پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۵

خواب آشفته


هستی چه باشد ؟ آشفته خوابی 
نقش فریبی  ، موج سرابی 
نخل محبت پژمرده شد ، کو 
فیض نسیمی ،  اشک سحابی
در بحر هستی ، ما چون حبابیم 
جز یک نفس نیست ، عمر حبابی......" زنده نام  رهی معیری"

شاید همان مرغک کور این جهان بودم ، که نقش ترا درخیال  وبا ذهن خود کشیدم ، خیلی کودک بودم ، چهارده سالگی  هنوز بچه است ، آنهم درآن دیار و زمستان تاریک وسرد زمانه .
دیگر خودم نبودم ، همه توشدم ، حتی درآسمان میان ستارگان نقش ترا میدیدم ، کسی چه میداند شاید که من  همان مرغک کور جنگل بودم ؟! اما درقلبم همیشه بهار بود ، ودر بهاران زندگیم ترا بشکل یک بت ساختم ، درپنهانی میسوختم همچنان یک چوب تر در بطن خویش ودودم بچشم خودم رفت .
سرم را به زیر بال خودم انداختم ورفتم ، بسوی سرنوشت ، درهرقدم جلویم  میاستادی ، گویی صاحب من بودی ، اما رفتم ، رفتم تا دور دستها ، وشبی که باد سم بر زمین میکوفت  وهزاران خروش از دریاها بلند میشد وسنگباره ها برسرم فرو ریخت ، ترا ازخواب بیدار کردم ، از لابلای تاریکی دود  تو لرزیدی ، گفتم نترس ، منم ،  بنیاد آشفتگی من ویران شده بود ازتو درخواست کمک کردم ، وتو بی اعتنا گذشتی ، تنها یکدم فشار انگشتانت را بر روی گردنم احساس کردم ، پرسیدی چرا رفتی ؟ درجوابت گفتم باید میرفتم .
دیگر بسویت برنگشتم ؛ رفتم تا درسایه ها گم شوم ، وگم شدم ، ازدیده ات پنهان شدم ، اما دست گرم عشق درون سینه ام مچرخید تا انکه در سفر آخرم ترا دیدم ، وآخرین سفرم بود به آن دیار وهرچهرا که اندوخته بودم بتو دادم ، ( مدارک موجودند) ! وبرگشتم ، تو محتاج تراز من بودی، تو قمار میکردی روی هرچیزی بردو باخت انجام میدادی اما من آهسته آهسته در سایه  راه میرفتم ، ترا درون گنجه ام گذاشتم ، ودیگر هیچگاه درب گنجه را باز نکردم تا شب گذشته ، نگاهی به آخرین عکس تو انداختم که سالها بود درون یک قاب سیاه نشسته بود ، چرا که سالها بود تو برایم مرده بودی ، سایه تو بود که از دورادور میدیدم ،
شب گذشته برای چند ساعتی گریستم ، اما دوباره برگشتم به زندگی عادی خویش ، همه آنهاییکه ترا بهمراه من میشناختند شب گذشته بمن تلفن کردند ، درانتظار فریاد من بودند ، اما برای یک مرده تنها یکبار باید گریست ، من گریه هایمرا سالهای قبل بر مزار تو کرده بودم آنچه از تو باقی مانده بود همان شکل منحوس آن وسیله بود که ترا مانند هیبت خود ساخت . 
ترا بخشیدم ، الان لابد درسردخانه بیمارستان جای داری وشنبه ترا با تشریفات کامل درخور یک هنر مند ارزنده!!!مشایعت میکنند ودر کنار هنرمندان جای خواهی گرفت ، جایی که نمیدانم برایت والا باشد یا یک " کالا" .

