با خودم فکر میکردم که :
هیچکس نمیتواند از ما بخواهد که از آن قدرت نامریی تواناتر باشیم ، نه وجدان ، نه قانون ونه مهر ومحبت بشر به همنوع خویش ، هیچکس نمیتواند بفهمد یک دختر جوان وتنها دراین کوشه شهر بیگانه چگونه توانسته بدبختی هارا پشت سر بگذارد وحتی لحظه ای از خداوندگارش نخواسته که باو کمک کند تنها فکرم این بود که درگرداب نا امیدی غرق نشوم .
در کلاس زبان پیشرفت کردم ، مقدار پولیکه در رستوران به دست آورده بودم نگاه میداشتم وحقوق ماهانه نیز بحسابم ریخته میشد ، کارم را عوض کردم وبعنوان مننشی دریک دفتر توسعه ساختمانی بکار پرداختم ، حال سه زبان را بخوبی میدانستم
نامه ستوانرا بکلی فراموش کرده بودم ، ارام بودم ،گاهی از شبها از تاریکی وآسمان تیره بدون خورشید به ستوه میامدم وبه پنجره کوچکی که از آن نوری ضعیف به درون اطاق میتابید خیره میشدم ، استودیو کوچکی که دولت دراختیار من گذاشته بود تنها یک تختخواب ، دو عدد صندلی چوبی ویک میز که هم روی آن غذا میخوردم وهم کار میکردم ویک آشپزخانه که تنها برای پختن چند سوسیس ویا املت کافی بود ! در عوض فضای سبز بیرون بمن اجازه میداد که هر صبح نفسی تازه کنم ! گاهی باخود میگفتم :خیال کن این فضا متعلق بتوست واو دراطاقت دریک قصر بزرگ خوابیده ای !! بیشتر که جا نمیخواهی ؟! اما این یک خود فریبی بود میل داشتم همه چیز را حتی روز گذشته را نیز فراموش کنم ، هم اطاقی بنگلادشی من درخانه ای پرستار یک زن مسن شد وعده ای درخانه سالمندان کار میکردند وعده ای هم که دانشجو بودند در رستورانها بکار ظرفشویی ویا آشپزی ویا پیشخدمتی مشغول بکار میشدند ، به اینده آنها میاندیشیدم ، آیا آنها درپشت سرشان کسی را داشتند که چشم انتظارشان باشد ؟ ناگهان بیاد نامه ستوان افتادم
آه ، بهتر است فردا باو تلفن کنم واز او بخواهم باینجا بیاید من هنوز راههارا خوب نمیشناختم . به پدرم میاندیشیدم ، او خورشید تابان خانه ما بود ، مادرم وخواهر وبرادرم خاله جان عمه جان اوف ، نه من تنها به دنیا آمدم دریک پوسته تخم مرغی شکل مگر هنگامیکه یک جوجه سر از تخم بیرون میاورد میداند که خواهر برادر وپدر دارد تنها مادر است که اورا حمایت میکند وسپس رهایش میسازد ، خوب من هم همان جوجه تنها هستم که حال مرغی شده ام که میتوانم تخم بگذارم باید خروس را پیدا کرد !!
به ستوان از یک تلفن عمومی زنگ زدم پس از مدتها گله وسایر گفته ها آدرس خانه امرا باو دادم ودیدم عجب که درآنسوی رودخانه زندگی میکند ، وقرار شد شب یکدیگر را دریک یک کافه کوچک ببینیم .
واو آمد ، بدون لباس واونیفورم ، لاغر بنظر میرسید وموهایش را بسبک مردمان این سر زمین کوتاه کرده بود ، چشمانش کمی گود رفته وبنظر بیمار میرسید ، روبرویم نشست ، مدتی بمن نگاه کرد وسپس گفت :
باورم نمیشود ، این تویی ؟ گویی غنچه ای پژ مرده ناگهان تبدیل به یک گل شگفته وزیبا شده است ، تکان خوردم ، مدتها بود که حتی از وجود خودم بیخبر مانده بودم در آیینه کدر وبخار گرفته حمام خودم بودم ، مدتی طول کشید تا من دوباره خودم شوم واو شهامت از دست رفته اش را دوباره به دست آورد ، سپس ادامه داد :
مدتها بیمار بودم ، پس از یک سینه پهلوی شدید دچار بیماری سل شدم ومجبور بودم که دربیمارستانی در بالاترنی نقطه میان بیماران بسر ببرم ، میان مرده ها ونیمه جانها ، دریک اطاق بزرگ وطولانی تختخوابهایی که شب پر بودند وصبح فردا خالی میشدند ، ویا روی صورتی را که ملافه پوشانده بود .
»او گویی وجود مرا از یاد برده بود وداشت باخودش زمزمه میکرد «
ادامه داد ، یکسال ونیم درآنجا بودم بدون اینکه کسی را ببینم ویا از خاتوداه ام خبری داشته باشم ، همسرم رفته بود ، دیگر کسی نبود گاهی از اوقات بیاد تو میافتادم واز خودم میپرسیدم الان کجا ودرچه وضعیتی هستی ؟ تا اینکه روزی از بیمارستان مرخص شدم واز لباس سربازی نیز استعفا دادم دیگر حاضر نبودم میان مشتی آدمهای خطرناک وبیمار روانی بعنوان یک سر باز بمانم یا آنها را کتک بزنم ویا کتک بخورم ، امکان پیشرفتی برایم نبود تنها یک ستوان بیمار بودم ! دچار نوعی ترس شدم شهامت خودرا از دست داده بودم ، خیلی طول کشید تا توانستم دوباره روی پاهایم بایستم ، درتنهایی بدون حضور کسانم نیمی در روسیه ونیمی در شرق وهمسرم نیز مرا رها کرده بود
او سپس برای اینکه بگوید هنوز شهامتی درمن هست لبخندی زد وسپس ادامه داد :
روزی به نزد پزشک معالجم رفتم وگفتم میل دارم با دختری که دوست میدارم ازدواج کنم ، من هنوز جوانم ، میخوام مانند یک انسان واقعی یک خانواده تشکیل بدهم میل دارم با دختری که میشناسم ومانند خود من است عروسی کنم اورا پیدا خواهم کرد .پزشک نگاهی از روی ترحم بمن انداخت وگفت :
پسرم ، ما همه امکاناتی را که لازم بود درمورد تو انجام دادیم تو سلامت تراز همیشه وچابکتری اما هر سال باید به پزشکی مراجعه کنی ویک معاینه دیگر از تو بعمل آورد ، این لازم است ، متاسفم که از فوج سربازان ووظیفه خارج شدی حتما مقامات بالا ترا خواهند بخشید ، سعی کن غذاهای مقوی بخوری وورزش را فراموش مکن . وبیاد داشته باش که هر سال برای معاینه به پزشکی که آدرس اورا بتو میدهم مراجعه کنی .
یک ترس نهانی ، یک خوف بر وجودم سایه انداخت با لکنت زبان از پزشک پرسیدم چرا باید اینکاررا انجام دهم ؟
درجوابم گفت ، گاهی از اوقات این بیماری بر اثز کمبود مواد غذایی یا سوء تغذیه یا هوای آلوده دوباره عود میکند این معاینه لازم است ، از مطب بیرون آمدم .........بقیه دارد
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
16/10/ 2016 میلادی /.
اسپانیا