سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۵

نقاب دار عریان

اینکه نقاب بر چهره نهاده  کیست؟
که نتوان شناخت  سیرت اورا 
بسان دیوی بر همه جا حاکم است !

آخرین منبع خبری را هم  داشتم دلیلت کردم برنامه پر محتوای !!!  "ایران فردا "را آنراهم بخاطر مسعود اسدالهی نگاه داشته بودم آه که جناب سید علیرضا نوری زاده ، حالم را بهم زدی ، معلوم است که زاده وتحفه بغل خوابی یک زن هرزه ویک ملای دهکده میباشی ومعلوم است که درکجا رشد کردی وچگون خودترا ساختی یک مهره کثیف درروی صحنه شطرنج ایران وایرانیان !
سر انجام راز تو بر ملا افتاد  وروزوشب وطعام تو که زاده قوم کهنه جویده است نمایان گشت .

در شاهنامه آمده است که روزی ابلیس  در قالب رامشگری  ناشناس  به درگاه کاووس شاه آمد ورخصت خواست  تا نغمه ای تازه را آغاز کرده از سر زمین خویش  وبه شاه ارمغان کند ،  وپس از  آنکه رخصت گرفت  سرود ی بیاد مازندران  خواند "
که مازندران شهر ما یا دباد 
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است 
به کوه اندر ش لاله وسنبل  است 
هوا خو.شگوار  وزمین مشکبار 
نه گرم ونه سرد وهمیشه بهار

حال این ابلیس در نزد کاووس نشسته ونغمه میسراید با ارغنونش وسازش  وچنان رقصی درمیانه میکند  وچنان پای میکوبد  ودر آرزوی کاخ شاهی نشسته است  ، امروز نه از مازندران ما نشانی است ونه از کاوس وکی ، دیوان بر تخت نشسته اند ورقاصه های مانند تو در میانه میرقصند وملتی نا دان ویا نا شکیبا باین رقصها وباقی نغمه گوش فرا میدهند ، مینگرند  ونمیدانند که به دنبال ابلیس رفته اند .
سفرنامه من کم کم به اتمام میرسد ،  من از کاخ کیکاوس  دراوج مستی  به این دیار ناشناخته  دل سپردم بخیال همان مازندران ودشتهای کویر  در قلعه ای جایگزین شدم  که مانند گویی بلورین در تیرگیها میدرخشید  وتنها آن تیرگیها نصیب من شد .
من امروز همان زن شوریده بختم  که راهم را گم کرده ام  نه راه مازندران را میدانم  ونه دیگر سوی رستم میتوانم بگریزم  طلسم بختم فرو افتاد .در هفتخوان راه وگم شد ، اما فرا گرفتم که فریب نخورم .
هر شب درانتظار آن تلنگری هستم  که با ضربه بر سینه من میکوبد  درخوابگاه من  ومن بیدار میشوم بامید آنکه اوست  ، نه ! آواز مستی درخیابان است وسنگی که بسوی پنجره اطاقم پرتا ب شده است ، 
امشب خدای آسمان به تقلید از خداوند زمین  وکهکشان  آسمانرا پر ستاره ساخته  ومن در میان آسمان خراشهای مصنوعی ، خانه مصنوعی وزندگی مصنوعی به طلوع صبح میاندیشم وبه فردا تا مژده ای از شهر خورشید برایم بیاورند . پایان 
ثریا / اسپانیا / 17/8/2016 میلادی /.

رومانیا

غم دنیا رو بگو ، سایه ات رو ور دار و برو 
غم عشق اینجا نشسته ، واسه تو جا نمیشه !