شب پیش ترسیدم  دوقرص والیوم خوردم قلبم به طپش در آمد با لیوانی شیر گرم بخواب رفتم انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده  است  بهر روی از همین روزها میبایست میرفتی تنها کاری را که انجام دادم تمام رسانه های داخلی را از روی صفحه دستگاهم پاک کردم ، چون دیگر نه تو ونه ایرانی وجود ندارد ، ایران بمدد دوستانت  ایرانستان خواهد شد ومنهم کم کم باید چمدانم را بردارم وراهی شوم ، تو نماد ایران برای من بودی ،  حال دیگر هیچکدام وجود ندارید .
شاهنشاه فقید در آخرین روز فرمود :
نگذارید ایران ، ایرنستان شود ، او میدانست که چه نقشه شومی برای این سر زمین پر بار وپر نعمت کشیده اند ،  جناب ولایتعهد مشغول سرگرم کردن بچه ها درخارج بودند  ودیگران درحال رقص بابا کرم ونوشیدن ودکا وخوردن چلو کبای زیر پرچم شیر وخورشید ،  حال رفقا دهانشان کف میکند درحالیکه دارند کالاهای را تبلیغ میکنند درهمان حال هم بدشان نمیاید که کردتسان جدا شود ، آذربایجان جدا شود ، خوزستان با خلیج یکسره عربستان شوه جزایره سه گانه که بفروش رفت ،  شمال هم دردست رفقاست ، میماند صحرای برهوت  تهران ، قم کاشان وواتیکان اسلامی ،  ونامش خواهد شد ( ایرانستان) ! اما نام من همچنان منش خودرا حفظ خواهد کرد.
سفرخوش ، نمیدانم همسرت چه کسی است ، باو تسلیت میگویم ، به مهین و فرامرز وسایر فامیل . پایان 
آخرین چکامه . ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب پرچین " / 08/09/2016 میلادی /. 

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۵

سفر بخیر

سفر بخیر عزیزم ، 

برای فرهنگ شریف که او هم به رفتگان پیوست .
شب گذشته نا خود آگاه برایت پیام دادم  ، واز امروز تما م روز درب اطاق را بستم وتا صبح به ناله ساز تو گوش دادم ، امروز زیباترین عکسی را که برایم افرستاده بودی در قابی سیاه جلویم گذاشتم ، نه میل دارم اخباررا بخوانم ونه میل دارم بدانم چگونه ترا بدرقه میکنند ، دوستان از اطراف برایم پیام فرستادند که یار سفری بسلامت برای همیشه رفت ، خدا حافظ عزیزم .
الان پیکر سردت  درحجم خود نمیدانم درکدام سوی جای دارد  وکدامین یار درکنارت ایستاده است .
شب است ، دیدگانم را اشگ فرا گرفته  وشب چنان از تیرگی انباشته است که هیچ خورشید روشنی قادر نیست  آنرا روشن نماید 
اکنون نمیداتم چگونه برخیزم وچرا برخیزم وبه کجا بروم ،  از این پس تصویرت را درکدامین چشمه باید جست ؟

بارگران ایام شانه هایمرا خسته وفرسوده کرده بود  قامتم خم شد ،  اکنون درگوش من بخوان  که بکجا میروی؟ 

من خوب میدانم دراوج کهنسالی  ، چشمانمان   تاریکتر شده اند ، اما چشم دل روشن بود وترا میپایید ، 
دیگر امید روشنایی نیست .
اما ، کسی هست پنهان  وپوشیده درسینه من ، که صبح وشب  مرا به زبان میخواند ، 
سفر بخیر یار نوجوانی و همسفر کهنسالی من ، سفرت خوش . / ثریا ارانمنش / اسپانیا / " لب پرچین" 
07/09/2016 میلادی .

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۵

آخر خط

 نمیدانم ، آخر خط کجاست ،
در اینصورت بر سرعتم میافزودم ، تا به آنجا برسم 
نمیدانم ، از کدام در باید بروم ؟
از خانه حریفان ، تا بام افلاکی ، چقدر راه است؟
 درکجا جای خواهم گرفت ؟ درکدام ارک وکدام کاخ وکدام چپر؟
من خود معمار سرنوشت خویش بودم 
امروز تیشه را بزرمین گذاردم 

نگاهم مشتاقانه به گذشته های دور دوخته شد
به اوایی که از دوردستها مینشیدم 
به نغمه سازی ، وآواز درختان وزمزمه باد

