جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۹۵

داستان ، بخش ششم

وارد یک اطاق بزرگ شدم که دور تا دور آن را ملافه ولباسهای کارگری وسفره رویهم تا شده ، گرفته بود ودر وسط اطاق یک میز بزرگ اطو  با یک اطوی بخاری ! نگاهی به اطراف انداختم  ، گویی وارد یک بیمارستان شده ام بوی ضد عفونی بوی بد نم بوی همه چیز بود ، هوا هنوز تاریک بود خورشید را دیگر کمتر میدیدم گویی همیشه شب بود ، زیر یک لامپ کم نور ایستادم واطورا روشن کردم ، 
دراین فکر بودم که :
دوران طلایی بسر رسیده ، حال وارد دنیای دوم یعنی تاریکی شده ایم ، دوران خوبی را سپری کرده بودم ، در عصر طلایی میزیستم عصری که میتوانستم فیلمهای چارلی چاپلینرا ببینم ومیتوانستم به آواز خوانندگان گوش فرا دهم وجوراب ساقه کوتا به پاکنم با کفش ورزشی در میدان ورزش مدرسه بدوم ، میتوانستم عاشق شوم وبرای معشوق با قلم وکاغذ نامه بنویسم ، میتوانستم از کتابخانه شهر کتاب قرض کنم شبی چقدر ؟! ودو روز بعد آنرا پس بدهم وکتاب دیگری را به امانت بگیرم واگر پول تو جیبی ام کافی میبود میتوانستم کتاب خوبی بخرم ،  بلی ، عصر روشنایی وطلایی بپایان رسید حال درمیان این اطاق یخ زده ونمور ...ناگهان درب اطاق باز شد وبانویی بلند بالا با یک مرددیگر وارد شدند ، داشتم میگریستم بی آنکه خود بفهمم ، زن با زبان انگلیسی زیر یک لهجه سنگین پرسید :
دیگر چرااشک میریزی؟ 
گفتم بیاد خانواده ام بودم !
گفت دیگر دراینجا باید همه چیز را فراموش کنی ، ارزو داشتم باو بفهمانم که فراموش کردن خیلی از چیزها برایم امکان ندارد اما او نه زبانش ، نه فرهنگش ونه طرز فکرش با من یکی نبود ، او دراین گورستان تاریک بدون آفتاب زاده وبزرگ شده بود دنیای او درهمین وسعت خلاصه میشد ، باو گفتم :
ببخشید مام ، من قادر نیستم اینهمه لباس را اطو بکشم اگر میتوانید مرا به اشپزخانه ببرید درآنجا مانند گذشته ظروف را میشویم این کار من نیست ، بعلاوه من عادت دارم بخوانم وبنویسم اگر در حد امکان شما هست یک دفتر چه ویا یک کتاب بمن بدهید شبهایم خیلی سخت میگذرد !
نگاهی بمرد همراهش انداخت ، نگاهی به چشمان پراشک من ، وسپس بمن گفت :
با من بیا  .
خودش را معرفی کرد نامش اولگا بود  ، مرا به دفتر خود برد ، دفتر که چه عرض کنم یک اطاق کوچک لبریز از دفتر وکتاب ویک میز تحریر وسط آن ، سپس گفت میتوانی اینجارا تمیز کنی وهرچه میل داری بخوانی وبنویسی همه جور کتابی دراینجا هست .
بوی نم ، بهمراه بوی کاغذهای ارزان قیمت وکتابهای قدیمی وکهنه که جلد آنها داشت ازهم میگسیخت ، آه خداوندا چرا همه چیز دراینجا کهنه وچرا همه جا تاریک است ؟ چرا خورشید نمیتابد ، از کجا شروع کنم منکه زبان این نوشته هارا نمیدانم واین کتابهای قدیمی وکهنه ! هزاران بار دست به دست شده ، سینه ام درد گرفته بود ونفسم کم بالا میامد ، دلم از اینهمه سرفه کردن  به شور افتاده بود ، نکند سل بگیرم ؟ بتازگی سر فه هایم زیاد شده بودند ومخصوصا سحرها نزدیک است که خفه شوم  اما چیز مهمی نیست آرزو داشتم پر وبالی مانند پرندگان بر شانه هایم سبز میشد وبه آسمان پرواز میکردم ، چرا خورشید دراینجا نمیتابد ؟ چرا همه جا تاریک است ؟ چشمانم خیلی کم میدید ،  زن یعنی بانو اولگا به درون آمد دردستش یک استکان قهوه بود با کمی بیسکویت ، بمن داد وگفت :
برای سر زمنیت متاسفم ،  ما هم روزهای سختی را درجنگها گذرانده ایم ، من اگر پول زیادی داشتم دراینجا یک مدرسه برای زنان ودختران وبچه ها ی سایر کشورها باز میکردم  وشاید یک آسایشگاه برای آدمهای از کار افتاده ، اما همه چیز ما دراین سر زمین  تابع قانون است  ، روزی فرا خواهد رسید که تو پایت را به یک کتابخانه بزرگ وزیبا خواهی گذاشت ، سعی کن بنویسی همه چیز را بنویس ، یک دفتر چه بزرگ با چند خود نویس جوهری بمن داد با چند فشنگ کوچک که درآن جوهر بود .
آه برای اولین بار گرمای مهربانی را با تمام وجودم احساس کردیم بی اختیار بسوی او رفتم وبوسه ا ی برگونه اش زدم وسرم را روی سینه های بزرگش گذاشتم سیل اشک برای اولین باز مانند یک رودخانه جاری میشد ، بگذار جاری شود ........ادامه دارد
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
14/10/2016میلادی /.
اسپانیا .