جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۵

روستایی در اسپانیا

تکه تکه مینویسم ذره ذره ضبط میکنم ، گاهی درون تختخواب روی تابلت وزمانی پشت میز وروی دکمه های این لپ تاپ که مدتهاست خوابیده ،  مهم نیست این نوشته ها کجا میروند وچه کسانی آنهارا میخوانند ،  روزی وقتم را صرف شعر کرده بودم اما امروز دیگر دور اشعار سپید وسیاه نمیگردم ، اینها همه دردها وهمدریهاست که دراین  گوشه جمع شده است ، دیگر دوران جوانی  هیچ انعکاسی  ندارد اگر هم داشته باشد من حوصله تکرارش را ندارم ،  زمانی با هزاران شاد ی عشقهارا را درسینه ام جای میدادم امروز همه را بالا آوده ام ،  هیچکس جاودانه دردلم نماند ، نه احساسات پاک ومقدسشان ونه گرمای وجودشان ، تنها سینه ام بسوی بالا میرود ، بسوی خداوندگاری که در جایی پنهانش کرده ام  ، نه فلسفه بافی میکنم ونه در راه اشراق گام برمیدارم ،  تنها عینی کردن احساساتم  را دروجود او خلاصه کرده ام ، دلیلی برای رد او ندارم اما هزاران دلیل برای وحود او در قفسه سینه ام پنهان است .
بطریقی خودرا تسلیم او کرده ام او وجود خارجی ومادی ندارد ، روح هم نیست ، بلکه بعنوان یک نور وروشنایی درون سینه ام میدرخشد وبه هنگام نا امیدی ناگهان  دست اورا مبیینم که بر پشتم مینشیند ،  من از قویترین ، پر ماجراترین  وعمیق ترین چاله ها وگندابها گذشته ام وهمه جا ، جای پای اورا دید ه ام ، هیچگاه فکر مرگ بر افکارم سایه نیانداخته حتی دراوج  نا امیدی ، او درمن راه میرود وحرکت میکند اما هنوز مرگ را ترسیم نکرده است ، زندگی را با چنان عمق دردناکی طی کردم که اگر هرکول بود زیر آن جان میداد ، اما من جسته ام ،  کتابچه ها ودفترچه های خاطراتم زیر انبوه خاک خوابیده اندوشاهد این روزهای دردناکند ،  همه جا سایه او بوده ونشانگر وجودش میباشد ،  از موعظه ها فراریم  ، از پشتک وارو انداختن وتقلید از دیگران بیزارم ،  او تنها جواب تمام مشگلات .وتنهایی منست ،  نویسندگی یک بیماری است ، یک بیماری لاعلاج ،  وبهترین  کاری که میتوانیم بکنیم  این است که با آن کنار بیاییم ومن با آن زندگی میکنم ،  امروز ممکن است تاثیری بر زمان حال نداشته باشم ، اما فردا یی هست ،  شاید باشند کسانی که بر زمان حال تاثیر گذار بوده وصاحب شهرت وافتخار وجایزه هم شده باشند اما من احتیاجی به هیچ جایزه نقدی وهورای اطرافیان ندارم باید خودم راضی باشم ، اگر از نوشته ای راضی نباشم آنرا از بین میبرم ،  خوب بقول نویسنده ای ، نوشتن سوء استفاده از زبان است ، من میل ندارم بنشینم برای دیگران درد دل کنم ، یا حدیث وافشانه ببافم ، گاهی دروغ میکویم چون نمیخواهم آنها ذهن مرا بخوانند ،  من ابدا میل ندارم از طریق ظاهر بر دیگران تاثیر بگذارم ، اما از طر یق ذهنیاتم بسیار تاثر گذارم ، درست حرف میزنم کلماترا بجا بکار میبرم ، از بی ادبی ولیچار گوی خودمرا کنار میکشم واگر هم لیچاری بشنوم تنها از این گوش شنیده از گوش دیگر بیرون میکنم ، اول نگاهی به گوینده میاندازم تا ببینم از کجا میسوزد ، آنگاه خنده ای میکنم ورد میشوم وفراموشم میشوذ ، انسان تنها از طری منش وشخثست ذاتی خود میتواند بر اطرافیانش تاثیر بگذارد اما امروز دیگر این منش وشخصیت خریداری ندارد ،   فرمول وقواعدش عوض شده است همه چیز بها پیدا کرده است برای پرسیدن یک آدرس باید چند سکه درون دهان گوینده انداخت وبرای عشق ورزیدن باید بهایی پرداخت بستگی دارد ، اگر شخصیتی والا وبالا باشد امکان اینکه اورا بپذیرم هست ، اما امروز همه گم شده اند و یا من با همه غریبه هستم .این دنیا مافوق دنیای دیگر ی است  کسانیکه دراین دنیا زندگی میکنند  دارای چنان امکانات مطلقی هستند که میتوانند خودرا به بالاترین رتبه ها برسانند ، جاییکه من هیچ اطلاعی از آن ندارم .