جوانی چون باد بر کودکیم غلبه کرد  وبه جنگ برخاست 
وامروز هردورا گم کرده ام 

خط آخر کجاست ، وآخرین قطار درکدام ایستگاه میایستد؟
آوایی از دور  حمله اش را بمن نزدیک میسازد
چمدانی ندارم تا درونش را با تنهاییم پرکنم 
در صبح کهنسالی ، در آسمان مغرب ، چشم براه کسی هستم 
که قرار است باهم برویم 

امروز جایی را که بتوان اباد بخوانم نیست 
در جهنم  میان آتش که از هر سواحاطه شده است
میسوزم 
این سوزش عشق نیست ، این سوزش پیکرم میباشد
من  گذشته وآینده را یکسر خالی دیده ام 

امروز نشسنم وبه سازاو گوش فرادادم آخرین نغمه اوبود 
ضرب نبود ، ساز نبود ، مویه بود ، ناله بود و ضجه بود  
باو گفتم :
ای آواره تر از من ، رو بکدام کعبه داری؟ 
هرچند میدانم دیگر قدرت دیدار نداری 
ای نقطه طلوع جوانیم وای پایان غروب زندگانیم 
حماسه ها تمام شدند 
از آشیانه سیمرغ دیگر خبری نیست 
وآن سر زمین کودکی من وتو بر باد رفت 

نه تو تهمتنی ونه من تهمینه 
هردو در انتظار آخرین قطاریم 
تو از انسو
و من از اینسو
درمیان راه دست یکدیگررا خواهیم گرفت 
ودوباره زنده خواهیم شد 
من مرده ام ، تو نیز مرده ای 
تنها ما قاتلین روزوشبیم 

کجایی ای دیار دوردست ؟ وتو کجایی ای یار دیرین 
که تنم من با تن تو همره شوند ، بیاد گهواره دیرین 
-------- ثریا / اسپانیا / 
" لب پرچین " 




شاعر

نامه شوقم که گردونم به دست باد داد
لیک صدها یاوه  بر بال کبوترها نهاد
زندگی سازی ندارد عزت ویرانگری
زان سبب باشد  بهار خونینم ز باد

 "دکتر اسداله حبیب ، شاعر افغان "

