شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۵

خارج از کمپ

بخش هفتم 


سر زمین فنلاند بسیار زیباست ،  ومردمآنش همه مودب ساکت وهمه یک کتاب دردست دارند ، مذهبشان بیشتر لوتریان ویا بدون مذهب میباشند . وحکومت آن جمهوری است .
شاید اگر دریک موقع دیگری بودم میتوانستم از اینهمه نعمت استفاده کنم ، اما سرمای شدید وبرف طولانی که از شمال شرقی وروسیه میامد و کمبود گرما ، گاهی میبایست چند دست لباس را رویهم بپوشیم ، ماهیانه  بمن ششصد _ کورون- میدادند واین پول زیادی بود برای من که جایی را برای خرج کردن آن نداشتم .
در ناهار خوری عمومی با چند زن ومرد هموطن آشنا شدم ، یکی از زنان جوان در پی ساختن فیلمهای مستند بود ! ودو نفر جوان میخواستند به دانشگاه بروند ، رابطه هایما ن سرد بود ،  چندان تمایلی به دوستی با آنها نداشتم صابون چند هموطن منجمله خاله خودم بتنم خورده بود ، زمانیکه هنوز در وطن خودم سر وسامانی داشتیم وهنوز خبری از هیچ شورش ویا جنگی نبود ، من کتابی را میخواندم  بنام ( خورده بورژواها) که از ماکسیم گئورکی بود ، درسالهای آخر کتابهای روسی زیاد ترجمه میشد  وسپس خورده بورژواهارا در سر زمین خودم دیدم ،   خورده بورژواهای شهرستانی ، تازه به جاه وجلال رسیده  لباسهای محلی را کنار گذاشته ولباس های گرانقیمت مزن های معروف را میپوشیدند اما...مغزشان هنوز همان بود که درون کاسه سرشان جای داشت  هنوز آش نذری وقربانی کردن گوسفند وپختن شله زرد  واندختن سفره نذری همچنان رواج داشت برای هر کاریی نذری داشتند ! حتی برای درجه گرفتن همسرانشان ، سربازان قدیمی که حالا ژنرال شده بودند ، اوف بهتر است در این صندوقخانه را ببندم وبه آن فکر نکنم ، آخ ، ای ایمان ! کدام ایمان ، دیگر چیزی دردلم باقی نمانده بود ،  مجبور بودم لباسهای کلفت وپشمی بپوشم  ، روزی از روزها به یک فروشگاها بزرگ رفتم تا برای خودم خرید بکنم واز آن اطاق بد بود ومتعفن بیرون بیایم ، رفتار مردم با من خیلی سرد بود ، زبان نمیدانستم ، رویشانرا برمیگرداندند ، من دیگر برایم مهم نبود وخودرا به دست سرنوشت سپرده بودم ، کلاسهای زبان شروع شده بود وهر روز چهار ساعت به دو زبان فنلاندی وسوئدی اختصاص داشت با پشتکار عجیبی این درسهارا دنبال میکردم چرا که میل داشتم با فرهنگ آنها آشنا شوم .
آن زن بنگلادشی بنظرم مشکوک میامد ، هرشب چمدانش را باز میکرد لباسهایش را بیرون میریخت ودوباره آنها را تا زده درون چمدان میچید ، حرفی باهم نداشتیم بزنیم چندان خودرا گرفته بود  که گویی ملکه شیبا برای یک سفر کوتاه  مجبور به اقامت دریک مسافرخانه کثیف وکوچک است .
روزی از ااولگا خواستم اطاقی تنها بمن بدهد وبه زودی خودمرا از شر بوهای ادویه وعطرهای متعفن رها کردم .
در کلاس ما همه نوع آدمی دیده میشد از همه سرزمینها عده ای پناهنده بودند واقامت دائم گرفت وخیالشان راحت بود  عده ای هنوز نگران ودر انتظار نام نویسی در دانشگاه هم به آنها اعتباری نداده بود .
ناگهان سر وکله عده زیادی از هموطنان پیدا شد ، مغازه های ایرانی باز شد از کشک وصابون گلنار تا سدرو کافور !!  بسرعت خودم  را کنار کشیدم ،  تصمیم گرفتم روزهایم را به کاری مشغول باشم ، چه کاری ؟ پیشخدمت یک رستوران ، کاری مشگل بود اما بسرعت توانستم خودمرا جا بیاندازم ، زندگیم شبیه به قطاری شده بود که تنها یک واگن داشت ویک مسافر ، حال این قطار بکجا میرفت ؟ واز کدام تونل عبور میکرد ؟ نمیدانم ،  آنقدر هوا تاریک بود که همیشه میبایست زیر نور چراغ های کم سو کار کرد  احساس میکردم درتونلی دراز دارم ره میروم ، تونلی که پایان آن نامعلوم است ونمیوان فهمید به کجا ختم میشود.
همه چیز را پشت سر گذاشته بودم ، دیگر نگاهی هم به پشت سر نمیانداختم ، درجلو هم خبری نبود غیر از برف وتاریکی .
نمیداتم چرا روزی بیاد اولین زنی افتادم که درایران اعدام شد ؟ این زن نامش (ایران شریفی) بود وبجرم کشتن بچه ها ی همسرش  وسوزاندن وانداختن آنها به چاه به اعدام محکوم شد ، اورا به دار کشیدند واین اولین نمونه برابری مرد وزن بود ، زن در اعدام با مردی برابر است ، درزندان هم با مرد برابر است اما درجاهای دیگر همه چیز وهمه کار برای او ممنوع است حال من درجایی بودم که قدرت بیشتر دردست زنان بود ، این چه کار زشت وکثیفی است که طناب را برگردن موجود زنده ای بیاندازند اورا حلق آویز کنند ودستمزدی بگیرند ودر انتظار نفر بعدی باشند بی هیچ احساس شرم ویا جنبش وجدان .
یک روز که از سر کار بخانه ام برمیگشتم  هنگامیکه درآپارتمان کوچک یک اطاقی خودرا باز کردم  پاکتی سنگین  روی زمین افتاده بود ، هراس وترس مرا دربرگرفت ، آنرا برداشتم وبه پشت آن نگاهی انداختم ، نام فرستنده نبود ،  با اندکی کنجکاوی آنرا باز کردم ،  نامه از یکی از همان دوستان کمپ بود که حال به پایتخت آمده ومرا یافته بود ، همان ستوان جوان ، منکه بلد نبودم همه آنرا بخواتم نیمی به زبان فنلاندی ، نیمی انگلیسی ، لرزشی سراپای وجودم را گرفت  ، چهره اش دربرابرم نمودار شد بخصوص آن روز که با ته تفنگ خود بر پشت آن مرد دیوانه کوبید وتقریبا اورا برزمین انداخت ، آه ... این تنها نمونه از یک گذشته وسرگذشت دربدری من بود ، او با احساس محترمانه عشق خودرا بمن ابراز داشته بود آدرس خودرا نیر در پایین صفحه نوشته بود با شماره تلفنش ، خوب اگر میل دارم میتوانم با او تماس بگیرم . نامه درمیان دستهای لرزانم مچاله میشد ، باز میشد صاف میشد ودوباره مچاله میشد ، بخاری را روشن کردم وخودمرا به آن چسپاندم دندانهایم روهم کلید شده واز سرما یا از چیز دیگری میلرزیدم .......بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
15/10/2016 میلادی /.
اسپانیا