امروز بیاد رومانیا بودم ، بیاد " نادیا کومانچی" قهرمان پرش اهل رومانی وبیاد رییس جمهوری که دریک محاکه چند دقیقه ای با حضور دوربینهای تلویزیونی او وهمسرش را محاکمه صحرایی کرده وتیر باران نمودند ، نامش  ؟  " دیکتاتور بزرگ  بود  "چائشسکو" ! در آن زمان رومانی برای من یک کشور رویایی بود ، سر زمینی بود که آرزوی دیدارش را داشتم ، ریاست جمهوری اگر چه به سنت ومدل کمونیستی اداره میشد اما هدف ساختن سر زمین وکشور ش وبه دوراز دخالت بیگانه گان بود ، نادیا کومانچی قهرمان المپیک نیز از همانجا برخاست ، از آن زمان دیگر هیچگاه به برنامه وبازیهای وشو های المپیک نگاه نکردم ، سازمانهای آدمخواری که دستور داده بودند دیوارها فروبریزند تا آنها بتوانند راحت وارد خانه دیگران بشوند ، خوشحال قراردادهای شرکتهای چند ملیتی بسته شد ، وتا پایان دنیا !! هرچه که محصول دررومانیا به عمل میاید با ید با قیمت تعیین شده آن شرکت ها در اختیار دول دیگر بگذارند ، معاد ن خالی شد ، پرورش اسبهای اصیل بعهده اعراب بدوی گذاشته شد ، کوههای کارپات که ماد رهمه معادن بودن خالی شدند ، وتنها جوی باریکی از رودخانه دانوب به آن سرزمین بعنوان آب  راه پیدا کرد .

و..... ریاست شوراها تبدیل به یک ریاست جمهوری شد که تنها  تاج راندولف هارا کم دارد وبرای گروه خودشان کار میکند نه برای ملت  روسیه امروزی .
امروز مردان جوان وزنان رومانی دور دنیا تن به عمله گی ونوکری وخدمتکاری داده اند ، کشورشان ویران شده وفقیر محصول از تولید به مصرف  فورا وارد بازار میشود ، دیگر زنان با آن لباسهای دوخت دست با روبانهای رنگین وموهای افشان دست دردست پسران نمیرقصند ، دیگر زمین باقی نمانده است . " دیکتانور " سر زمینش را برای ملتش میخواست نه برای بازرگانان دوره گرد که سیری ناپذیرند .امروز نمیدانم چرا بیاد (نادیا کومانچی:)کوچک وسر زمین رویا پروررومانی افتادم ؟ .
 امروز شیر آب آشپزخانهرا که باز میکنم از بوی گند آب وبوی کلر وبوداروهای ضد عفونی کرده حالم بهم میخورد ، همان ادرارخودمان تصفیه میشود وبخورد خودمان داده میشود وهمان مدفوع خودمان در توالتی بالای سرمان ساخته اند تبدیل به ( کوکی) شده بخورد ما میدهند ، دیگر خمیری نیست تا نانی پخته شود هرچه هست باد است ومواد اضافی ، ودیگر آبی نیست تا بتوانی پیکرت را درآن بشویی بی آنکه زخمی ویا تاولی روی پوستت ایجاد نشود ، اما درعوض !! خانم درکنار یک گلدان گل لاله نشسته وبا لبخندی شور انگیز میگوید با کرمی که من بر فلانم میمالم راحت سکس دارم !!!  یا فلان بادی لوشن ، شمارا غرق شادی وخوشحالی میکند ولب بر لب دیگر میگذارید ویا فلان شامپو ویا فلان ماتیک ، از غذا خبری نیست ! هرچه هست سکس است وسکس وبازار سکس.
دخترک میگوید چرا یخچال تو خالیست ؟ میگویم بمن بگو با چه چیزی آنرا پرکنم ؟ با قوطی های شیربرنجی که درکارخانه ساخته ا ندویا با ژله هایی که از خوک وسایر حیوانات باآن دسر درست کرده اند ویا با یک برگ زرورقی گوشت خوک بنام ژامبون ، دیگر خبری از آن ران های پر وپیمان پرگوشت بره ها وگوساله ها نیست ، خبری از ران خوک نیست ، مرغها همه مرده وتخم مرغها درکارخانه های ساخته میشوند ، مرغهای مرده چند  ماهه را بعنوان مرغ تنوری یا مرغ کباب شده به سیخ برایت آماده کرده اند ،  پیتزا ، آخ زنده با دهمان نان وپنیر وگوجه  خودمان  !! حال گرد شده وتنوری !   و....همه راها به اطاق "رم" ختم میشوند !. خبری از گندم نیست هرچه را هست به دست آتش میسپارند ، تا بجایش دنیای جدیدی را بنا نمایند !! با قطره قطره آ ب دهانمان باید رفع تشنگی کنیم ، همه چیز از بازار گم شد ، بی خبر از آنکه کسی بفهمد ناگهان گم شد ، دیگر کمتر در پشت یک مغازه شکلات خواهی دیدمگر برای روز رستا خیر آنهم برگی خالی بشکل عروسک ، دیگر کمتر خبری از عطرهای گذشته هست همه پنهان شدند جزو لوازم لوکس در عوض از خون جنین های تازه به دنیا آمده ماتیک وسرخاب میسازند وببازار میدهند تا باز بازار سکس رواج داشته باشد ، خبری از کتابخانه ها نیست ، خبری از آن بوی نظافت ولطیف فروشگاهها نیست ، بوی گند لباسهای چند بار ریسایکل شده بینی ومشام ترا آزار میدهد ،  دیگر خبری از مواد غذایی نیست درعوض تا دلت بخواهد قابلمه ودیگ وسرویس غذا خوری رویهم انباشته شده ، بی غذا . جنگ ، جنگ آب ، خطرناکتر از جنگهای جهانی .
ومن همچنان دررویای رومانی ودیدار کوههای کارپات نشسته ام  سر زمینی که روزی داریوش شاهنشاه ایران پادشاه ولشکریان آنرا شکست داد.پایان
16/ 8/ 2016 میلادی / ثریا / اسپانیا /.

