شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۵

میان پرده

من هیچگاه کشورهای اسکاندیناوی را ندیده ام وهیچگاه هم سعی نکردم که درباره آنها چیزی بخوانم ویا بدانم ، اصولا آنجا را  سر زمین  تاریکیها میخواندم چگونه ممکن است شش ماه تما م شب باشد وشش ماه تمام روز ، فصلها کجا میروند ؟ بهار چگونه پیدا میشود ؟ از سوییس بالاتر نرفتم .
تنها هانس کریستین آندرسون دانمارکی ونوبل و برادران گریم را میشناختم  که آنها هم آلمانی سوئدی بودند ، امروز خیلی ازاین بابت احساس کمبود میکنم  بخصوص نوشته های آن دوست که دردست منست نشان میدهد که چقدر این سر زمینها پیشرفته وانساندوست بوده اند وحالا میفهمم که پس از وقوع انقلاب شکوهمند اسلامی ! چگونه همه سر بسوی این بهشت گذاشتند وچگونه باجیبهای داغ شده برگشتند ! اکثر آنها از هما ن جنوب شهر ویا شهر ستانها بودند که امروز صاحب جاه ومقامند .
میدانستم که سوئد اولین کسوریست که به زنانش حق رای داد وکورتاژ را آزاد اسخت اما درعین حال دراین گمان بودم که سرزمینهای بی درو پیکر و آنچنانی میباشند ،  شاید هم باشند آنچه که مرا وادار باین  نوشتار ( میان پرده ) کرد این بود که این سرزمینها بر خلاف سر زمینهای داغ هیچگاه میل ندارند صاحب نامی شوند وبا باز مانده ای از خودشان بجای بگذارند تا نام آنهارا نگاهدارد مگر درزمینه کشف واقتصاد ، برعکس پسر عموهایشان هیچگاه نباید حتما پسری داشته باشی تا همه نام واموالت باو برسد ، زنان حق بیشتری را احراز کرده اند ، بر عکس سر زمین ما هیچکس نمیگوید که من فرزند فلان ابن فلان ابن فلانی هستم ویا نوه فلانی ،   بعقیده من اگر نسلی باید بماند برجای میماند واگر قرار است نابود شود واز بین برود میرود واین نسلهای کوچک وبیمارند که زود مانند یک ویروس رشد میکنند وسپس اطرافشانرا آلوده ساخته و با یک پوف امشی از بین خواهند رفت  اصالت را نمیتوان خرید ، حتی عده ای روی درختان نامشانرا حک میکنند ، در سر زمین پر گهر ما برای همین صیغه را رسمی ساختند  تا حرامزاده هایشان به رسمیت شناخته شوند ، برای همین چند زن وحرمسرا رواج پیدا کرد تا نامشان بماند، نامی که تنها کارش دزدی ،  کشتن ، بردن ، خوردن وغیره میباشد .
خانواده مهاجری را میشناختم که تنها چهار نفر بودند یا پنج نفر معلوم نبود ازکدام سر زمین به کشور ما آمده ودرآنجا مقیم شده بودند ، یک مادر بود چهار فرزند ، آما آنچنان از ( خانواده ) حرف میزدند که گمان میبردی مثلا نسب آنها به پادشاه رومانی میرسد !!!  وما خجالت میکشیدیم بگوییم مثلا دایی مادر بزرگ ما میرزا آقا خان کرمانی بود ، کسی اورا نمینشاخت !! آهان همانکه سرش را بریدند ودورنش کاه کردند ، هاها هاها این اصالت نبود ! یا فلان  تاجر که معنی دیگرش دزد است آنچنان فرزندانش باد وفیس وافاده میکردند که نگو ونپرس کسی اهمیتی نه  به اکتشافات میداد ونه عقل وشعور . تنها سکه ها بودند که حرف میزدند وخورشیدرا نورانی تر میکردند .  امروز هم چیزی عوض نشده است همان فلان ابن فلان ابن فلانی دارد ممکت مارا تکه تکه میفروشد ما هم روزی مانند سوئد ونروژ ودانمارک وفنلاند  چند سر زمین را تشکیل خواهیم داد وزبانمان نیز تغییر خواهد کرد. 
دراین سر زمین هم عده ای از کشورهای اسکاندیناوی  امدند مدرسه ساختند خانه ساختند اما زورشان بسر این قوانین احمقانه وبی ربط این مردم نرسید عطای خورشید درخشانرا به لقایشان بخشیدند ورفتند به نبال کشف ( سولار) قانون جنگل باید حاکم باشد مهم نیست تو کی هستی واز کجا آمده ای ، وایکاش شیر شیر بود نه روباهی پیر . پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه 15 اکتبر 2016 میلادی.