آه > ای نازنین ، در اندیشه دونان وپس فطرتان ؛
خودرا میازار ، که دنائت قویتر  است ، 
بگذار دیگران هرچه دل تنگشان میخواهد بگویند ، 

اندیشه وهنر بدون عشق امکان ندارد ،  فکر نمیتواند درجاییکه عشق نیست  تمرکز یافته واثری از خود بجای بگذارد ، من عشق را درسینه دارم ،  گاهی ملاحظه کاری  وزمانی ملاطفت ومهربان  واگر تربیت صحیحی نباشد فریادم بلند میشود . لازمه هنرمند بودن زجر کشیدن  وغیر طبیعی بودن است  با نگاهی به آثار گذشتگان میتوان دید که هنمه موزیستن ها ، نویسندگان  درجایی غیر طبیعی بوده اند ، ورگرنه تا این قرن آثار آنها باقی نمیماند ، امروز وفردا وفرداهای دیگر تنها هستم واین تنهای بمن شهامت بیشتری داده است حد اقل آنکه توانستم از افکارم بجای زبانم کمک بگیرم . پایان 
ثریا ایرانمنش / روستایی در اسپانیا /!/. بدون تاریخ .

آخرين پرلود

هنگاميكه انديشه اى از مغزم ميگذرد ، آنرا بصورت كلمات ميان زمين وآسمان ميبينم ، در افسانه وقصه هاى گذشته در مورد برده دارى و شكنجه بردگان زياد خواندم ، وفيلمها ديدم ، امروز همچنان اين خوى وحشيگرى وارباب رعيتى وبرده دارى در دنيا ادامه دارد ، اما بشكل نو ين وترسناكتر از گذشته ، زنان همچنان در راس قربانيان وجوانان دسته دسته به قربانگاهها ميروند، شلاق ميخورند ، مورد تجاوز قرار ميگيرند وسپس كشته ميشوند ولأشه  آنها در گورهاى نا معلوم زير خاك ميرود ، در كذشته از حمله اقوام وحشى به سر زمينها زياد خوانده بوديم ،حمله واكينگهاى غول آسا به سر زمينها وراندن  وكشتن اهالى صاحبان شهر ها  ، جنگهاى اول ودوم و سپس امروز دوباره بشر بر گشت به غار و باز غولان وحشى وأدمخواران در لباسى ديگر همان رويه پيشينگان  را ادامه ميدهند ، جهان همان جهان است آدمها جايشان عوض شده ،وزمان ومكان ، تنها دريك مدت كوتاهى بعد از جنگ جهانى دوم دنيا كمى روى أرامش ديد اما أتشى بود زير خاكستر ، جانوران در زير خاك  ودر قلعه ها ودر پستو ها پنهان بودند تا بموقع حمله كنند ، زيبايى بكلى از روى زمين محو شد جايش را به زشتيها ونكبت داد ، ترنم موسيقى ديگر كمتر بگوش ميرسد ، وأ واز بلبلان خاموش شد ، پرندگان نيز در يك سكوت مرموز فرو رفتند ى گروه گروه انسانها بدبخت وفلاكتبار از ترس تن به هر بلايى ميدهند وسپس با فرار به سر زمينهاى ديگر يا بعمد يا غير عمد در درياها عرق ميشوند ، ويا به بردگى تن ميسپارند ، ديگر شادمانى از هيچ آسمانى فرود نميايد ، قصه عشاق به زير خاك  رفت ونابود شد ،  امروز با نگاهى به چهره هاى مسخ شده، هيكلها غول آسا دراين فكرم كه شايد كابوس است ومن خواب ميبينم ، ديوانگان زنجيرى سوار بر اسب طلايى همچنان ميتازند ، ديگر كسى نمى انديشد ، انديشه متعلق به ديوانگان است ، حال اگر من با طبعى آتشين وقلبى پاك به دنيا آمده ام گناه كسى نيست به ناچار  بايد تا به اخر ادامه دهم و ناظر  بدبختيها وتيره روزيهاى انسانهاى بيگناه باشم من در تمام عمرم از نعمت أسايش ولذت هاى يك انسان طبيعى محروم بوده ام ،هميشه تنهابوده ام ،امروز جرئت ندارم بميان مردم بروم مكر براى دستهايى به چيزهايى كه احتياج دارم ،تنها نظاره گر جنايتها به دست آدمخواران هستم جوانانيكه برگزيده نسلى از انسانها بوده اند كم كم زير. دست وپاى  اين حيوانات نابود ميشوند ،كشته ميشوند به بهانه هاى  واهى جنگى كه در سر زمين من روى داد تنها براى كشتن ونابودى نيمى از سر زمينم بود جنگى بدون فايده تنها اربابان وصاحبان كارخانجات  اسلحه ميل داشتند، ازشر آشغالهاى زنگ زده شان خلاص شوند ، وعده اى از نعمت جنگ در خوردار شدتد ، در كسوت سردار وسپاهى !!!شهرها  ويران شدتد  وهنوز رنگ أبادى نديدند ميل داشتند سرزمين اجدادى مرا تقسيم بندى  كنند وهنوز در اين راه ميكوشند ، حال امروزغولى  ديگر از درون شيشه بيرون آمده است تا آخرين خط بطلانرا با برنابودى بشر بزند . 
آيا بايد در انتظار پايان جهان باشيم ونابودى كره زيباى زمين ؟ يا انسانها بر سر عقل خواهند آند واز انفجار دنيا جلوگيرى خواهند كرد ؟ وما با زندگى مورچه وار خود نظاره گر اين سيل بنيان كن هستيم
من آن شمعم  ،كه با سوز دل  خويش 
فروزان ميكنم ويرانه اى را
اگر خواهم كه خاموشى گزينم
پريشان ميكنم  كاشانه اى را   "ف. ف" 


 . پايان 
ثريا ايرانمش / اسپانيا/ 28/5/2016 ميلادى /.