زاد روز فرخنده!

شب شد و اشک خزان ، مردمک پنجره هارا شست
وپس از پرده پنهان فراموشی 
مشعل یاد تو در خانه تاریک  ، چراغ افروخت 
ناگهان خاطرمن چون  افق آیینه روشن شد 
ناگهان سینه من درتب  دیدار بهاران سوخت ...........زنده نام " نادر نادر پور" 

 درتاریخ خودمان امروز من افتخار دادم وپای بر پهنه این جهان نا پایدار گذاشتم واما درتاریخ این جهان فردا زاد روز فرخنده من ونوه م زیبایم میباشد ، او نیز چو من در یک نیمه مانند امشب ، شب پای بعرضه جهان گذاشت با همان خلق وخوی من وبا همان آتش درونی که هنررا بکار گرفت ، وامسال وارد دومین سال دانشکده خواهد شد ومن هنوز درحسزت  رفتن .نشستن پشت میز دانشکده آه میکشم .
نردبان عمررا طی کردم پله پله وگاهی  از بس که عجله داشتم دو پله یکی بالا میامدم ، حال روی آخرین پله نشسته ام وباز مانند هر نیمه شب استکانی قهوه به همراه  یک تکه کیک تازه که دیروز دخترکم برایم پخت آورد مشغول نامه نگاری هستم !! گاهی با خود میخوانم که " مادر ،  از زدانم ترا چه سود ؟.
یاد تو  ، عکس در آیینه تنهای من انداخت ، از روز گذشته شعری در ذهنم جا بجا میشود که روزی مجنونی از بلاد کفر روی یکنوار برایم فرستاد با آنهمه لیلای رنگ وارنگ که درااطرافش بودند  این لیلایی دورافتاده را میخواست ، امروز او هم نیست تا برایم سکه ای  طلا بعنوان هدیه بفرستید برای طلای جاندار خویش ! او لیلا را از دور میخواست مانند من که مجنونرا درون یک جعبه شیشه ای گذاشته ام واز دور اورا ستایش میکنم ،اگر بمن نزدیک شود ، ذوب میشود ، آب میشود مانند شمع نیمه سوخته فرو میریزد . ، میشکند .
امشب ماه بر پله های سن من تابید ،  پله روشن شد  ودیدم باز یک قدم به جلو برداشته ام  ودارم کم کم از زمین دور میشوم  به دل نازک اندیش خود نظر کردم  صبح بهاری درآنجا رخنه کرده وبوی عطر عشق بلند بود  فراموش کردم  روی چندمین پله نشستم  بمن هیچ مربوط نیست که ساعت زمان چند بار مینوازد ، من در پی مجنون خویشم وآن حوای توبه کار نیستم ، از شب گذشته این شعر را که آن مجنون درون خاک روی نواری برایم فرستاد زمزمه میکنم :

