا ش سرد شده وکم کم باید کافه را ترک کنیم ، گویی از یک خواب طولانی ، یک بیهوشی بیدار شده بود نگاهی بمن انداخت وگفت :
حال همه چیز را میدانی ، تو هم از نژاد پاک آریایی هستی ! با من همخونی ! هم مسلکی ، اینجا همه یکی هستیم ، تنها نباید نژاد بربر اینجا شکل بگیرد با آنها مبارزه میکنیم ، آنها را میکشیم ! اینها بر پایه مذهب واندیشه موسی نیست یک خود جوشی است .آنها هیچگونه قرابت ونزدیکی با ما ندارند ، اعراب و افریقاییهارا میگویم ، آنها با ما درتضادند ، آنها نباید داخل نژاد پاک اروپا شوند .
استدلالهای او مرا دچار وحشت کرد ، من با موهای سیاه پوستی نسبتا به رنگ قهوه ای ، از کجا بدانم از کدام نژادم ، واین مرد بیمار روبرویم نشسته ، ومرا دچار ترس میکند ، گذشته از آن او دوسالی با مرگ ووحشت روبرو بوده بکلی مشاعر خودرا از دست داده است ، خوب زندگی ما هم مانند گیاهان است زود بزرگ میشوند ورشد میکنند وهمه چیز را میپوشانند بخودم گفتم :
شهامت داشته باش ، این تنها موجودی است که سر راه تو قرار گرفته وبی ریا ووراحت دارد با تو حرف میزند بعلاوه خاندان او محترمند ، سپس رو باو کردم وگفتم :
میشل ، ( نام فامیلش را فراموش کرده بودم ) ! خون هر انسانی مانند بلور است اگر هم درآن آلودگی وارد شود میتوان آنرا بخوبی دید خون انسان از اشک چشمان ما پاکتر است وبه محض آنکه یک مورد نا مطلوب یا ذره وارد آن شود شخص خود احساس میکند ، خون تو همانطوریکه گفتی پاک است وآلودگیها از آن به دورند ، برخیز تا دیر نشده وهوا هنوز خنکتر نشده از انیجا برویم ، بیا بخانه من درآنجا یک چای داغ مینوشیم ودر کنار بخاری بیشتر حرف خواهیم زد ، قضیه نژادهارا هم فراموش کن همه ما بشر هستیم وبشکل هم به دنیا آمده ایم نباید با رنگ پوست وچشم وعقایدی که انسانهای قبل بما منتقل کرده اند در بیفتیم وخودرا دچار ناراحتی کنیم ، بیا برویم ودست اورا گرفتم از کافه بیرون آمدیم .
پس از سالها بدبختی وتنهایی وآواراگی اولین مردی که سر راهم قرار گرفته وبقول خود مرا دوست میدارد از دسته نژاد پرستان واز یهودیان میباشد ، چگونه میتوانم با او سر ببالین بگذارم ، او سخت به عقاید پدری خود چسپیده ، با یک بلوز قرمزرنک ویک ژاکت سورمه ای روی آن با آن چشمان روشن وپوستی که زیر آن ذره ای خون دیده نمیشد ، بکجا میخواهم بروم ؟ این اولین باری بود که با یک انسان حرف میزدم ، درتمام مدتی که دراین شهر تاریک بسر میبردم با هیچکس هم کلام نشده بودم شبها دفترچه را باز میکردم ودرونش مینوشتم هرچه را که دیده بودم ویا میل داشتم که بدانم وببینم ، گاهی از روزها پیاده میرفتم شهر زیبایی بود همه چیز آرام وساکت ، مردم همه سرشان پایین بود گویی خجالت میکشیدند درچشمان یکدیگر نگاه کنند ، اکثرا با دوچرخه میرفتند کمتر اتومبیلی را میدیدم اتوبوسها سر موقع به ایستگاه میرسیدند وآدمها مانند رباط در یک صف یکی یکی وارد اتوبوس میشدند همه چیز درسکوت میگذشت گویی در یک گورستان ، تنها میان مردگان راه میرفتم ، آه بیاد اتوبوسهای پر سر وصدا در شهر خودمان افتادم که با اگزوز خراب ودودی که خیابانهارا پر میکرد ، هجوم مردم که هریکی میخواست زودتر برود صندلی را اشغال کند ، اینجا صدا از برگ درختان نیز بر نمیخاست وحال برای اولین بار هم صحبتی پیدا کرده ام که شعور بالایی دارد ......ادامه دارد.
ثریا ایرانمنش ." لب پرچین "
17/10/2016 میلادی /.
اسپانیا