خارج از کمپ

بخش هفتم 


سر زمین فنلاند بسیار زیباست ،  ومردمآنش همه مودب ساکت وهمه یک کتاب دردست دارند ، مذهبشان بیشتر لوتریان ویا بدون مذهب میباشند . وحکومت آن جمهوری است .
شاید اگر دریک موقع دیگری بودم میتوانستم از اینهمه نعمت استفاده کنم ، اما سرمای شدید وبرف طولانی که از شمال شرقی وروسیه میامد و کمبود گرما ، گاهی میبایست چند دست لباس را رویهم بپوشیم ، ماهیانه  بمن ششصد _ کورون- میدادند واین پول زیادی بود برای من که جایی را برای خرج کردن آن نداشتم .
در ناهار خوری عمومی با چند زن ومرد هموطن آشنا شدم ، یکی از زنان جوان در پی ساختن فیلمهای مستند بود ! ودو نفر جوان میخواستند به دانشگاه بروند ، رابطه هایما ن سرد بود ،  چندان تمایلی به دوستی با آنها نداشتم صابون چند هموطن منجمله خاله خودم بتنم خورده بود ، زمانیکه هنوز در وطن خودم سر وسامانی داشتیم وهنوز خبری از هیچ شورش ویا جنگی نبود ، من کتابی را میخواندم  بنام ( خورده بورژواها) که از ماکسیم گئورکی بود ، درسالهای آخر کتابهای روسی زیاد ترجمه میشد  وسپس خورده بورژواهارا در سر زمین خودم دیدم ،   خورده بورژواهای شهرستانی ، تازه به جاه وجلال رسیده  لباسهای محلی را کنار گذاشته ولباس های گرانقیمت مزن های معروف را میپوشیدند اما...مغزشان هنوز همان بود که درون کاسه سرشان جای داشت  هنوز آش نذری وقربانی کردن گوسفند وپختن شله زرد  واندختن سفره نذری همچنان رواج داشت برای هر کاریی نذری داشتند ! حتی برای درجه گرفتن همسرانشان ، سربازان قدیمی که حالا ژنرال شده بودند ، اوف بهتر است در این صندوقخانه را ببندم وبه آن فکر نکنم ، آخ ، ای ایمان ! کدام ایمان ، دیگر چیزی دردلم باقی نمانده بود ،  مجبور بودم لباسهای کلفت وپشمی بپوشم  ، روزی از روزها به یک فروشگاها بزرگ رفتم تا برای خودم خرید بکنم واز آن اطاق بد بود ومتعفن بیرون بیایم ، رفتار مردم با من خیلی سرد بود ، زبان نمیدانستم ، رویشانرا برمیگرداندند ، من دیگر برایم مهم نبود وخودرا به دست سرنوشت سپرده بودم ، کلاسهای زبان شروع شده بود وهر روز چهار ساعت به دو زبان فنلاندی وسوئدی اختصاص داشت با پشتکار عجیبی این درسهارا دنبال میکردم چرا که میل داشتم با فرهنگ آنها آشنا شوم .
آن زن بنگلادشی بنظرم مشکوک میامد ، هرشب چمدانش را باز میکرد لباسهایش را بیرون میریخت ودوباره آنها را تا زده درون چمدان میچید ، حرفی باهم نداشتیم بزنیم چندان خودرا گرفته بود  که گویی ملکه شیبا برای یک سفر کوتاه  مجبور به اقامت دریک مسافرخانه کثیف وکوچک است .
روزی از ااولگا خواستم اطاقی تنها بمن بدهد وبه زودی خودمرا از شر بوهای ادویه وعطرهای متعفن رها کردم .
در کلاس ما همه نوع آدمی دیده میشد از همه سرزمینها عده ای پناهنده بودند واقامت دائم گرفت وخیالشان راحت بود  عده ای هنوز نگران ودر انتظار نام نویسی در دانشگاه هم به آنها اعتباری نداده بود .
ناگهان سر وکله عده زیادی از هموطنان پیدا شد ، مغازه های ایرانی باز شد از کشک وصابون گلنار تا سدرو کافور !!  بسرعت خودم  را کنار کشیدم ،  تصمیم گرفتم روزهایم را به کاری مشغول باشم ، چه کاری ؟ پیشخدمت یک رستوران ، کاری مشگل بود اما بسرعت توانستم خودمرا جا بیاندازم ، زندگیم شبیه به قطاری شده بود که تنها یک واگن داشت ویک مسافر ، حال این قطار بکجا میرفت ؟ واز کدام تونل عبور میکرد ؟ نمیدانم ،  آنقدر هوا تاریک بود که همیشه میبایست زیر نور چراغ های کم سو کار کرد  احساس میکردم درتونلی دراز دارم ره میروم ، تونلی که پایان آن نامعلوم است ونمیوان فهمید به کجا ختم میشود.
همه چیز را پشت سر گذاشته بودم ، دیگر نگاهی هم به پشت سر نمیانداختم ، درجلو هم خبری نبود غیر از برف وتاریکی .
نمیداتم چرا روزی بیاد اولین زنی افتادم که درایران اعدام شد ؟ این زن نامش (ایران شریفی) بود وبجرم کشتن بچه ها ی همسرش  وسوزاندن وانداختن آنها به چاه به اعدام محکوم شد ، اورا به دار کشیدند واین اولین نمونه برابری مرد وزن بود ، زن در اعدام با مردی برابر است ، درزندان هم با مرد برابر است اما درجاهای دیگر همه چیز وهمه کار برای او ممنوع است حال من درجایی بودم که قدرت بیشتر دردست زنان بود ، این چه کار زشت وکثیفی است که طناب را برگردن موجود زنده ای بیاندازند اورا حلق آویز کنند ودستمزدی بگیرند ودر انتظار نفر بعدی باشند بی هیچ احساس شرم ویا جنبش وجدان .
یک روز که از سر کار بخانه ام برمیگشتم  هنگامیکه درآپارتمان کوچک یک اطاقی خودرا باز کردم  پاکتی سنگین  روی زمین افتاده بود ، هراس وترس مرا دربرگرفت ، آنرا برداشتم وبه پشت آن نگاهی انداختم ، نام فرستنده نبود ،  با اندکی کنجکاوی آنرا باز کردم ،  نامه از یکی از همان دوستان کمپ بود که حال به پایتخت آمده ومرا یافته بود ، همان ستوان جوان ، منکه بلد نبودم همه آنرا بخواتم نیمی به زبان فنلاندی ، نیمی انگلیسی ، لرزشی سراپای وجودم را گرفت  ، چهره اش دربرابرم نمودار شد بخصوص آن روز که با ته تفنگ خود بر پشت آن مرد دیوانه کوبید وتقریبا اورا برزمین انداخت ، آه ... این تنها نمونه از یک گذشته وسرگذشت دربدری من بود ، او با احساس محترمانه عشق خودرا بمن ابراز داشته بود آدرس خودرا نیر در پایین صفحه نوشته بود با شماره تلفنش ، خوب اگر میل دارم میتوانم با او تماس بگیرم . نامه درمیان دستهای لرزانم مچاله میشد ، باز میشد صاف میشد ودوباره مچاله میشد ، بخاری را روشن کردم وخودمرا به آن چسپاندم دندانهایم روهم کلید شده واز سرما یا از چیز دیگری میلرزیدم .......بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
15/10/2016 میلادی /.
اسپانیا 

