ذست از سر زندگان کشیده اند چون زندانها پر است وبجان قبور مردگان آنهم قدیمیها افتاده اند وسنگ قبرهارا میشکند اسید میپاشند رنگ میپاشند بهر روی باید تاریخ گذشته محو شود ، وگذشتگان از ذهن جوانان امروزی بیرون بروند وآنهاییکه پا بعرضه وجود میگذارند مانند خودشان رشد کنند .
امروز ناگهان بیتی از یکی از اشعار قدیمی بر زبانم جاری شد که نمیدانم متعلق به چه کسی است ، اما آنرا دریکی از فیلمهای فارسی خیلی قدیمی با شرکت علی محزون وخانمی تازه کار بنام شهره که بعدها شهره آفاق شد ( فاطمه خانم) ! شنیدم :
دراین عالم خوشی هارا بقا نیست
بکارت ای خدا چون وچرا نیست
یکی با خوشدلی روزش قرین است
یکی روز وشبش از هم جدا نیست
این انسان مقصر وسرتا تقصیرکار یعنی اینجانبه چون راهها وتونل راهارا بلد نبودم همچنان میان روزوشبم درگیرم از ساعت سه ونیم پس از نیمه شب بیدارم ، دروغ چرا ؟ میترسم بسکه درخانهرا میکوبند با نامهای مختلف ویا درون صندوق پستم به کاووش میپردازند دنبال چی هستند نمیدانم ، خوشبختانه شیشه ها دوبله اند ودرب خانه با چندین قفل ومیله وآهن بسته میشود وزنگ خطر هم بگردنم آویزان است پلیس هم درکنارگوشم نشسته ، با این همه احوال میترسم .
فاطمه خانم که بعدها شهره وسپس نام دیگری بخود گرفتند از همین فیلم لیلی و مجنون معروف شدندوسپس آقای محترمی که گاراژ دار بود
عاشق ایشان شد وایشانرا ( نشاند) برایش یک بوتیک هم دربهترین خیابانها باز کرد وگفت برو بچه خوبی باش ! اصغرآقا که کنارش عینک فروشی داشت با او آشنا شد باهم عروسی کردند عینک فروشی وبوتیک یکی شدند ، بعد هم بسته شدند چون آن آقای کاراژ دار دیگر عصبانی بود ، اما فاطمه خانم بلد بود دم اورا دید ، یک خانه برایش ساخت ویک سلمانی برایش بازکرد شوهرهم کنار دستش بود وبسراو قسم میخورد ، کم کم راهش را پیدا کرد خوانندگان ، سیاستمداران
وغیره وارد خانه اش شدند بعضی ها تا صبح میماندند واز برکات پذیرایی خانم برخوردار میشدند ، بعد از وقوع انقلاب شکوهمند اسلامی ! شوهرش به زندان افتاد وخودش فراری ، کم کم پای به خانه بزرگان باز کرد یک طرف سفره ابوالفضل پهن میکرد وآش رشته میبرد به خانه ها ونامش نذری بود یک پایش در پاشنه در بازماندگان سلطنت ، برای آنها آواز میخواند درمیهمانیهایشا ن وپذیرایی میکرد خلاصه خوب زیست ، نمیدانم زنده است یانه باید الان از مرز هشتاد گذشته باشد اما آنقدر صورت کشید وبدن صاف کرد که گاهی من باورم نمیشد چند ساله است موها گاهی بلوند میشدند گاهی سیاه وزمانی قهوه ای کوتاه با عینکهای بزرگ .وشیک ، گاراژ دار مرد ؛ همسرش مرد اما او روی پولهایش نشست وخورد .
حال من میخوانم که دراین عالم خوشیهارا بقا نیست / چرا برای عده ای خوشیها بقا دارند از ازل تا به آخر باید راهش را بلد باشی وسنگ قبرها را نابود کنی وفاتحه بی الحمد هم برای کسی نخوانی .علی محزون همبازیش همچنان مانند نامش محزون وبی خبر فاتحه دنیارا خواند ورفت بسرای باقی .
عکس بالا متعلق به مرحوم سپانلو شاعر است که قبر اورا هم ویران ساخته اند .
من تاریخم وتا زمانیکه مغزم کار میکند مینویسم وزندگی زندگان ومردگان گذشته را به روی صفحه میاورم . تا کور شود هرآنکه نتواند دید. ثریا
دوشنبه 17 آکتبر 2016 میلادی / اسپانیا .