به شاعری که در"سایه" زیست !!!!
روی سخنم باشما ست  شاعر !! ممکن است که این نوشته کمی طولانی  شود اما از نظر روشنگرایی شاید به دردعده ای از خدا بیخبر واز خود بیخبر ، بخورد وشاید  بکار آید .شاید هم مورد لطف دوستان شما قرار بگیرم و ناسزا ها  را بشنوم اما من همیشه به دنبال حقیقت بوده ام بی آنکه بخواهم دیگری را فریب بدهم واز فریب خوردن سخت آزرده میشوم . آنگاه افساررا پاره  میکنم ومیتازم برایم مهم نیست چه کسانی زیر پاهای اسب من کشته ویا زخمی میشوند ، چرا که خود زخمیم ، زخمی روزگار ، بخاطر آنکه شما در شکل وشمایل چخوف  ویا داستایوسکی خود نمایی کنید با پیراهن جین پاره  !ویا صدها هزار نفر بیگناه در زندانها کشته شوند تا جایی که در بهشت زهرا برای جنازه ها گودالی عمیق کنده بودند وجسدها را رویهم میریختند ( به گفته مسئول بهشت زهرا) واینها همان جوانانی بودند که فریب وعده های توخالی امثال شمارا خوردند.
من شمارا از همان زمان که در کوچه شیروانی خیابان نادری مینشستید میشناختم ، دلیل این شناخت بخود من مربوط است وهمسر ارمنی شمارا نیز ،  آن روزها مد بود که ( طبقه باصطلاح روشنفکر ) با دختران ارمنی ازدواج میکردند ، دختران ایرانی لیاقت چنین شئوناتی  را نداشتند ویا اگر هم داشتند مرتب مورد سر زنش  شما روشنفکران قرار میگرفتند  ،همه همپالگی های شمارا میشناختم ،  چند جور روشنفکر داشتیم ، روشنفکران ( نفتی) روشنفکران استالینی وروشنفکران ماوئویستی   وچند جوجه هم درکنارشان  ورجه ورجه میکردند بخوبی نمیدانم جزو کدام از این گروه بودید  ، منهم دشمن همه شما !!.
 بنا براین کمتر دوروبر اشعار شما میگشتم وکمتر میخواندم اصولا چندان نظر خوشی نه به شما ونه  به أآن پیر تریاکی خراسانی اخوان ثالث نداشتم بیشتر |عماد خراسانی | را ستایش میکردم ، چهره عبوس شما ، با آن قیافه  وهیکل بزرگ وهیبتی که مانند شیر میگرفتید مرا به خنده وا میداشت ، چرا که خانواده شمارا نیز خوب میشناختم شوهر خاله شما از جاسوسان خبره انگلیسی درایران بود که او نیز دستی به شعر وشاعری داشت ودختر ایشان نیر برای همان دستگاه اسکاتلند یارد درازای هفته ا ی پانزده پوند کار میکرد تا ایرانیانی را که وارد میشدند شناسای کرده وبعرض برساند ! چند بار به لندن تشریف آوردید ومن بهمراه یکی از دوستان درمحفلی که شما دربالاترین نقطه اطاق نشسته بودید وارد شدم  حال به مقامات عالیه رسیده بودید به ریاست رادیو منصوب شده بودیدوتازه دست به تصفیه  زده عدهای بقول خودتان پیر وپاتال را بیرون انداختید ونوچه های تازه با سروده های نو!!! به رادیو  راه دادید یعنی آنچه را که مرحوم  "پیر نیا "ساخته بود شما بر باد دادید ، ( گلهای جاویدان ، کلهای رنگارنگ ؛ گلهای صحرایی و برگ سبز ) به آنها توهین میکردید ، فرهنگ شریف را نه نوازنده تار بلکه نوازنده گیتار میخواندید!!! که موجب خشم عده ای شد ، واکبر گلپایگانی را بی مصرف وبی معلومات واینکه او ابدا خواندن بلد نیست ودستگاههارا وارونه !!! میخواند اورا نیز به خواندن درکاباره فرستادید، دلکش بخانه اش رفت ،  همه رفتند همه شاعران خوب وخوانندگان خوب  ! البته چند نفری که قبلا در جاده شما پیاده روی کرده بوند نیز ماندند وبه مقامات عالی هنم رسیدند ! کاری به آنها نداریم . شما خودتان از موسیقی هیچ اطلاعی نداشتید تنها آمده بودیدکه بمدد اربابتان رادیو ایران را قبضه کنید وسپس به دست دوستان بدهید ، رهی معیری درسکوت خاموش شد ، نادر نادرپور بخیال خود میل داشت با شما درآمیزد که صدایش رو بخاموشی رفت ،.خودش راهی غربت شد .
انقلاب شکوهمند شما پای گرفت و......  سپس کتاب اشعارتانرا بعنوان " تاسیان " که همان تازیان است ببازار دادید با جا بجا کردن اشعار گذشته دیگر چیزی درچنته نداشتید وخان مغول که برتخت نشسته بود شمارا ببازی نگرفت .
حال دو جلد کتاب خاطرات خودرا بوسیله دوجوان نادان وبیخبر ببازار داده اید که همه توهین آمیز وجسارت به هنرمندان بزرگ وخوانندگان بی نظیر ایران است ، بار دوم که شمارا درلندن دیدم بخاطر پسرتان که سرطان  چشم داشت  آمده بودید ، دیگر ابدا میلی نداشتم درمحضر شما بنشینم ، از شما بیزار شده بودم ، حتی دیگر به ترانه هایتان ومثنوی هایتان گوش نمیدادم واما ...واما ماجرای دختر خاله شما هم خیلی شنیدنی است که بماند .
میل ندارم وارد زندگی خصوصیم بشوم ویا شمارا ودار به خواندن آن بکنم ، هرچه بوده گذشته وامروز  دیگر خیلی دیر است 
بقول معروف هرکه دانست درنمانست  ، حال جوانان را دوباره فریب بدهید وبرایشان افسانه زال وورستم را بگویید درحالیکه سوگند میخورم حتی یکبار هم لای شاهنامه را باز نکرده اید . 
امروز نمیدانم چرا چهره آن دختر خاله نازنین شما وچهره شما در نظرم جلوگر شد ومرا ودار به نوشتن کرد ؟! . اوبقول خودش به دوستیها هیچ اعتقادی نداشت برایش همه چیز ( پول) بود .  وبرای شمانمیدانم ، لابد قدرت مطلقه ؟! ویا شهرت تمام ناشدنی ، خوب خلایق هرچه لایق .
ثریا / اسپانیا / یک روز غم انگیز تابستان /
از یادداشتهای قدیم .