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۵

مرگ در سرزمينى ديگر

آن روز كه اتو مبيل  دختر خواهر همسرم در خانه ايستاد تا مارا به فرودگاه مهر أباد برساند ، شيون مادر بلند شد ، گويى آمبولانسً براى بردن جسدهاى ما آمده بود ، همسرم حتى مارا بدرقه هم نكرد داشت روى اثاثيه خانه قيمت كذارى ميكرد ،داشت سهم بقيه را ميداد ،  مادر رو به ديوار كرد ، پشت سرش ايستادم وبه شانه هايش تكيه دادم و گفتم : 
من براى  مردن ميروم ، من امروز اينجا در پيشگاه تو مردم. براى زتده ماندن ديگران ، بايد بروم ، الان من مرده ام واين اتومبيل كوچك دارد جسد مرا به همراه مشايعت كنندگان به گورستانى نا معلوم ميبرد ، گريه نكن ، يازده بچه را از دست داده اى بگذار دوزادهمين هم به دنبال آنها برود ، 
آن روز چهارم سپتامبر ١٣٥٤ بود ، بدون هيچ كريه ويا قطره اشكى سوار اتومبيل شدم  در فرودگاه عده اى براى مشايعت ابدى ما آمده بودند ،بى هيچ احساسى از آنها خدا حافظى كردم  وبچه ها را بجلو راندم كوچكترين آنها سه ساله بود ،وبزرگترين آنها شانزده ساله ، هيچ احساسى نداشتم ،نه غم ، نه اندوه ،نه شادى ،مرده اى بودم كه جان را بجاى گذاشته ودارد ميرود مانند يك موميايى ، أنروز من  در آن سر زمين  مردم ونامم محو شد تا ديگران زنده بمانند ، 
حال احساس ميكنم دوباره زنده شده ام ، من درخودم  مرده بودم ، حال زنده شدم چشمانمرا از هم كشودم ،چهار مرد وزن به همراه عده اى ناشناس بعنوان همسر وچند دختر وپسر بعنوان نوه هاى من گردم ر ا گرفته اند ، من زنده شدم  وچهره جوانى ، إحساسات  و علاقه به هنر ونقاشى ، وزيبا بودن را در چهره ورفتار نوه أولم ميبينم جوانى خودم را سر نترس و اينكه كجا بايد بايستد وكجا بايد برود در شكل وشمايل او به درستى تشخيص ميدهم  ، او مدل ساخته شده طبيعت است ،خوب مينو يسد ، كتاب زياد ميخواند ،از معاشرت با آدمهاى بيهوده  پرهيز ميكند ، ما هرروز مانند دو عاشق بهم پيام ميدهم دوستت دارم  نه از آن نوع دوست داستانهاى تكرارى وتهوع آورى كه بقيه برايت ميفرستند ، عشق او بمن عميق است ،اوهم شايد بزرگسالى خودرا درمن ميبيند ، 
امروز كه داشتم برنامه برندگان فيلمهاى "كن" را ميديدم ، ناگهان قطرات اشك از. چشمانم جارى شدند  ، !!! 
بر خود نهيب زدم ، بتو چه ؟ تو چرا اشك ميريزى ؟ هيچكس در آن سر زمين ترا نميشناسد اگر هم بشناسند خودرا به أنرا ميزنند چون بتو بدهكار ومديونند ، تو چرا گريه ميكنى ، أن سر زمين  در حال  حاضر بتو تعلق ندارد ، مردمش ترا نميشناسند  تو هم آنهارا نميشناسى  ، تو در آنجا مرده اى ونامت از دفتر زندگان خط خورده است ،سعى كن اينجا زتدگى تازه اترا رونق بخشى ، اشكهايمرا پاك كردم ومتنى براى آقاي اسدالهى فرستادم ، پايان ، ثريا ، اسپانيا /.