آسمون ، ابر تو دیگه دریا نمیشه ، نه دیگه هیشکی دلش مثل دل ما نمیشه ،
آسمون بازی مکن  آفتاب ومهتاب نمیخوام ، دل من همچی گرفته که دیگه وا نمیشه 
برق عشقی تو دلم هست ، که سر ش دست خداست ، آسمون برق مزن برق تو گیرا نمیشه 
هی خیال تو میاد زاغ دل  و چوب میزنه ، تو خونه تنگ دلم غیر تو پیدا نمیشه 
کجا مثل تو عزیزی دیگه پیدا میکنم  ، هرکیم پیدا کنم ، مثل تو زیبا نمیشه 
حیف دنیا که دیگه مثل قدیما نمیشه ، حیف عشقی که دیگه بین من وما نمیشه ........شعراز. " ییژن سمندر "

چیزی است که مرا غلقلک میدهد ،  با آنکه پله پله تا آسمان بالا رفته ام اما هنوز چشمم به اولین پله نردبان دوخته شده است .
خوب چند بار باید عریان شوم وجلوی آیینه به دور خود بچرخم ؟ واین ولادت فرخنده را جشن بگیرم ؟ با چند رقم ؟ به آسمان مینگرم هنوز پله های زیادی مانده تا بخدا برسم . 
به همین  مناسب یک قطعه کیک ویک استکان  قهوه به میمنت این روز تاریخی مینوشم ودوباره به تختخوابم برمیگردم . آن روزها رفته اند ، آن مردان مرده اند، عشاق همه به زیر خاک خوابیده اند، دوستان نیمی رخت از جهان بربسته اند ومن هنوزدر خیال آن  نیشی هستم که به قلبم خورد ، هرچهرا که بوده فراموش کرده ام ، همه گناهان گنه کارانرا بخشیده ام اما خودم را ، نه ! هنوز نبخشیده ام ؛ باید چندان بالا بروم تا به مقام خدایی برسم وخودرا ببخشم .
زاد روز مبارک وفرخنده نوه عزیزم را تبریک میگویم او چهره وتجسم دوران جوانی من است ومن در سنین بالای عمر هنوز جوانم ، وجوانی میکنم ، از من مپرسید چند سال دارم این یک راز بین زنان است دوچیز را همیشه پنهان میدارند ، یکی چند سال داری ودیگری چه عطری مصرف میکنی ، راست را نخواهند گفت هر دو را دروغ میگویند ، یا خیلی بالا میروندویا خیلی پایین وبد بوترین وارزان ترین عطر را نیز نام میبرند .
ساعت چهار پس از نیمه شب است وبین من شب این قرارداد بسته شده که هر نیمه شب بیدار شوم قهوه ای بنوشم ودوباره بخوابم کمی هم کلمات را روی این صفحه پخش کنم ، عده ای  خواهند خندید ، عده ای تاسف میخورند و عده ای عصبانی میشوند آنکه  شاد میشود برایم مهم است ، آنکه میخندد برایش ارج میگذارم   . 
ثریا خانم تولدت مبارک !
26 امرداد ماه 1395 خورشیدی .



دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۵

دوران اعتقادات

من کمتر وارد جریانات سیاسی ویا مذهبی  ویا حتی ورزشی میشوم چون ورزش هم امروز یکنوع سیاست است وباج دادن به کشورهای مورد نظر .
چیزیکه مرا ودارباین  نوشتار میکند این است که ، من درحال حاضر دریک سرزمین مسیحی وکاتولیک زندگی میکنم سرزمینی که بنیان گذار کشتار وانزیکیسیون مذهبی بود ، وامروز اینهمه آزادی وآزادگی ودموکراسی درآن جاری است  در این گمانم که  از درون قرون وسطی یک رنانس  برخاست برای تمام سر زمینهایی که دچار خفقان مذهب بودند ، البته هنوز هم در بعضی از کشورهای اروپایی عده ای هستند که با زجر وشکنجه خود واطرافیان میل دارند ، خدای خودرا به بهمه بقبولانند، عده ای هم خودرا نمایند بر حق حضرت عیسی میدانند و میگویند که از او دستور مستقیم میگیریم ، ( همانگونه که مرشدان وراهبران شیعه از امام زمانشان  دستور میگیرند ) این کور بینی وکور دلی  را نمیتوان دین ویا مذهب انگاشت این یکنوع ایده لوژی وحشتناک است من نمیدانم یک انسان چگونه میتواند  بدون بکار بردن حواس پنچگانه اش  وبدون استفاده  از معلومات  حسی چیزهارا درک کند؟ 
خوب بنا براین در حال حاضر میتوانیم بگوییم که  این زمان دوبرابر آن زمان شده است ، عصر جاهلیت وعصر بربریت ، ما زمانرا همگونه که میگذرد اندازه گیری میکنیم ، گذشته رفته است فردا تقدیر دیگری میسازد ما امروز را باید بسازیم برای فردایمان ، چیزهای گذشته وآینده وجود ندارند ، این ماهستیم که ازآنها افسانه میسازیم ویا پیش بینی فردا را  میکنیم ، تا آنجا که  همه مردم درجستجوی زندگی سعادتمندانه خویشند  هیچکس در اشتباه  نیست وگناهی هم نکرده اند ،  باید به دنبال چیزهایی برویم که تکرار اشتباهاتمان نباشد  یک شخص  درزندگی  هر چه بیشتر مرتکب اشتباه  شود کمتر عاقل است ،  چزا که به همان اندازه از حقیقت به دورشده  وخود را مغبون میکند .
عقل بما میگوید ، خدا خود نیکی است ، وخود حقیقت است  اگر کسی میل ندارد دراین راه گام بردارد  وخودرا کاملا پاک نسازد  نمیتواند چیزی را ابراز کند که خود فاقد آن است .
قرون وسطی ، تا اندازه ای کش دار است  بیش از ده قرن  از سقوط  رم به دست اقوام  وحشی تا سقوط قسطنطنیه وبه دست ترکها  در قرن پانزدهم  این زمانرا دربر گرفته است ووارد شدن به آن دنیا وآن زمان حکایتی طولانی است  حال باید از زمان پیشرفت گفتگو کنیم ، دوهزار سال پیش حمام نبود اما حکمت بود ، فلسفه بود ، من ترجیح میدهم یک حمام باشد تا مشتی الفاظ بی معنی، قرون وسطی قرن تاریکیها بود ، باز گویا ما به همان قرن برگشته ایم ووارد عصر تاریکیها شده ایم  ،کم آبی ، کمبود مواد غذایی ، وچه بسا دوباره حمام ها یکی شوند وگله گله باید برای شستشو وارد یک دخمه شویم ، درعوض ادیان حاکمند ، 
چندی پیش پاپ فرانسیسکو به دیدار چند زن بدکاره رفت که روزی کارشان خود فروشی بوده وحال توبه کرده بودند ، کسی نه آنها را شلاق زد ونه به زندیق کشید او با احترام با آنها رفتار کرد واز اینکه دنیای گذشته را رها کرده وحال توبه نموه اند ابراز خوشحالی نمود .
امروز خوشبختانه دیگر آن دوران سیاه در اروپا گذشته ودیگر از ایسلند تنا سیسیل  یک دین  حاکم نیست ،  همچنانکه از لهستان تا پرتغال همه یکی بودند وابدا مهم نبود که شخص چه زبانی دارد وچه ایده ای . 
امروز کلیسا بکار خویش مشغول است ودولت بکار خود سرگرم ومردم به هرگونه که میل دارند لباس میپوشند ، مشروب مینوشند ، آواز میخوانند حتی درکلیسا میرقصند وگیتار میزنند ، این همان سر زمین انزیکیسیونیزم بود که به یکباره همه چیز را عوض کرد واین مردم بودندونسل جوان که دیگر فریب نمیخوردند .پایان 
15/08/2016 میلادی