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۹۵

پاريس

ايكاش رفته بودم ، رفته بودم به فرانسه ، ألان دوباره زد بسرم برخيزم واز اين شهر  واين دهكده نكبت بگريزم بروم در شهرى بزر گم شوم ، در ميان اين مردم احمق بى كله كه فقط. شكم وزير شكم برايشان مهم است وسپس از فاحشه خانه ها  بيرون بيايند وبه كليسا ونماز عشاء ربانى بروند . وشب دوباره سرى به خمره شراب بزنند ، حالم بهم ميخورد ، بلى حالم بهم ميخورد ، امروز از صميم قلب  أرزو كردم يكبار ديگر وسيله اى فراهم شود ومن به فرانسه بروم ، آنجا دوستانى هستند ، ميشود در شهر گم شد در ميان پاركها و وجنگل ، دا رم ديوانه ميشوم  ،  نه آفتاب نكبتبارتان  براى خودتان ، پلاژ ودريا مفت خودتان ، ميخواهم بروم ، وبهار خواهم رفت ، بهار در پاريس خواهم بود ، ديگر هيچكاه باينجا بر نميگردم حتى براى ديدن بجه ها اثاثيه را هم يا بفروشند ويا بين خودشان تقسيم كنند با چمدانى لباس ،ًچند كتاب و چند سي دى لپتاپ وموبايل ، بس است دنيارا در دست دارم ، بلى خواهم رفت ، ثريا ، جمعه 

