گفت ، مادرجان ، تا بکی میخواهی نخوابی وافکارت را پریشان کنی ، فراموش کن ، هرچه بوده فراموش کن ، ما چیزی لازم نداریم ، بگذار پدرمان درزمان نبودنش هم بخشش کرده باشد وبه یک انسان بیچاره چیزی رسانده باشد ، آن مال برای ما نه ارزشی دارد ونه ما بفکر آن هستیم ، همه عمرت بخشیده ای اینهم روی همه آن بگذار تو به دیگران بدهی نه کسی بتو چیزی بدهد فراموش کن ، اینهمه درد نکش ،
دیگر نه آتشی دردلم شعله میکشد ، نه حسرتی ونه داغی ، فریادم درون سینه ام خاموش شد ، دیگر نمیگذارم زمانه بمن بخندد اشکهایم به یک شرارآن خنده را میزداید ، یگذار آن پیکرهایی که در دلشان سنگ گذاشته اند افسوس ناهنجاریهای خودرا بخورند وبار سنگین گناهشان را به دوش بکشند زیر آن بار خم خواهند شد .
راست میگویی دخترم ، حق با توست ، بگذار ما بخشنده باشیم .
اما آتش دیگری درجانم شعله میکشد که هیچکس خبر ندارد ، تنها آتشی از تیشه چکش فرهاد بر کوه سینه ام نقش بست ، این تیشه واین زخم شیرین بود ، نه اینکه گوری را بکند ، هر تکه از ریشه های پرا کنده در سینه ام چون یک شعله شمع ویک ذره از نور خورشید است ، هر تیشه ای که بر سینه ام دندان فشرد تکه ای ازجانمرا برد ، کسی نتوانست که این سودا زده رویایی را بفهمد وکسی نیست تا تکه های خورد شده را بهم بچسپاند ، دنیای ما امروز مانند آب آلوده کویر است که در هرگام که برآن میگذاری دام هلاک است ، هرگلی که درسینه ات میروید خاری است که ترا زخمی میکند ، او که پهنای دشتهارا شکافت ، پهنای بیابانهارا طی کرد وآمد درسینه ام نشست وراهی بخلوت این گمشده گشود ، پنداشتم که سنگم ، اما از یک شیشه نازکتر بودم ؛ کویر سینه ام لبریزا زآتش شد ودرمیان شعله آن صدها هوس سر برداشتند ، من خمیر اندام اورا دردست گرفتم واورا ساختم وتراشیدم پیکری از مرمر ناب ، نور عشق را درکامش نشاندم واو از شوق اینهمه دلبری هوایی شد و......رفت به آغوش دیگران ودر پیکر هوسرانان غرق شد .
من بی خبر از همه اسرار او پای درراهی گذاشته بودم که انتهای آنرا نمیدانستم ، همچنان درکوه کمر میتاختم چون یک آتش پرست به دنبال آفتاب میرفتم واو درسایه ها گم شد .
دیگر راهی بخلوت راز وتنهایی من ندارد ، من با هیچ امیدی زنده ام پیوند ما گسسته شد ومن فارغ از خیال او به راهم ادامه میدهم . وچشم بر آفتاب پاییز میدوزم .
ثریا / اسپانیا/ 15/8/2016 میلادی /.