جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۵

حسرت وحیرت .

در سر کار تو کردم  دل ودین با همه دانش 
مرغ زیرک  بحقیقت منم  امروز و تودامی ........." سعدی"

قلب یک هنر مند  ،هنگامی میدید  آرزوهایش ومیهنش  در پنجه نامردمیهاست  ودر دنیای دیگری لبریز از بیهوده گویی و خرافات  شکل میگیرد ، خاموش میشد وهیچگاه شکوفه نیمکرد ،  وخودرا از آن ورطه بیرون میکشید ،  ومیرفت ا برای بالابردن هنرش کوششهای دیگری انجام دهد ، 
هنر بهترین نماد شکل انسانی است ، باهنر میشود دنیارا نیز بزیر پا کشید ،  نشستن درکنار ، قیصر پیر ودود دل را بطریقی به هوا دادن کاملا برضد رویه یک هنرمند است .
ستاره اقبال او شگفته بود  ، در هر دوزمان ، درخششی مانند یک ستاره درآسمان که زود خاموش میشود ، سرمایه های احساسی وفکری وانبوه شاخص خواسته یک ملت این نبود ، 
فئودودر گئورکی کتابی دارد بنام  ( خرده بورژواها) امروز خورده بورژواهای  جامعه ما با پولهای  بی حسابی  که به دامنشان  ریخته شده است  هرچند این پول ته سفره  بورژوازی های بزرگ است  آن شکل وملاحت  وصلابت  بی ارزش خودرا عیان ساخته اند واو درمیانشان غوطه میخورد .
رومن رولان در کتب مشهورش ژان کریستف فریاد میزند : ای ایمان  ....."  ای دوشیزه پولادین ،  قلب پایمال گشته نژادهارا  با نیزه خود شخم بزن " 
وایمانی نیست درجهان عدالتی نیست  ، زور حق را به زیر پا میکشد  وچنین رویه ای  روح انسانهای اصیل  را برای همیشه زبون  ساخته ومیکشد ،  عده زیادی خودرا مانند من به دست سر نوشت سپرده اند ، قایقی روی آب هرکجا رودخانه ببرد میایستم ،  مبارزه کردن کار من نیست درهمین محدوه وچهار دیواری کچی که توانسته ام تا اینجا خودم را بکشم یک مبارزه بر علیه نادانیها وحقارت روح میباشد ،  هیچ خوشدلی در چیزی دیگری برایم موجود  نیست  ، مقاومت کرده ام  اما دیگر آب از سرم گذشته ، هیچ  سرخورده ای  نمیتواند به ایمان آویزان شود ، وهیچ بی ایمانی نمیتواند به ایمان  نداشته اش متکی باشد مگر تظاهر کند ،  ایمان هیچ وجه مشترکی با خوشبختیها ندارد من درهوای این همه هیاهو نفسم میگیرد ، درمقال اینهمه ریاکاریها حالت خفگی بمن دست میدهد ، نه ، آنروزها من کودکی بیش نبودم ودنیارا بشکل دیگری میدیدم ودردنهارا از ورای اشکهای شبانه ام میشد دید ، اما امروز پخته شدم ، پخته پخته ،  حال دارم  روی یک ریل داغ راه میروم بی هیچ دست آویزی ، اما تعادل خودرا ازدست ندادم ، دراین فکرم چگونه میتوان نقشی به چهره داد ونقابی زد که دیگرانرا فریب داد ، چشمان انسان   همه احوالات درونی را بر ملا میسازد مگر آنقدر ابروان پهن وپر باشند که چشمان زیر آن پنهان شوند وتو مجبور باشی با زور ذره بین  آن سفیدی وقساوت قلب را درآنها ببینی ، ومن بارها دیدم ، اما با قلب مهربان خود آنهارا درآمیختم تا قساوتشان کمتر شود .
امروز درون قطاری نشسته ام که نمیدانم به کجا میرود ، تنها یک تونل تاریک را جلویم میبینم، با اینهمه به راهم ادامه میدهم وایکاش دراوان جوانی بازی گری را از شما یاران میاموختم ومیدانستم که با شگردی میتوان چهره عوض کرد ومحبوب شد .
قطار تو هم فردا روان خواهدشد با دسته گلها وجمعیت بیکاران که برای همینکار در کوچه وپس کوچه ها نشسته اند تا ترا به خانه ابدیت بدرقه کنند ، آیا آنها از ایمان تو باخبر هستند؟ ! ایمانی نیست ،دادگستری نیست،  دادگری نیست  تنها قساوت  وبی مسئولیتی
. پایان

زنهار ، بهشت بود  ، دریفا ، بهشت بود 
آن باغهای دلکش وآن چشمه سارها
آن نغمه های دلکش ونوازشگر غروب
وآن بامداد خرم  وآن سبزه زارها
آن گوشه  باغ بزرگ  باغی که تا افق
گستره بود  وجلوه بخورشید میفروخت 
 آنجا  که عطر  بوته عاشقان بی شکیب
جان من  از نیاز هوس تو درشکنجه بود

آنجا که دل نبود هراسان ز هیچکس
آنجا که لب نداشت بجز نغمه هوس 
آنجا که مرغ دل من بال میگشود 
همچون پرندگان گریخته از قفس 

و...... دیگر هیچ 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا  " لب پرچین "
09/09/ 2016 میلادی /.