پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۵

بقیه داستان /5

قطار داشت به پایتخت نزدیک میشد ، سرما وسوزش باد وابری تاریک همه جارا فرا گرفته بود ، در ایستگاه پیاده شدیم درشهر هلنسیکی وماموری که مارا حمایت ! میکرد  به یک اتوبوس کوچک مارا هدایت کرد ، دلم گرفته بود ، قلبم سخت میزد ، بکجا میروم  وسر انجام چه خواهد شد ؟ هیچکس نبود تا جوابی بمن بدهد همه درافکار خودشان پنهان بودند ، عده ای افغانی ، پاکستانی ، ایرانی ، عرب سوری ولبنانی والبته از سر زمین لیبی که دیگر اثری از آن نمانده بود ، داشتم به تمدنهایشان میاندیشیدم تمدن وامپراطوری بابل ، ایران ، هه هه کدام تمدن؟ کدام امپراطوری ؟ هرازگاهی عده ای برای صاحب شدن قدرت وجمع آوری اموال بر سر ملتی میشورند وسپس جایشانرا به دیگری میدهند ،  گاهی به سخنان بی ربط وملال آور دیگران گوش میدادم ، صحبت از دلار بود وقیمت آن ! .
به شهر نزدیک شدیم  به مرکز آن سکوت وتاریکی ، مارا به یک پانسیون بردند وهردونفررا دریک اطاق جای دادند هم اطاقی من زنی از اهالی بنگلادش بود ، بوی عجیبی میداد معلوم بود مدتهاسا که رنگ آب وحمامرا ندیده است ،  در انتهای راهرو دوش وتوالتها قرار داشتند ، مردانه وزنانه ، همه چیز از تمیزی برق میزد ، چراغهای کم نوری در راهروها انسانرا بیاد بیمارستانها میانداخت ،  دراطاق کوچک ما با دو تختخواب بود زنک فورا رفت جلوی پنجره وآنرا گرفت ، پنجره روی به دیوار باز میشد ! از آن زندان باین زندان ، ساندویجی بعنوان شام بما دادند بهمراه یک بطری کوچک آب ، در دستشوی قدرت اب خیلی کم بود مانند شیر سماور مادر بزرگ آب جاری میشد .
بس خسته بودم روی تخت افتادم بوی نامطبوع آن زن که معلوم بود با عطرهای ارزان قیمت خودرا خوب عطر مالی کرده داشت حالمرا بهم میزد ایکاش عقلش بکار میافتاد ومیرفت زیر دوش ، زبان نمیدانست کمی انگلیسی را با لکنت وغلط بر زبان میاورد باخودش حرف میزد لباسهاش را جابجا میکرد ، مقدار زیاید اشغال ، سن او کم بود نمیدانم همسری داشت یا نه یا تنها بود !
هنگامیکه انسان جوان است ،  ابتدا همه چیز بنظرش  یک بازی مشغول کننده میاید  وبی اهمیت به آن مینگرد  اما کم کم  حاکم بر وجودش میشود  ودر مغز وخونش مانند سم  یا دوده  تاثیر میگذارد دراین زمان است که انسان به یک تابلوی راهنمایی پر کرد وغبار مینگرد بنام گذشته  چیزهای روی آن نقش بسته اما کهنه است ودیگر نمیتواند سر آز آن دربیاورد . سعی داشتم همه چیز را به دست فراموشی بسپارم .
من کم رو بودم ، صاف وساده  وپوست کنده حرفمرا میزدم ، رو به آن زن جوان کردم وگفتم بهتراست به حمام برود وخودرا بشوید وسپس بهتر خواهد خوابید ، شاید آن بوی گند کمتر میشد ،  لبخندی بمن زد وپرسید کجایی هستی ؟ گفتم اهل سر زمین باستانی الف ! خنده بلندی کرد وگفت نترس ، سر زمینت از من بدتر خواهد شد بوی تو هم بیشتر ! ولحاف را روی سرش کشید وخوابید .
فردای آ ن روز مارا برای صبحانه فرا خواندند دریک سالن بلند وسرد پشت یک میزچوبی قهوه ای وصندلیهای آهنی سرد به هرکدام یک تکه نان یک قهوه یا  تی بگ چای ویک ظرف کوچک انگشتی مربا میرسید ! سپس بانویی به درون آمد اول با زبان خودش وسپس به انگلیسی گفت :
از فردا همه باید سر کلاس زبان حاضر شوید وزبان فنلاندی ، سوئدی را فرا بگیرید تا بتوانید کار کنید ، از امروز هم هریک بکاری مشغول خواهید شد هرکس هرکاری را دوست دارد پیشنها کند ! .
من سردم بود ، میلیرزیدم ، دستمرا بالا بردم وگفتم " اطو کشی" !!! ........ادامه دارد 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
13/10/2016 میلادی/.
اسپانیا /