دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۵

میان پرده

یک نامه !
سلام سرکار خانم آذرخانم ،
امروز بر حسب تصادف مصاحبه های گوناگون شمارا دریکی ا زسایتها دیدم ، واینکه فرمودید دفتر چه خاطرات 12 سالگی خودرا نیز با خود به امریکا بردید ، نمیدانم آیا منهم سهمی درآن خاطرات دارم ؟ بطور قطع یقین ، نه ! شما سه ساله بودید ومن پنج ساله ، درباغ بزرگ خانم فخرالدوله در دروازه شمیران همسایه بودیم ، شما با پدرومادرتان آنسوی باغ وما اینسوی باغ وخود خانم فخرالدوله با خدمتگارش در سوی دیگر ، شما نوکری داشتید بنام اصغر وخانم فخرالدوله خدمتکاری داشتند بنام فاطمه ، من بیمار بودم  حصبه داشتم ، تنها کسی که به داد من رسید نزهت خانم مادر شما به همراه  مرحوم احمد خان نفیسی بود ، که مرا به دکتر بردند ویا دکتررا بخانه میاوردند ، دلیلش این بود که مادر من پس از طلاق وسر آمدن عده بلافاصله به خانه مرد دیگری رفت واین نهایت ننگ برای فامیل بود ، به همین دلیل همه اورا کنار گذاشتند اعم از جناب نفیسی بزرگ خانواده وهمگی ، من تمایلی نداشتم که بخانه  آن مرد تازه بروم اما میبایست میرفتم حصبه بمن کمک کرد مدتی در جوار شما بمانم ، روزی از روزها یک اسباب بازی  زیبای شمارا از دستتان قاپیدم ، یک کالسکه کوچک صورتی بود با یک عروسک کوچولو که درونش خوابیده بود شما بغل اضغر نوکرتان بودید نه گریه کردید ونه فریاد زدید ، تنها به دستهای خالیتان نگاه میکردید ، روبان صورتی زیبایی بر موهای فرفریتان بسته شده بود با یک پیارهن چین دار صورتی وکفش وجوراب ساقه کوتاه ، اصغر به دنبالم دوید ومن اسباب بازی را به درون حوض بیضی شکل بزرگی که دروسط حیاط قرارداشت ومملو از قورباغه وجانور بود انداختم وبه آنسوی ساختمان پناه بردم پشت سر فاطمه پنهان شدم اورا فاطی جون مینا میدم ، بیماری من خوب شد ومجبور شدیم بخانه آن مرد برویم دیگر شمارا ندیدم واز شما  وبقیه از اورانوس خانم نبپنون وعلی نفیسی بی خبر ماندم بیشتر آنها درهمان کرمان ماندند . ما از ریشه کنده شدیم ویک علف تازه در غربت بدون خاک باغچه ومهربانی وآبیاری باغبان هیچگاه ریشه نخواهد کر دواگر هم نیمه ریشه ا ی بکند این ریشه موقتی وشکننده واز بین خواهد رفت .
شما بخانه روبروی باغ خانم فخرالدوله نقل مکان کردید ، ومن دیگر بزرگ شده بودم ، شما به لندن رفته بودید من شوهر کرده بودم وروزی از روزها به خانه شما رفتم در زمانیکه پدرتان شهردار تهران بود واز ایشان خواستم کاری برای من بیابند چون همسرم در زندان بود او کمونیست بود ومن بیکار ایشان مرا به بانگ ایرانیان معرفی کردند درانجا نیز مامورین ساواک مرا بیرون راندند ، داستان زیاد است اما دیگر هیچگاه نه شمارا دیدم نه پدرتان ونه مادرتان نزهت خانم را که نماینده مجلس هم شدند اما مهربانی ایشان برایم تا امروز درکنج سینه ام مانده وجزیی از خاطرات خوب منست اگر ایشان نبودند منهم تا بحال مرده بودم یکبار برایتان ایمیل دادم واین موضوع را یاد آوری کردم اما شما آنرا بیجواب گذاشتید ، حال امروز منهم مانند شما  دارم مینویسم اما نه درامریکا ونه درایران دریک سر زمین بیگانه تر از همه که با خارجیانی نظیر من چندان مهربان نیستند .  من شانس آنرا نداشتم تا زودتر برای تحصیل بخارج سفر کنم  هنگامی آمدم که چند بچه هم داشتم  ، حال من مینویسم بی آنکه آنهارا به دست چاپ بدهم ، میلی ندارم از وابستگی خود بشما حرفی بزنم چرا که چندان لایق نیستم نه مشهورم ، نه تحصیلات عالیه دارم ونه مادرم جای پایی گذاشت تا به آغوش فامیل برگردم ، شدم یک ستاره سرگردان خارج ا ز منظومه که تنها دور خودش میچرخد ومیگردد واین گردش را آنقدر ادامه میدهد تا خاکسترشود . عمرتان طولانی مبارزات شما قابل تحسین ومهرتان پایدار . ثریا .
17/10/2016 میلادی
چه بسا روزی شما چشمتان باین نامه افتاد و چه بسا صورت رنگ پریده وبیمار مرا بخاطر آوردید واینکه بیماری من واگیر داشت ! در اطاقی حبس بودم تب داشتم وموهای بلند سرم هرشب روی بالشم نقش بسته بودند ، نزهت خانم تا صبح بربالای سرم بودند وآب میوه تازه درحلقم میریختند ، روزی پرستاری از او پرسید دخترتان هست ؟ ایشان گفتند هیچ فرقی با دخترم ندارد دختر زیبایی است حیف است باین زودی بمیرد  ومن نمردم زنده ماندم تا رنجهای بیشتری را بزرگنتر از حصبه وتب آن ببرم دیگر پرستار مهربانی نداشتم .ث