سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۵

شاعر

نامه شوقم که گردونم به دست باد داد
لیک صدها یاوه  بر بال کبوترها نهاد
زندگی سازی ندارد عزت ویرانگری
زان سبب باشد  بهار خونینم ز باد

 "دکتر اسداله حبیب ، شاعر افغان "

به شاعری که در"سایه" زیست !!!!
روی سخنم باشما ست  شاعر !! ممکن است که این نوشته کمی طولانی  شود اما از نظر روشنگرایی شاید به دردعده ای از خدا بیخبر واز خود بیخبر ، بخورد وشاید  بکار آید .شاید هم مورد لطف دوستان شما قرار بگیرم و ناسزا ها  را بشنوم اما من همیشه به دنبال حقیقت بوده ام بی آنکه بخواهم دیگری را فریب بدهم واز فریب خوردن سخت آزرده میشوم . آنگاه افساررا پاره  میکنم ومیتازم برایم مهم نیست چه کسانی زیر پاهای اسب من کشته ویا زخمی میشوند ، چرا که خود زخمیم ، زخمی روزگار ، بخاطر آنکه شما در شکل وشمایل چخوف  ویا داستایوسکی خود نمایی کنید با پیراهن جین پاره  !ویا صدها هزار نفر بیگناه در زندانها کشته شوند تا جایی که در بهشت زهرا برای جنازه ها گودالی عمیق کنده بودند وجسدها را رویهم میریختند ( به گفته مسئول بهشت زهرا) واینها همان جوانانی بودند که فریب وعده های توخالی امثال شمارا خوردند.
من شمارا از همان زمان که در کوچه شیروانی خیابان نادری مینشستید میشناختم ، دلیل این شناخت بخود من مربوط است وهمسر ارمنی شمارا نیز ،  آن روزها مد بود که ( طبقه باصطلاح روشنفکر ) با دختران ارمنی ازدواج میکردند ، دختران ایرانی لیاقت چنین شئوناتی  را نداشتند ویا اگر هم داشتند مرتب مورد سر زنش  شما روشنفکران قرار میگرفتند  ،همه همپالگی های شمارا میشناختم ،  چند جور روشنفکر داشتیم ، روشنفکران ( نفتی) روشنفکران استالینی وروشنفکران ماوئویستی   وچند جوجه هم درکنارشان  ورجه ورجه میکردند بخوبی نمیدانم جزو کدام از این گروه بودید  ، منهم دشمن همه شما !!.
 بنا براین کمتر دوروبر اشعار شما میگشتم وکمتر میخواندم اصولا چندان نظر خوشی نه به شما ونه  به أآن پیر تریاکی خراسانی اخوان ثالث نداشتم بیشتر |عماد خراسانی | را ستایش میکردم ، چهره عبوس شما ، با آن قیافه  وهیکل بزرگ وهیبتی که مانند شیر میگرفتید مرا به خنده وا میداشت ، چرا که خانواده شمارا نیز خوب میشناختم شوهر خاله شما از جاسوسان خبره انگلیسی درایران بود که او نیز دستی به شعر وشاعری داشت ودختر ایشان نیر برای همان دستگاه اسکاتلند یارد درازای هفته ا ی پانزده پوند کار میکرد تا ایرانیانی را که وارد میشدند شناسای کرده وبعرض برساند ! چند بار به لندن تشریف آوردید ومن بهمراه یکی از دوستان درمحفلی که شما دربالاترین نقطه اطاق نشسته بودید وارد شدم  حال به مقامات عالیه رسیده بودید به ریاست رادیو منصوب شده بودیدوتازه دست به تصفیه  زده عدهای بقول خودتان پیر وپاتال را بیرون انداختید ونوچه های تازه با سروده های نو!!! به رادیو  راه دادید یعنی آنچه را که مرحوم  "پیر نیا "ساخته بود شما بر باد دادید ، ( گلهای جاویدان ، کلهای رنگارنگ ؛ گلهای صحرایی و برگ سبز ) به آنها توهین میکردید ، فرهنگ شریف را نه نوازنده تار بلکه نوازنده گیتار میخواندید!!! که موجب خشم عده ای شد ، واکبر گلپایگانی را بی مصرف وبی معلومات واینکه او ابدا خواندن بلد نیست ودستگاههارا وارونه !!! میخواند اورا نیز به خواندن درکاباره فرستادید، دلکش بخانه اش رفت ،  همه رفتند همه شاعران خوب وخوانندگان خوب  ! البته چند نفری که قبلا در جاده شما پیاده روی کرده بوند نیز ماندند وبه مقامات عالی هنم رسیدند ! کاری به آنها نداریم . شما خودتان از موسیقی هیچ اطلاعی نداشتید تنها آمده بودیدکه بمدد اربابتان رادیو ایران را قبضه کنید وسپس به دست دوستان بدهید ، رهی معیری درسکوت خاموش شد ، نادر نادرپور بخیال خود میل داشت با شما درآمیزد که صدایش رو بخاموشی رفت ،.خودش راهی غربت شد .
انقلاب شکوهمند شما پای گرفت و......  سپس کتاب اشعارتانرا بعنوان " تاسیان " که همان تازیان است ببازار دادید با جا بجا کردن اشعار گذشته دیگر چیزی درچنته نداشتید وخان مغول که برتخت نشسته بود شمارا ببازی نگرفت .
حال دو جلد کتاب خاطرات خودرا بوسیله دوجوان نادان وبیخبر ببازار داده اید که همه توهین آمیز وجسارت به هنرمندان بزرگ وخوانندگان بی نظیر ایران است ، بار دوم که شمارا درلندن دیدم بخاطر پسرتان که سرطان  چشم داشت  آمده بودید ، دیگر ابدا میلی نداشتم درمحضر شما بنشینم ، از شما بیزار شده بودم ، حتی دیگر به ترانه هایتان ومثنوی هایتان گوش نمیدادم واما ...واما ماجرای دختر خاله شما هم خیلی شنیدنی است که بماند .
میل ندارم وارد زندگی خصوصیم بشوم ویا شمارا ودار به خواندن آن بکنم ، هرچه بوده گذشته وامروز  دیگر خیلی دیر است 
بقول معروف هرکه دانست درنمانست  ، حال جوانان را دوباره فریب بدهید وبرایشان افسانه زال وورستم را بگویید درحالیکه سوگند میخورم حتی یکبار هم لای شاهنامه را باز نکرده اید . 
امروز نمیدانم چرا چهره آن دختر خاله نازنین شما وچهره شما در نظرم جلوگر شد ومرا ودار به نوشتن کرد ؟! . اوبقول خودش به دوستیها هیچ اعتقادی نداشت برایش همه چیز ( پول) بود .  وبرای شمانمیدانم ، لابد قدرت مطلقه ؟! ویا شهرت تمام ناشدنی ، خوب خلایق هرچه لایق .
ثریا / اسپانیا / یک روز غم انگیز تابستان /
از یادداشتهای قدیم .