تضاد ها

در گذشته ها ودر سالهایکه که افکار ما میرفت تا شکل بگیرد وشخصیتمان میرفت تا استوار شود ، خوشبختانه زمان خوبی بود ، کسی مانند مردمان امروز این چنین عاشق نفس خود نبود وبه معنای دیگری کسی آن چنان خود پرست نبود  تا تمام کوشش وهم خودرا صرف این کند تا دیگران را مانند خود بسازد ، بدون آنکه بیاندیشد شاید دیگری هم حق دارد تا ابراز عقیده بکند ، تعلیم وتربیت دنیای دیگری داشت وتحت تاثیر انسانهای سازنده انجا م میگرفت ، متاسفانه ما خیلی زود این آوازخوانان را ازدست دادیم ودر بد موقعی پای به عرصه تکامل گذاشتیم ، زمانیکه دیگر دنیا ومردمش  به پشیزی نمیارزند ، امروز تنها لذت رهبری همه را در بر گرفته وچراغ راه جوانان ما خاموش شده است ، آنها زیر نفوذ تربیت کوته فکران دارند از خود دور میشوند ، در گذشته آنهاییکه عطش فرا گیری داشتند و وبرای سازندگی وساختار زندگی خود کوشش میکردند بسیار زیاد بود ند، وآن لحظه ای که به مقصود خود میرسیدند عالیترین لحظات زندگیشان بود .
امروز بهترین لحظه  وعالیترین آن زیر نفوذ از خود بیرون شدن ، از نیروی ماورائ طبیعت خارج شدن ، در بحر تفکرات ناشی از قرص ها گردها ومواد مخدر دراقیانوسها سرگردانند بهترین  شغل آنها خود فروشی در ازای لقمه نانی وگردی است این خود فروشیها جنبه های مختلفی دارد از آدمکشی تا روانی کردن دیگران ، تعدا درسانه ها وارتباطات وفلاسفه و پزشکان روانکاو وروانشناسواقعی یا قلابی ! نیز بکمک اینگونه اشخاص آمده وبکلی افکار آنهارا منحرف ساخته وآنهاییکه منظورشان این است که بشر فکر نکند کم کم به مقصود خویش نزدیک میشوند .
تنها چیزیکه در بعضی از مغزهای کهنه باقیمانده این است که :
خوب ، اگر خوبی کنی ، خوبی میبینی!! نه چنین چیزی امکان ندارد طبیعت بیرحم است واز آد مها ضعیف بیزار، میکشد ومیبرد او کاری ندارد تو خوبی کردی یا مهربانی ویا انسان خوبی بود ی، او اگر بداند کمی ضعف وسستی نشدان داده ای ترا به دست امواج سیل اسا سپرده ، وبه نابودی میکشاند .
دیگر نام بشر دوستی ، ورسالت ، و اینکه  بخواهی در تعلیم وتربیت کسی بکوشی  یک جوک مسخره است ،  انسانها دیگر خودرا از دست داده اند ، تکه پاره هایی هستند که بهم دوخته شده هیچ یک از اندام یشان ها با دیگری سازگار نیست ، انسان امروزی را میتوان به یک لحاف چهل تکه تشبیه کرد تکه پاره های از هزاران نقشهای گوناگون .
مانند همیشه نیمه  شب ، بیاد مردانی  بودم که خوشبختانه امروزد دیگر در میان این جنگل نیستند وروحشان یا قامتشان در جایی دیگر محفوظ است اما نامشان جاودانه در سر زمین خودم ویا در سایر کشورها ، 
بیاد » رهی معیری « بودم  » نادر نادر پور«  و» بهادر یگانه  وپژ مان بختیاری ، باستانی پاریزی  ،اینها هیچگاه نه قامتشان خم شد ونه عقده خود بزرگ بینی در  نوشته ها ویا اثار آنها دیده میشد ، چه دراشعارشان وچه درگفته هایشان ویا نوشته هایشان ، رو به هیچ قبله ای نکرده ونماز نخواندند ، ریش های انبوه نگذاشتند، خودرا نفروختند ، آهسته ار حاشیه زندگی عبور میکردند اما نورطلایی آنها همه زندگیها را فرش میکردوروشن مینمود ، عقده خود گنده بینی نداشتند ومنم ، منم نکردند ،  مترجمینی که بی سر وصدا وآهسته وبا اعتقاد واعتماد کامل کتابهایی را به دست چاپ دادند که امروز ممنوع است ، بی هیچ ادعایی ، حال اگر این بزرگان امروز سر از خاک بر میداشتند وصحنه های چندش آوری را روی سایت ها میدیدند نمیدانم ، شاید از زنده ماندنشان احساس شرمندگی میکردند ، در عالم ادبیات خارج هم کم کم نقش بزرگان کمرنگتر میشود ، تنها نامی وگاهی اثری کوچک ویا کوتاه از آنها بچشم میخورد ، » بیایید دنیای بهتری بسازیم« روانت شاد دکتر یمنینی شریف ، حسن گل گلاب ، خواجه نوری ، وخیلی های که صفحه من اجازه نمیدهد نام آنهارا بنویسم .  تنها جای خالیشان را در محدوده زندگیم احساس میکنم ، غربت یعنی نبودن درکنار انسانهای بزرگ ، نه درسر زمین دیگری ، غربت یعنی نشستن درکنار کسانیکه فهم وشعور ندارند  غربت یعنی ارتباط با آدمکهای گم شده  که زبانت را  نمیفهمند ، همدلی را نمیدانند چیست ، این غربت است .غربتی تلخ . پایان/ ثریا ایران نمنش / اسپانیا / 26/5/2015 میلادی /.

چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۵

کدام چهره ؟

روز گذشته با چشم دل ، نه با خیال  ،خشونت وبیرحمی را با تمام وجودم در چشمانت دیدم ورنج بردم ، روز گذشته برای دومین بار چهره نا مطبوع وخشونت بارت که پس از یک پشیمانی تبدیل به اشک میشود درچهره ات مشاهده کردم ، تنها نبودم ، فلینا بالا آمده بود تا حال مرا بپرسد ، بحث بر سر همسر تو شروع شد چیزیکه سالها درگوشه دل من مانده ومیل نداشتم آنرا بر زبان بیاورم اما فلینا با کمال شهامت ودرستی اورا عریان کرد ومقابل تو گذاشت ، اما خشونت تو مرا بوحشت انداخت . ترسیدم ، زیر این لباس مهربانی واین کمکهای انسانی دیوی خفته که روز گذشته بیدار شد حال چگونه اورا دوباره به درون میفرستی   ؟ نمیدانم .
این نامه را برای  تو مینویسم میدانم هیچگاه آنرا نخواهی خواند  چون زبانم را نمیدانی ونمیفهمی ، این نامه درهمین پرونده بایگانی خواهد شد شاید روزی کسی پیدا شد وانرا برای تو خواند . روز گذشته من درموقعیتی نبودم که بتوانم بین شما دو دوست انتخاب کنم ویا طرف دیگری را بگیرم اما فلینا با کمال شهامت حقیت را بتو گفت ، 
اولین باریکه اورا بخانه آوردی وبعنوان  همسر آینده ات بمن معرفی کردی ، هنوز جوانتر بود ، نگاهی که بمن سرو سینه من انداخت مرا دچار پریشانی کرد ، یک دون ژوان بتمام معنی  خوش خوراک وخوش گذران حال در کسوت یک همسر میخواهد لقمه هایی را که از دهان درندگان دیگر بیرون کشیده ام ببلعد ، دردلم گفتم :
کور خواندی ؛ اینجا جایی نیست که ارباب خانه شوی هنوز من زنده ام وراه ورسم اربابی را میدانم ، از او خوشم نیامد ،  در پیله خود فرو رفتم ، آن آب تلخ وگس  بر روی زبان ودهانم جاری شد ، نگاهی به چهره تو انداختم ؛ آنچنان گلگون وخوشبخت بودی که دریغم آمد این فریب را از تو بگیرم ، گذاشتم هردو در فریب خود به زندگی مصنوعی خود ادمه دهید ، اما تمیدانستم که ترا تکه تکه خواهد کرد ، واز تو موجودی خواهد ساخت که نسبت به همه دنیا بدبین ، وخشونت وآنارشسیتی را پیشه خواهی کرد  وشخصیت ذاتی واولیه تو گم خواهد شد ، شخصیتی که سالها رنج بردم  تا توانستم ترا درقالب آن جایدهم ،او درحد و مقام من نبود اگر درسر زمین خودم اورا میدیدم تنها میتوانست یک راننده خوب برای من باشد نه بیشتر ، حال پزشک است یا استاد ، اما کاراکتر وشخصیت انسانی او اورا از بقیه کارگران  بیعار متمایزنمی کرد ، شوخی های بیجا  با خواهرت که او بازرنگی تمام  جوابش را میداد واورا سر جایش مینشاند ،  بهر روی تمام شد سالها رفته اما روز گذشته من زنی را مقابل خود دیدم که نه تنها اورا نمیشناختم بلکه  ترسیدم چرا یکپارچه خودرا بتو سپردم نمیدانم؟ شاید از تنبلی بود ویا شاید از اینکه میل داشتم افکارم برایم چیزهای بهتری محفوظ بماند ، امروز میل دارم از دست تو خلاص شوم ، هرصبح تلفن من به صدا درنیاید وتود رمقابل بقیه همکارانت بگویی آه ....نگرانم باید حالش را بپرسم ، دیگر میل ندارم با تو بخرید بروم از امروز از تو دور میشوم دور تا بینهایت ، از توترسیده ام ، حیلی هم ترسیده ام ؛ تو هم میزاث همان دکتر جکیل و مستر هاید را در درونت حفظ کرده ای ، دیگر میل ندارم  دوباره تکرار شود .
دل من لبریز از عشق ومهرابنی وبخشش بوده وهست ، دل تو اما لبریز از کینه هاست ، تنها تو نیستی که دراین دنیا رنج برده ای رنج تو خیلی کم ومدتش کوتاه بود اما رنجهای من همچنان ادامه دارند ، دلم پر است اما چشمانم را به نم اشک آلوده نمیسازم ،  چه دردی است غمگین بودن  ونگریستن ، چه دردی است که چون یک شاخه درخت خزان دیده  در آفتاب  نا مهربانی  لرزید ن، چه دردی است تنها بودن در میان جنگل وشبها را از خوف در پناه یک درخت پنهان شدن ، فلینا غمگین از خانه بیرون رفت مرا بوسید وگفت من هنوز اینجا هستم مادرم وپدرم نیز آمده اند هرگاه بمن احتیاجی داشتی حتی نیمه شب بمن پیام بده ، اورا بوسیدم وسپس در ادامه حرفهایش گفت متاسفم ، او دچار دیپرشن شدید است در انتخابش اشتباه کرده وحالا درمانده خشونترا را پیشه کرده من اورا میبخشم ، برگشتم وروی مبل افتادم از فشار تب وسر درد  چه شد که این شعله این چنین سوخته  وبه دست باد خاموش شد؟ 
چه شد که مانند یک تکه استخوان پاره  به حسرت ها خو گرفته ودل بی ارزویش را به همه عرضه میدارد؟  چه شد که سرنوشت مارا باینجا کشاند ؟ که از خاکیان دوربمانیم  وبشوق پریدن بالهایمان زخمی وخونینی بر زمین بیافتیم ؟ وچگونه امروز دیگر میتوانیم عکس خودرا در آیینه  زمان ببینیم ؟ .
عرقی سرد بر تنم نشست وخاموش نشستم . مانند همیشه ، انسانها همینند تنها نامی از انسانیت بر روی خود نهاده اند حیواناتی هستند که روی دو پا راه میروند وبعضی ها دمشان درقسمت جلویشان آویزان است وبعضی ها درپشت سرشان.
دیگر در فکر هیچ نفس گرمی نخواهم نشست ،  ودرانتظار هیچ دست نوازشگری به درب خیره نخواهم شد ، خود هنوز ماهیچه هایم پر قدرت ، افکارم منظم ، قلبم سالم وقوی وقدرت تکلم دارم .پایان
ثریا . اسپانیا /. بدون تاربخ/.