ابر سفید

گفت ، مادرجان ، تا بکی میخواهی نخوابی وافکارت را پریشان کنی ، فراموش کن ، هرچه بوده فراموش کن ، ما چیزی لازم نداریم ، بگذار پدرمان درزمان نبودنش  هم بخشش کرده باشد وبه یک انسان بیچاره چیزی رسانده باشد ، آن مال برای ما نه ارزشی دارد ونه ما بفکر آن هستیم ، همه عمرت بخشیده ای اینهم روی همه آن بگذار تو به دیگران بدهی نه کسی بتو چیزی بدهد فراموش کن ، اینهمه درد نکش ، 
دیگر نه آتشی  دردلم شعله میکشد ،  نه حسرتی ونه داغی ،  فریادم درون سینه ام خاموش شد ،  دیگر نمیگذارم زمانه بمن بخندد اشکهایم به یک شرارآن خنده را میزداید ، یگذار آن پیکرهایی  که در دلشان سنگ گذاشته اند  افسوس ناهنجاریهای خودرا بخورند وبار سنگین گناهشان را به دوش بکشند زیر آن بار خم خواهند شد .
راست میگویی دخترم ، حق با توست ، بگذار ما بخشنده باشیم .
  اما آتش دیگری درجانم شعله میکشد که هیچکس خبر ندارد ،  تنها آتشی از تیشه چکش فرهاد بر کوه سینه ام نقش بست ،  این تیشه  واین زخم شیرین بود  ، نه اینکه گوری را بکند ، هر تکه از ریشه های پرا کنده در  سینه ام  چون یک شعله شمع  ویک ذره از نور خورشید است ، هر تیشه ای که بر سینه ام دندان فشرد تکه ای ازجانمرا برد ، کسی نتوانست  که این سودا زده  رویایی را بفهمد  وکسی نیست تا تکه های خورد شده را بهم بچسپاند ، دنیای ما امروز مانند  آب آلوده کویر است که در هرگام  که برآن میگذاری  دام هلاک است ،  هرگلی که درسینه ات میروید خاری است که ترا زخمی میکند ، او که پهنای دشتهارا شکافت ، پهنای بیابانهارا طی کرد وآمد درسینه ام نشست  وراهی بخلوت این گمشده گشود ، پنداشتم که سنگم ، اما از یک شیشه نازکتر بودم ؛  کویر سینه ام  لبریزا زآتش شد  ودرمیان شعله آن صدها هوس سر برداشتند ، من خمیر اندام اورا دردست گرفتم واورا ساختم وتراشیدم پیکری از مرمر ناب ، نور عشق را درکامش نشاندم  واو از شوق اینهمه دلبری هوایی شد و......رفت به آغوش دیگران ودر پیکر هوسرانان غرق شد . 
من بی خبر از همه اسرار او  پای درراهی گذاشته بودم که انتهای آنرا نمیدانستم ،  همچنان درکوه کمر میتاختم  چون یک آتش پرست به دنبال  آفتاب میرفتم واو درسایه ها گم شد .
دیگر راهی بخلوت راز وتنهایی من ندارد ،  من با هیچ امیدی زنده ام  پیوند ما گسسته شد  ومن فارغ از خیال او به راهم ادامه میدهم . وچشم بر آفتاب پاییز میدوزم .
ثریا / اسپانیا/ 15/8/2016 میلادی /.

مکافات

حدیث نیک وبد ما نوشته  خواهد شد 
زمانه را سندی ودفتری ودیوانی است ........."شادروان پروین اعتصامی "