فحاشی وچارواداری

امروز برنامه ای دریکی کانالهای دیدم که بکلی آن یکذره امیدر را که هم  داشتم از دست دادم وباخود گفتم چه سود خواندن وعظ برای این .....
اینها همینند ، گویش جدیدی برای فحش های خواهر مادری یافته اند که پر بی ا دبانه نباشد !!! تعجب نمیکنم که پسر دهاتی بجای آنهمه مهربانی  دهان کثیفش را باز کرد وهرچه لیاقت خودش وخانواده اش را داشت نثار من کرد ، او هم درهمان جامعه تربیت یافته وشکل گرفته حال اگر اورا به دانشگاه هاروادهم بفرستند همان کره خری  بیرون خواهد آمد که بود ، زن ودختر وپسر جوان تنها مزاحشان فحش است وبرایش گویش پیدا میکنند ، آفرین براین سنت پاک نهاد شما . دیگر حرفی ندارم بزنم  هرچه هست ظاهری است ، خوشبختانه من درزمان انقلاب درایران نبودم که امروز بدهکار شما باشم اطمینان دارم با اولین راهپیمایی درب خانهرا میبستم وراهی دیار غربت میشدم میدانستم فردا همان خدمتکاران ، باغبانان که آنهمه به آنها خیر رساندیم با تفتگ درب خانهرا خواهند شکست وهمه چیز را به یغما خواهند برد ، سه سال بود که من از ایران بیرون رفته بودم وبا هیچ ایرانی هم برخورد نداشتم ، تک وتنها تا اینکه سیل فراریها ودزدان سرازیر شد ، اینهارا بارها نوشته ام . چهل سال است که ازایران به دورم یعنی زمانیکه آن جوجه ژیگولو هنوز به دنیا نیامده بود من در خارج بودم وسوگند یاد کردم که باهیچ ایرانی تماس نگیرم اما ،،،، روزی ویلون مرحوم" خرم "مرا بگریه واداشت ، دیگر طاقتم طاق شد به نوارهای پر شده انقلابیون قلابی گوش فرا دادم وسپس همهرا به درون سطل آشغال ریختم ، ای داد وبیداد عماد رام چرا ؟ اوکه  وضعش خوب بود خانه ای بزرگ داشت بچه هایش دربهترین  وگرانترین مدارس امریکایی درس میخواندند ،  اویا فلان شاعر چرا ؟ او که شاه شاعراان بود ؟ ؟ خیر ! منافع بیشتر اقتضا میکرد ، خرس بزرگ در شمال ایران خوابیده بود  بهمراه نواده اش در اینسوی  دنیا وخوب آنهارا تغذیه میکرد ،  دوباره گوشهایم را بستم وچشمانرا وگوش به صدای غریبانه وآواز غربت دادم . تا اینکه این کامپیوتر جلویم نشست ، از سال دوهزار مشغول شدم اول ناشیانه واشعاری آبکی ویا از دیگران کم کم بزرگتر شدم !! اما هنوز کتاب میخواندم یا به زبان اصلی یا با ترجمه خوب .
امروز سخت پشیمانم از اینکه دوباره رابطه پیدا کردم آنهم با کسانیکه ابدا نمیشناسم درپشت یک عکس پنهانند ، همه بجای قلم خنجر دردرست دارند  وامروز آخرین امیدمرا را نیز ازدست دادم جوانان در تلویزیون گرد هم جمع شده بجای یک برنامه علمی درباره گویش جدید ( فحاشی ) بحث میکنند . نباید هم انتظاری داشت ، یا فرزندان  همان قوم امامیانند ویا جنوب شهریان ویا دهاتیان تازه به نوا رسیده بی هیچ فرهنگ وادبی . 
حا ل باز مینشینم بگوشه عزلت واخبار روزرا برای خودم تفسیر میکنم ویا شعر مینویسم ، گور پدر دنیا ومافیای آن .وایران دیگر برایم ایران نیست کشوری است درحد همان بنگلادش ویا کمتر . با تاثر زیاد آنرا بخاک سپردم .
بیاد آنهمه نامردمی که من دیدم /دوباره سینه شد  از موج کینه لبریز،
مگرمرده از گور برنمیدارد سر / بگوش میرسد  اکنون غریو رستا خیز /