آوارگی ، بس است

روز گذشته ، در اطاقم نشسته بودم وداشتم بافتنی میبافتم ،  سخن رانی آقای مصداقی مجاهد قبلی را که حالا داشت در لباس یک سیاستمدار نمایش میداد وتفسیر میکرد از روی تابلتم روی تلویزون انداختم ، استکان چای جلویم بود وبه چرندیات ایشان گوش میدادم ، ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد ! چه کسی است ؟ 
خانم سرایدار به همراه  آن پیر زن مفلوک  مردنی همسایه دیوار به دیوار  دم در ایستاده بودند ، پرسیدم چی شده ؟ 
گفت لولی میگوید صدای موزیک تو بلند ست !!! 
گفتم موزیک ؟ من موزیک گوش نمیدهم من دارم به اخبار گوش میدهم ، زن سرایدار رو کرد به پیرزن وگفت ببین ! صدایی بلند نیست  کجا موزیک است ؟ دلم میخواست آن چند شیوید بد رنگ وپوسیده زنکرا میگرفتم واز بیخ میکندم ، نمیدانستم عصبی باشم یا بخندم درب را محکم بستم درهمین ضمن دخترم آمد ماجرا باو گفتم او به زن سریدار زنگ زد تا ماجرا را بپرسد ، زن سرایدار با معذرتخواهی گفت نمیدانم بمن گفت صدای گورپ وگورب وسپس صدای ناله آمد گفتم شاید سنیورا حالش بهم خورده !!!! پیر زن بد بوی کثافت ودروغگوی دیوانه ، چهار فرزند ونه نوه دارد اما سالهاست غیر از یک خدمتکار هفتگی کسی به دیدارش نمی آید بعلا.ه اگر تو کر هستی ودر انتهای اطاقت نشستی چگونه صدای ناله مرا شنیدی ؟ تلویزوین را خاموش کردم بدنم میلرزید ، خانه ام زیر پای حیوانات دارد لگد کوب میشود وخودم دراین آپارتمان نکبت با این کثافتهای  تازه به دوران رسیده که از زیر چنک مذهب ودیکتاتوری فرانکو بیرون آمده اند حال صاحب چند دست لباس رنگی وتلویزیون زنگی شده اند وداخل اروپا رفته اند ...اوف خاک برسرتان کنند که شما هم دست کمی از آن حیوانات داخل مملکت من ندارید . سیفون توالت را قبل از ساعت هفت نباید کشید سر وصدا کردن قبل از ساعت هفت ممنوع, است !! ساعت چهار صبخ بیدار شدم دوبار سیفونرا کشیدم وبا سرو صدا وادر آشپزخانه شدم قهوه درست کردم با یک تکه کیک آمدم به نوشتن وباخود گفتم اگر یکبار دیگر پایتان به دراین خانه برسد من دانم شما ، مرده شور ترکیبتانرا ببرند مگر من با قایق  آمدم وپناهنده شدم ؟ من با اتومبیل بی ام دبلیو با هشتاد هزار پوند از انگلستان اینجا آمدم ، خانه ام از دست رفت زندگیم از دست رفت همسرم رفت بچه هایم یکی یکی رفتند بخانه بخت ، من ماندم چند کتاب وجند دفتر ویک لپ تاپ حتی حوصله ندارم دیگر به موزیکی گوش بدهم ، تازه هنوز ساعت چهار بعد از ظهر بود شهرشما یکهفته سروصدای موزیک فریا وجشنهای شما خواب را از سر من بریده بود حال .... لابد چیز ی هست که من نمیدانم ، یا مردک الاغ درخانه زنگ میزند من از فلان مرکز مذهبی آمده ام شماره حساب بانکیترا بده تا هرماه ما بتوانیم هرچقدر میل داریم برداریم خرد تویی وپدرت !ایکاش میتوانستم بخاک خودم برگردم پاهایم  روی زمین سر زمینم محکمتر بود ، با تمام دردها بمن چه میرفتم گوشه ای از شهر شیراز یک اطاق کرایه میکردم وکتاب میخواندم نه دراین  سر زمین کثافت نمور با این قشر کولیها . پرودرگار کجا نشسته ای؟ نمیدانم تو هم گم شدی.
جمعه 14 اکتبر 2016 میلادی /پایان دردد دل روزانه !!!!!


