سفر بخیر عزیزم ،
برای فرهنگ شریف که او هم به رفتگان پیوست .
شب گذشته نا خود آگاه برایت پیام دادم ، واز امروز تما م روز درب اطاق را بستم وتا صبح به ناله ساز تو گوش دادم ، امروز زیباترین عکسی را که برایم افرستاده بودی در قابی سیاه جلویم گذاشتم ، نه میل دارم اخباررا بخوانم ونه میل دارم بدانم چگونه ترا بدرقه میکنند ، دوستان از اطراف برایم پیام فرستادند که یار سفری بسلامت برای همیشه رفت ، خدا حافظ عزیزم .
الان پیکر سردت درحجم خود نمیدانم درکدام سوی جای دارد وکدامین یار درکنارت ایستاده است .
شب است ، دیدگانم را اشگ فرا گرفته وشب چنان از تیرگی انباشته است که هیچ خورشید روشنی قادر نیست آنرا روشن نماید
اکنون نمیداتم چگونه برخیزم وچرا برخیزم وبه کجا بروم ، از این پس تصویرت را درکدامین چشمه باید جست ؟
بارگران ایام شانه هایمرا خسته وفرسوده کرده بود قامتم خم شد ، اکنون درگوش من بخوان که بکجا میروی؟
من خوب میدانم دراوج کهنسالی ، چشمانمان تاریکتر شده اند ، اما چشم دل روشن بود وترا میپایید ،
دیگر امید روشنایی نیست .
اما ، کسی هست پنهان وپوشیده درسینه من ، که صبح وشب مرا به زبان میخواند ،
سفر بخیر یار نوجوانی و همسفر کهنسالی من ، سفرت خوش . / ثریا ارانمنش / اسپانیا / " لب پرچین"
07/09/2016 میلادی .