پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۵

خرد وخراب وخسته

كاش تو بودى ، اگر الان بودى ، توهم در زمره سالمندان بازنشسته در كنجى افتاده بودى ودردى از من دوا نميكردى ،
من ؟ خرد وخراب وخسته ، بدون هيچ عصاى پيرى  وهيچ وحشتى ،  تنها نفرت از دنيا دارم واز مردمش ، مانند موريانه هرروز از جايى درز ميكنند وروحم را آشفته ميسازند ، خسته ام ،
نميدانم در كدامين نيمه عمر ايستاده ام،آنجا كه ستاره اى انتظار مرا ميكشد ؟ ويا أنجاييكه " عشق" فرياد بر ميدارد ، 
امروز در اين جهان ، قهرمان كسى است كه بتواند بدون هيچ چشمداشتى عشق بورزد ، امروز بايد عشق را خريد ، ساعتى لحظه اى روزى ، به هفته نميكشد ،ايكاش تو بودى با همان  شر وشور وبيقرارى ،هر گوشه دنيا كه بودى مرا صدا ميكردى  ألان من دريك نيزار ، يك سبزه زار ، زير باران ،  درانتظار يك فريادم ، مرا صدا كن ، مهربانم ،مرا صدا كن !
نميدانم ستاره ام كجاست ؟ صبگاهان چشم باز ميكنم از يك خواب تلخ وشيرين ، وميپرسم امروز چه روزي است  ؟ 
تا موعد خريد هفته چند روز مانده تا بتوانم بيرون بروم وميان أشياء زائد وبيهوده بچرخم ، 
چراغ رهگذران خاموش است همه در تاريكى راه خودرا ميابند ، چكونه ؟نميدانم ، در دنياى كثيفى زندگى ميكنم ، ميان غولان ، ما ر ها و خزندگان و گزندگان ، ديگر سفر هم مرا بسوى خود نميخواند ، مهربانم ، ايكاش الان اينجا بودى يا در جاييكه ميدانستم هستى ، من هيچگاه بجستجوى تو بر نخواستم اما تو هميشه مرا ميافتى هركجاى دنيا كه بودم تو مرا ميافتى ، حال مرا پيدا كن ، مرا فرياد كن ، صدايم كن ، 
من در چهار چوب فصلها گير كرده ام ، فصلها نيز گم شده اند روز كذشته با سندل  بيرون رفتم امروز بايد پوتينهايم رابيابم ، تنها دو فصل داريم ، سر زمينى كهنه ، وزاده ، مرده، زير فشار دكانداران دين ، كله ها سه گوش ، مغزها خشك  من درانتظار كدام  معجزه نشسته ام ، تا اين صفحه خالى را پركنم ؟ ثريا / اسپانيا / ١٣ اكتبر ٢٠١٦ ميلادى.