حضرت پاپ روز یکشنبه فتوادادند که جهنمی را که بشر در ذهن شما ساخته دروغ است وبهشت هم همچنین و داستان آدم وحوا افسانه ای بیش نیست ،  آنچه درکتب مقدس دراین باره نوشته شده است افسانه میباشد ،  علم همه چیز را زیر وروکرد ! حتی پاپ هم روی به علم آوردبقول آن پیر مرد خراسانی همان مذهب ( پاناسونیکی* یعنی علم بهتر است نه ثروت . پایان 
سه شنبه ششم سپیتامبر 2016 میلادی . " لب پرچین".....ثریا /اسپانیا/

شرف ایرانی

واقعا باید به این ملت شریف همیشه درهمه صحنه  هزاران آفرین گفت ، یک نخل طلا یا شیر نقره ای برایشان کافی نیست باید اسکاری از طلای ناب مخصوص این ملت نازنین بسازنند وداستانی جداگانه ودر طی مراسمی بسیار بزرگ به آنها بدهند ، اگر اسکار نشد بهر روی جایزه ای نظیر جوایز " گویا" یا " پرنسس آستوریا" ویا " سروانتس " اگر اینها هم نشد هیکل یک مناررا از طلا بسازند وبه یک یک بدهند .
دزدی  درآن سر زمین یکنوع کار شریف است ، واگر دزدی نکنی بی عرضه ای کار به دزدیهای سیاسی واقتصای ندارم ، 
دزدیهای شاعرانه !!! همه آثار شجریان را تکه تکه کرده زیر نام شرکتهای قلابی بمعرض تماشا گذارده اند ، همه آثار ایرج خواندده رانیز به همین نوغ ، وآثار شنیدنی  وفاخر هنر مند پر ارزش ما جناب شهناز همهرا تکه تکه میتوانی درهمه جا بشنوی بدون " دخالت دست " ! مهمتر از همه نوشتارهای بعضی از بیچارگانی نظیر این حقیر را که به ذکر مصیبتهایش پرداخته نیز با دستکاری ها به معرض تماشای عموم گذارده اند ! بی هیچ شرمی  ویا خجالتی ، من اگر بیتی از یک شاعری به ذهنم برسد تا سراینده آنرا نیبایم ونامش را درگوشه اشعار نیاورم محال است درست به دزدی بزنم ، شاید برای همین است که دراین گوشه خراب آباد در سکوت وتنهایی دارم روزهارا به شب میرساانم وشبهارا درانتظار طلوع صبح ! تا بحال ما توانسته ایم سه نفر را رد یابی کنیم که این نوشته های ناچیز را به یغما برده اند وبنام نامی خودشان دست به دست میگردد ! درایران حقوق کپی رایت ابدا معنا ندارد ، آنهاییکه هنوز دست به آثارشان برده نشده است در خارج آنرا به چاپ رسانده ویا با شرکی قرار داد میبندند که مسئول این کار است ، حال من نمیتوانم بخاطر چند خط که دزدی شده بسراغ وکیل وپلیس  مولتی پل بروم  چون برایم شرم آوراست که بگویم هموطنان  من توانسته اند آثار بی ارزش مرا نیز به یغماببرند . بنام خودشان انتشار بدهند ، چون این کار من نیست کار آن کمپانی است که اینهارا دریافت میکند واین اوست که پی گیری کرده است ! باید بنویسم بسیار متاسفم ، مجانی بخوانید ، اما دست به آنها نبرید ودستکاری نکنید وشعار هم ندهید .
ایرانی دزد بار آمده است ، دروغگو بار آمده است از ازل وابد از کودکی باو یاد داده اند دروغ چیست ودزدی کار بدی نیست بخصوص اگر درسر زمین کفار باشد ، بزرگترنی دروغگویان عالم بر آن سر زمین حاکمند ، برایشان افسانه های دروغین میسازند ، غار حرا میسازند مردم هم گوسفند وار به دنبال این قصه ها میروند ، اگر قرار باشد که بگریند میگریند واگر قرا رباشد همه چیز را به تمسخر بگیرند ، میگیرند ، هیچ اصالتی در وجودشان نیست ، اصالت آنها درهمان جامه های مارکدار واتومبیلهایشان میباشد ا خیلی سالهای در کنار این  بظاهر اصیلان !!! زیستیم ودم نزدیم چشم ودهمانمانرا بستیم تا نه ببینیم ونه بشنویم ، درسکوت به تماشا ایستادیم پدر دزد ، پسر دزد ، دختر دزد ، نوه دزد وچنان بادی به غبعب میانداختند که گویی گنج حاتم طایی را از قعر قرون بیرون کشیده اند ، درحالیکه همه دزدبودند هستند وخواهند بود دورغ چرا ؟ نماز هم میخواندند روزه هم میگرفتند  قمارهم میکردند ومیکنند  مشروب هم مینوشیدند ومینوشند  !!  شاید درمیان اینهمه انسانهایی که دراطرافم ریخته بودند توانستم چند نفری را بیابم ودرکنارشان انسانیت را ازد دست ندهم که متاسفانه همه آنها بسرای باقی رخت بر بسته اند باهزاران رنج ودرد درون /
" رهی" میسرود 
جلوه ها کردم ونشناخت مرا اهل دلی ، 
منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید

"نادر ناد رپور" میسوخت ومیسرود :

رفتم ورفتم  دراین شهر شگفت انگیز،
رفتم ورفتم دراین خیابانهای دراز 
زیر آفتاب وعطش سوزان  درغبار سربی
شامگاهان  درنجوای آرام ناودانها  ،
وسر انجام به ( بن بست ) آخر رسیدم 
یا مرحوم دشتی ویا فریدون مشیری ویا مرحوم تفضلی ( محمود) ویا مردانی که میل ندارم نامشان برده شوند وزنانی که امروز دیگر نیستند حضورشان برایم نعمت بزرگی بود ، در محضرشان کنار سفره کوچکشان درسها آموختم ، درس شرف وانسانیت ، درس شعور ، درس جرئت وشهامت . چه خوب شد که همه رفتند واین ملت دروغین را نه شناختند ونه دیدند . روانشان شاد.

امروز تصویر ها  ، مانند درختان بدون بار وبرگ  از آدمیان  دراین آینه  بهمان روشنی دیروز دیده میشود  ، نقوش احوال درونی آنها  وعواطف واندیشه های بی پروا وبی محتوی  که طوطی وار الفاظ را بر زبان میاورند ومیروند درپی دامی دیگر . متاسفم 
برای همه هنرمندان واقعی ، که خودرا نفروختند ، همه نویسندگان بزرگی که خودرا با سکه های ناچیزی حقیر نکردند احترام فراوان قائلم وسر تعظیم در مقابل عظمت روح آنها فرود میاورم  ،حال آن قلاش دو دوزه بگذار در جهان امروزه پر آوازه شود بهر روی آن مملکت ، ملکت ریش است وسبیل از بنا گوش در رفته !!!.
بسیار متاسفم . ایران ایران ئخواهد شد تا آنکه انسانهای  پاکی برنخیزند .پایان 
ثریا / اسپانیا / " لب پرچین"
06/09/ 2016 میلادی /.