 آخرین عکس ترا در یکی از سایتهای دست نشانده ات دیدم ، در بیمارستان ، با صدها لوله وسیم و دستگاه ترا تنفس میدادند ، من اگر جای تو بودم درهمان اول از دکترها وپرستاران استدعا میکردم که کار مرا تمام کننذ ، یک پیکر بو گرفته که به زور دستمال گردنهای ابریشمی ولباسهاس قرمز وآبی وزرد با آن چهره منفور چندان جالب توجه ودر خرد انتشار رسانه ها نیست ، مردم یا دلشان میسوزد ویا دلشان بهم میخورد وروی برمیگردانند ، من آنچهرا که مربوط بتو بوده دردفتری جدا اگنه نوشته م ودرجایی به امانت گذاشته ام ، از کارهای تو ار اوج بیخبری واوج شهرت کاذب ، و.....
تو راه رابطه هارا خوب میشناختی ، روزی که برای آخرین باز به آن سر زمین نفرین شده سفر کردم وترا دیدم دریکخانه  تصرفی نشسته بودی که صاحبش درزندان بسر میبرد با مبلمان طلایی وحشتناک که درخور یک تاجر نوکیسه بازاری بود وتو ظاهرا هنر مند بودی ، از لباسهایت معلوم بود که دارند دوران آخر را میگذرانند  ، آنچه را که برای ما  مانده بود وباعث بقاء زندگی ما میشد با کمال اطمینان  وبه حساب دوستی قدیم با خانواده ات  ،به دست تو سپردم از زمینهای کرج، تا دو خانه درشمال ، وپانصد سهم از یک شرکت که متعلق بمن وپسر کوچکم بود ، ودرانتظار نشستیم ،  آمدی بخانه ما آمدی خوب پذیرایی شدی وزندگی مرا دیدی بی هیچ احساسی با چمدان مملو از لباسهای مارکدار قرمر وزرد وآبی ات ،  رو به صحرای جنون کردی وبه امریکا رفتی ، امروز نامش را گذاشته اند که دردانشگاه درس میدادی!!! تو خود هنوز تکنیک ساز را نمیدانستی کپیه بردار خوبی بود ، تو تنها برای حال دادن ومحفل نشینی ومنقل نشینی خوب بودی ورهبر محترم نیز شیفته آن مضراب ریز توشده وترا حمایت میکرد ، دررژیم قبلی ملکه مادر، مادرخوانده  تو شده بود ودر این رژیم رهبر معظم وتو برایشان طلا میبردی وطلا میاوردی ، ( شاید منظورم را فهمیده باشی ) خدارا  صد هزار بار شکر میکنم که با  کمک سولفات درغذایم مرا نکشتی ، آنهاییکه شاهد ماجرای این داده هابودند وخبر ازوکالت نامه تام الاختیا من بتو بودند راهی دیار نیستی شدند!!!  روزی به التماس برایت نامه نوشتم که عروسی پسرم هست کمی پول برایم بفرست تنها سه  هزار دلار برایم فرستادی آنهم از طریق دوست معروف وشناخته ات از آمریکا که حساب مشترکی باهم داشتید !! دیگر خبری نشد ، بعدها خبر دار شدم خانه امرا فروخته ای ونیمی از پول را زیر میزی گرفته ای تا درسند قید نشود وبقیه را نقد  دست تصادف خریدار مرا میشناخت وگفت (که جناب شین سر خانم فلانی را دارد کلاه میگذارد ) امروز نمیدانم کدام بخت برگشته ای همسر تو شده ودرانتظار حلقه های گل وبازدید مردم نشسته است ! همه میدانند ومنهم بخوبی میدانم که تو متعلق به ملت ایران نیستی ، ملت واقعی ایران بتو ارجی نمیگذارد شاید همان چند مامور امنیتی ترا به دست خاک بسپارند وبرایت چند گزارش مهم تهیه کنند !!! از مکافات عمل غافل مشو .
من کسانی را دیدم که حتی خاک تیره از پذیرفتن آنها سر باز زد ودر اسید سر دخانه ها ی بیمارستان ذوب شدند ، کسانی را دیدم که سالها مانند یک تکه کلم درون سبد جا بجا میشدند اینها همه بمن بدهکار بودند ، اما من سکوت کردم ، کار من بخشش بود وبخشیدن اما نه فراموش کردن .
امروز از آن آتش وحشناک وقرض های بانکی وغیره مانند یک ققونوس بیرون آمده ام روی یک فرش کهنه یک مبل کهنه با چند تکه یادگار زندگی میکنم ، اما سر افرازم که از مال دیگری درمی  هم در کاسه من نیست .
خوب ، بقول شادروان فروغ هرچه دام بتو حلالت باد / غیر آن دل که بتو بخشیدم /
آلبوم عکسهایت را که برایم فرستاده بودی بهترین عکس ترا با عینک  ری بند !! درون یک قاب سیاه گذاشتم وپنهان کردم ، نمیدانم چرا آنهارا نگاه داشته ام شاید گاهی با نگاهی به انها به خریت وساده دلی خودم پی میبرم وشاید دردل بگریم  ویا بخندم ، من خدارا میشناسم ، خوب هم میشناسم .
روزی با یکدنیا افاده بمن گفتی "  من نام ترا هم دروصیتنامه خود نوشته ام " دلم میخواست بگویم :
بیچاره تو چه داری که وصیت نامه بنویسی همیشه انگل دیگران بود ی درتمام عمرت کار نکردی وبه همان سیم ریز سازت چسپیدی ، وآن قدرت مافیایی وصد البته برگ زدن درقمار وعزیز دردانه زنان شوهر دار بودی !!
نه مرسی ، اموالت را به همسرت وخانواده ات ببخش تنها بگو با سهم من وبچه ها چه کردی ، آنها میراث پدرشان بود .پایان 
ثریا /اسپانیا / 15/8/2016 میلادی /.