روز گذشته که مصاحبه آذر نفیسی را دیدم وبرایش نامه نوشتم ، تمام روز بیاد آن دوران بودم بیاد آن باغ بزرگ بی در وپیکر با خیابانهای بلند شنی وشمشادها وآن حوض ترسناک و ساختمانهای اطراف آن ، خود خانم فخرالدوله ( مادر مرحوم علی امینی) در شاه نشین که پله میخورد میرفت بالا مینشست و بقیه اطاقها به اجاره بود نمیدانم چند خانوار درآن خانه میزیستند چهار درب بزرگ داشت که هریک به خیابان دیگری باز میشد ، درختان بلند صنوبر هوای پاکیزه وصاف ، من تنها سه ماه درآن خانه بودم بخاطر بیماری حصبه از کرمان که آمدیم به همراه نزهت خانم در همان خانه دواطاق هم اجاره کردیم که تنها نباشیم مادر تنها باین علت آمده بود که همسرش را پیداکند ، شنیده بود وکیل مجلس شده حال دربدر به دنبالش بود تا اورا یافت اما .... یک حرمسرا با چند زن جورواجور یکی از اصفهان یکی از مشهد یکی از کردستان یکی از کرمان با مشتی بچه خورده نوه وغیره هنامیکه برای اولین بار به آن خانه پای گذاشتم فرار کردم دلم برای خانه خانم فخرالدوله تنگ شده بود میخواستم به کرمان برگردم بخانه عمه جانم بروم پیش پدرم باشم از آنخانه وآن آدمها بیزار بودم نفرت داشتم فریاد میکشیدم ، بیفایده بود هرازگاهی خودمرا بخانه بزرگ میرساندنم نزهت خانم با دوستانش به ( گاردن پارتی) رفته بودند ! دیگر لزومی نداشت من آنجا بمانم حالم خوب شده بود ، روبروی خانه درآنسوی خیابان خاکی یک آپارتمان بزرگ بود که یک خانواده درآن زندگی میکردند یکی از روزها که داشتم برمیگشتم زنی فرنگی جلو آمد ودستمرا گرفت وپرسید " حالت خوب شده ؟ ترسیدم فرار کرد دردستش چند شیرینی وچند شکلات بود ، فورا خودمرا به فاطمه رساندم وگفتم این خانم فرنگی میخواست مرا بدزد ، او جلو آمد وگفت نه ! دختر خوشگل من هرروز ترا از پشت پنجره تماشا میکردم اسم من ( هلن ) است وهمسرم مهندس ( ر) برایت شکلات آورده ام گفتم من شنیده ام که یهودیان به بچه ها شکلات میدهند تا آنها بیهوش شوند وآنهارا بدزدند وببرند بسوزانند واز آنها صابون درست کنند ، آن زن زیبای مهربان غش عش خندید وگفت نه ! من اهل لهستان هستم وشوهردارم با مادرشوهرم درآنسوی خیابان زندگی میکنیم گاهی از اوقا ت ترا میدیدم وبه مهندس میگفتم بیا تماشا کن عروسک باین خوشگلی تا بحال دیده بودی! وبا فاطمه مارا بخانهاش برد چه خانه زیبایی چقدر خوشبو ومعطر ......ایکاش بر میگشتم به کرمان نزد عمه جانم ویا پیش پدرم ابدا این شهر واین مردم واین خانه هارا دوست نداشتم تنها باغ خانم فخرالدوله بودم که مرا بیاد باغهای خودمان وخانه میانداخت تا اینکه روزی یک اتومبیل کوچک جلوی خانه توقف کرد ومرا که فریاد میکشیدم سوار کرد وبخانه آن مرد اجنبی به آن جهنم برددیگر هیچگاه نتوانستم تا روزیکه ازدواج کردم از آن خانه بیرون بیایم همیشه مواظبم بودند ، مادرم سرگرم لباس وخیاطی ومیهمانی دادن ومیهمانی رفتن بود اوف اینهفته جناب آقای بهمنیار میاید ته دیگهای مرا خیلی دوست دارد باید یک باقلای پلوی خوب برایش بپزم آهای علامعلی بدو....امروز آقای کوفت زهر مار میاید باید ناهار درست کنیم بقیه زنان یکی طلاق گرفته درخانه دیگری با تنها پسرس زندگی میکرد ، یکی به کرمان برگشت سومی که اهل کردستان بود سفلیس دادشت ومرتب میبایست به زیر برق وآمپول شیر برود مشتی بچه دماغی دور خانه وگرد من میچرخیدند کوچه باریک خانه بدون درخت تنها یک درخت خرمالو ویک حوض کوچک دروسط آن جای داشت دختران اقاجان ( همان مردتازه ) یکی خیاطی میکرد یکی مشغول تهیه جهاز بود پسران به مدرسه میرفتند ، من اینجا میان این غریبه ها چکار داشتم ومادرم سر زنده وخوشحال که میتواند موهای طلاییش را جلوی آفتااب شانه بزند وصورت گل انداخته اش را به دیگران نشان بدهد وهمه زیبایی اورا ببینند وحسرت بخورند . روزی خبر دار شدم که تنها حامی من عمه جانم نیز فوت کرد بفاصله سه روز همسرش نیز فوت کرد وحال آن دخترکه به فرزندی قبول کرده بود صاحبخانه شده امیدم از آنجا هم بریده شد ، پدرم بخانه همسر اولش برگشت که دختر امام جمعه بود ......ومن چقدر تنها بودم ....... ثریا
نیمه شب سه شنبه 18 اکتبر 2016 میلادی در یک غربت سوم .
شکایتی ندارم اما حکایت زیاد دارم ، اگر مادر بفکرم بود ومرا نیز به خارج میفرستاد شاید منهم امروز مانند آذربودم ......اما مادر نه گاردن پارتی میرفت ونه دوستان سطح بالایی داشت همینکه زن آن مردک بود برایش کافی بود .........ث