داستان ، بخش ششم

وارد یک اطاق بزرگ شدم که دور تا دور آن را ملافه ولباسهای کارگری وسفره رویهم تا شده ، گرفته بود ودر وسط اطاق یک میز بزرگ اطو  با یک اطوی بخاری ! نگاهی به اطراف انداختم  ، گویی وارد یک بیمارستان شده ام بوی ضد عفونی بوی بد نم بوی همه چیز بود ، هوا هنوز تاریک بود خورشید را دیگر کمتر میدیدم گویی همیشه شب بود ، زیر یک لامپ کم نور ایستادم واطورا روشن کردم ، 
دراین فکر بودم که :
دوران طلایی بسر رسیده ، حال وارد دنیای دوم یعنی تاریکی شده ایم ، دوران خوبی را سپری کرده بودم ، در عصر طلایی میزیستم عصری که میتوانستم فیلمهای چارلی چاپلینرا ببینم ومیتوانستم به آواز خوانندگان گوش فرا دهم وجوراب ساقه کوتا به پاکنم با کفش ورزشی در میدان ورزش مدرسه بدوم ، میتوانستم عاشق شوم وبرای معشوق با قلم وکاغذ نامه بنویسم ، میتوانستم از کتابخانه شهر کتاب قرض کنم شبی چقدر ؟! ودو روز بعد آنرا پس بدهم وکتاب دیگری را به امانت بگیرم واگر پول تو جیبی ام کافی میبود میتوانستم کتاب خوبی بخرم ،  بلی ، عصر روشنایی وطلایی بپایان رسید حال درمیان این اطاق یخ زده ونمور ...ناگهان درب اطاق باز شد وبانویی بلند بالا با یک مرددیگر وارد شدند ، داشتم میگریستم بی آنکه خود بفهمم ، زن با زبان انگلیسی زیر یک لهجه سنگین پرسید :
دیگر چرااشک میریزی؟ 
گفتم بیاد خانواده ام بودم !
گفت دیگر دراینجا باید همه چیز را فراموش کنی ، ارزو داشتم باو بفهمانم که فراموش کردن خیلی از چیزها برایم امکان ندارد اما او نه زبانش ، نه فرهنگش ونه طرز فکرش با من یکی نبود ، او دراین گورستان تاریک بدون آفتاب زاده وبزرگ شده بود دنیای او درهمین وسعت خلاصه میشد ، باو گفتم :
ببخشید مام ، من قادر نیستم اینهمه لباس را اطو بکشم اگر میتوانید مرا به اشپزخانه ببرید درآنجا مانند گذشته ظروف را میشویم این کار من نیست ، بعلاوه من عادت دارم بخوانم وبنویسم اگر در حد امکان شما هست یک دفتر چه ویا یک کتاب بمن بدهید شبهایم خیلی سخت میگذرد !
نگاهی بمرد همراهش انداخت ، نگاهی به چشمان پراشک من ، وسپس بمن گفت :
با من بیا  .
خودش را معرفی کرد نامش اولگا بود  ، مرا به دفتر خود برد ، دفتر که چه عرض کنم یک اطاق کوچک لبریز از دفتر وکتاب ویک میز تحریر وسط آن ، سپس گفت میتوانی اینجارا تمیز کنی وهرچه میل داری بخوانی وبنویسی همه جور کتابی دراینجا هست .
بوی نم ، بهمراه بوی کاغذهای ارزان قیمت وکتابهای قدیمی وکهنه که جلد آنها داشت ازهم میگسیخت ، آه خداوندا چرا همه چیز دراینجا کهنه وچرا همه جا تاریک است ؟ چرا خورشید نمیتابد ، از کجا شروع کنم منکه زبان این نوشته هارا نمیدانم واین کتابهای قدیمی وکهنه ! هزاران بار دست به دست شده ، سینه ام درد گرفته بود ونفسم کم بالا میامد ، دلم از اینهمه سرفه کردن  به شور افتاده بود ، نکند سل بگیرم ؟ بتازگی سر فه هایم زیاد شده بودند ومخصوصا سحرها نزدیک است که خفه شوم  اما چیز مهمی نیست آرزو داشتم پر وبالی مانند پرندگان بر شانه هایم سبز میشد وبه آسمان پرواز میکردم ، چرا خورشید دراینجا نمیتابد ؟ چرا همه جا تاریک است ؟ چشمانم خیلی کم میدید ،  زن یعنی بانو اولگا به درون آمد دردستش یک استکان قهوه بود با کمی بیسکویت ، بمن داد وگفت :
برای سر زمنیت متاسفم ،  ما هم روزهای سختی را درجنگها گذرانده ایم ، من اگر پول زیادی داشتم دراینجا یک مدرسه برای زنان ودختران وبچه ها ی سایر کشورها باز میکردم  وشاید یک آسایشگاه برای آدمهای از کار افتاده ، اما همه چیز ما دراین سر زمین  تابع قانون است  ، روزی فرا خواهد رسید که تو پایت را به یک کتابخانه بزرگ وزیبا خواهی گذاشت ، سعی کن بنویسی همه چیز را بنویس ، یک دفتر چه بزرگ با چند خود نویس جوهری بمن داد با چند فشنگ کوچک که درآن جوهر بود .
آه برای اولین بار گرمای مهربانی را با تمام وجودم احساس کردیم بی اختیار بسوی او رفتم وبوسه ا ی برگونه اش زدم وسرم را روی سینه های بزرگش گذاشتم سیل اشک برای اولین باز مانند یک رودخانه جاری میشد ، بگذار جاری شود ........ادامه دارد
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
14/10/2016میلادی /.
اسپانیا .

