هستی چه باشد ؟ آشفته خوابی
نقش فریبی ، موج سرابی
نخل محبت پژمرده شد ، کو
فیض نسیمی ، اشک سحابی
در بحر هستی ، ما چون حبابیم
جز یک نفس نیست ، عمر حبابی......" زنده نام رهی معیری"
شاید همان مرغک کور این جهان بودم ، که نقش ترا درخیال وبا ذهن خود کشیدم ، خیلی کودک بودم ، چهارده سالگی هنوز بچه است ، آنهم درآن دیار و زمستان تاریک وسرد زمانه .
دیگر خودم نبودم ، همه توشدم ، حتی درآسمان میان ستارگان نقش ترا میدیدم ، کسی چه میداند شاید که من همان مرغک کور جنگل بودم ؟! اما درقلبم همیشه بهار بود ، ودر بهاران زندگیم ترا بشکل یک بت ساختم ، درپنهانی میسوختم همچنان یک چوب تر در بطن خویش ودودم بچشم خودم رفت .
سرم را به زیر بال خودم انداختم ورفتم ، بسوی سرنوشت ، درهرقدم جلویم میاستادی ، گویی صاحب من بودی ، اما رفتم ، رفتم تا دور دستها ، وشبی که باد سم بر زمین میکوفت وهزاران خروش از دریاها بلند میشد وسنگباره ها برسرم فرو ریخت ، ترا ازخواب بیدار کردم ، از لابلای تاریکی دود تو لرزیدی ، گفتم نترس ، منم ، بنیاد آشفتگی من ویران شده بود ازتو درخواست کمک کردم ، وتو بی اعتنا گذشتی ، تنها یکدم فشار انگشتانت را بر روی گردنم احساس کردم ، پرسیدی چرا رفتی ؟ درجوابت گفتم باید میرفتم .
دیگر بسویت برنگشتم ؛ رفتم تا درسایه ها گم شوم ، وگم شدم ، ازدیده ات پنهان شدم ، اما دست گرم عشق درون سینه ام مچرخید تا انکه در سفر آخرم ترا دیدم ، وآخرین سفرم بود به آن دیار وهرچهرا که اندوخته بودم بتو دادم ، ( مدارک موجودند) ! وبرگشتم ، تو محتاج تراز من بودی، تو قمار میکردی روی هرچیزی بردو باخت انجام میدادی اما من آهسته آهسته در سایه راه میرفتم ، ترا درون گنجه ام گذاشتم ، ودیگر هیچگاه درب گنجه را باز نکردم تا شب گذشته ، نگاهی به آخرین عکس تو انداختم که سالها بود درون یک قاب سیاه نشسته بود ، چرا که سالها بود تو برایم مرده بودی ، سایه تو بود که از دورادور میدیدم ،
شب گذشته برای چند ساعتی گریستم ، اما دوباره برگشتم به زندگی عادی خویش ، همه آنهاییکه ترا بهمراه من میشناختند شب گذشته بمن تلفن کردند ، درانتظار فریاد من بودند ، اما برای یک مرده تنها یکبار باید گریست ، من گریه هایمرا سالهای قبل بر مزار تو کرده بودم آنچه از تو باقی مانده بود همان شکل منحوس آن وسیله بود که ترا مانند هیبت خود ساخت .
ترا بخشیدم ، الان لابد درسردخانه بیمارستان جای داری وشنبه ترا با تشریفات کامل درخور یک هنر مند ارزنده!!!مشایعت میکنند ودر کنار هنرمندان جای خواهی گرفت ، جایی که نمیدانم برایت والا باشد یا یک " کالا" .
شب پیش ترسیدم دوقرص والیوم خوردم قلبم به طپش در آمد با لیوانی شیر گرم بخواب رفتم انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده است بهر روی از همین روزها میبایست میرفتی تنها کاری را که انجام دادم تمام رسانه های داخلی را از روی صفحه دستگاهم پاک کردم ، چون دیگر نه تو ونه ایرانی وجود ندارد ، ایران بمدد دوستانت ایرانستان خواهد شد ومنهم کم کم باید چمدانم را بردارم وراهی شوم ، تو نماد ایران برای من بودی ، حال دیگر هیچکدام وجود ندارید .
شاهنشاه فقید در آخرین روز فرمود :
نگذارید ایران ، ایرنستان شود ، او میدانست که چه نقشه شومی برای این سر زمین پر بار وپر نعمت کشیده اند ، جناب ولایتعهد مشغول سرگرم کردن بچه ها درخارج بودند ودیگران درحال رقص بابا کرم ونوشیدن ودکا وخوردن چلو کبای زیر پرچم شیر وخورشید ، حال رفقا دهانشان کف میکند درحالیکه دارند کالاهای را تبلیغ میکنند درهمان حال هم بدشان نمیاید که کردتسان جدا شود ، آذربایجان جدا شود ، خوزستان با خلیج یکسره عربستان شوه جزایره سه گانه که بفروش رفت ، شمال هم دردست رفقاست ، میماند صحرای برهوت تهران ، قم کاشان وواتیکان اسلامی ، ونامش خواهد شد ( ایرانستان) ! اما نام من همچنان منش خودرا حفظ خواهد کرد.
سفرخوش ، نمیدانم همسرت چه کسی است ، باو تسلیت میگویم ، به مهین و فرامرز وسایر فامیل . پایان
آخرین چکامه . ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب پرچین " / 08/09/2016 میلادی /.