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۵

خرد وخراب وخسته

كاش تو بودى ، اگر الان بودى ، توهم در زمره سالمندان بازنشسته در كنجى افتاده بودى ودردى از من دوا نميكردى ،
من ؟ خرد وخراب وخسته ، بدون هيچ عصاى پيرى  وهيچ وحشتى ،  تنها نفرت از دنيا دارم واز مردمش ، مانند موريانه هرروز از جايى درز ميكنند وروحم را آشفته ميسازند ، خسته ام ،
نميدانم در كدامين نيمه عمر ايستاده ام،آنجا كه ستاره اى انتظار مرا ميكشد ؟ ويا أنجاييكه " عشق" فرياد بر ميدارد ، 
امروز در اين جهان ، قهرمان كسى است كه بتواند بدون هيچ چشمداشتى عشق بورزد ، امروز بايد عشق را خريد ، ساعتى لحظه اى روزى ، به هفته نميكشد ،ايكاش تو بودى با همان  شر وشور وبيقرارى ،هر گوشه دنيا كه بودى مرا صدا ميكردى  ألان من دريك نيزار ، يك سبزه زار ، زير باران ،  درانتظار يك فريادم ، مرا صدا كن ، مهربانم ،مرا صدا كن !
نميدانم ستاره ام كجاست ؟ صبگاهان چشم باز ميكنم از يك خواب تلخ وشيرين ، وميپرسم امروز چه روزي است  ؟ 
تا موعد خريد هفته چند روز مانده تا بتوانم بيرون بروم وميان أشياء زائد وبيهوده بچرخم ، 
چراغ رهگذران خاموش است همه در تاريكى راه خودرا ميابند ، چكونه ؟نميدانم ، در دنياى كثيفى زندگى ميكنم ، ميان غولان ، ما ر ها و خزندگان و گزندگان ، ديگر سفر هم مرا بسوى خود نميخواند ، مهربانم ، ايكاش الان اينجا بودى يا در جاييكه ميدانستم هستى ، من هيچگاه بجستجوى تو بر نخواستم اما تو هميشه مرا ميافتى هركجاى دنيا كه بودم تو مرا ميافتى ، حال مرا پيدا كن ، مرا فرياد كن ، صدايم كن ، 
من در چهار چوب فصلها گير كرده ام ، فصلها نيز گم شده اند روز كذشته با سندل  بيرون رفتم امروز بايد پوتينهايم رابيابم ، تنها دو فصل داريم ، سر زمينى كهنه ، وزاده ، مرده، زير فشار دكانداران دين ، كله ها سه گوش ، مغزها خشك  من درانتظار كدام  معجزه نشسته ام ، تا اين صفحه خالى را پركنم ؟ ثريا / اسپانيا / ١٣ اكتبر ٢٠١٦ ميلادى.