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۵

نظر گاه

شب بسيار بدى را گذراندم ، هوا راكد بود ، ايستاده بود ، تمام پنجره هارا گشودم شايد نسيمى بوزد ، برگ از برگ تكان نخورد ، نفسم بند آمده بود ، هيچ كارى نميتوانستم انجام بدهم ،  خودمرا به اطاق نشيمن رساندم وهمه دربهارا باز كردم ،نه ! خبرى از هواى تازه نبود ، رفتم روى بالكن  ،نه نسيمى نميوزيد ، روى كاناپه افتادم ، كم كم احساس كردم كه هواى تازه ، يك نسيم خنك وارد اطاق شد،  ساكت نشستم ، مبادا نسيم بگريزد ، تنفس عميقى كشيدم ، كتابم را باز كردم تا بخوانم ، اما حواسم جاى ديگرى بود ،ًكجا بود؟   اگر واقعا به روح بعنوان يك عالم جسمى معتقد باشم  بايد  جد ى بگويم. از جسمم فرار كرد وبه  شهر ناشناخته پاى گذاشت ،  درب را كوبيد ، چهره اى بر افروخته و ناشناس جلوى چشمانم ظاهر شد ، نه ، اين خود او نبود ، اين او نبود ، ابدا او را نشناختم ، خشونت از چهره اش ميباريد ،  همانجا ايستادم وباو خيره شدم ، چشمانش سفيد و مردمك چشمانش مانند شب تاريك ،مرا خير ه خيره  مينگريست ، اثرى از آشنايى در چهره اش ديده نميشد ،اين او نبود كه من تحت تاثير شخصيت  او داشتم خود را از دست ميدادم ،اين غريبه ، اين ناشناس با چهره درهم وخشن ، همچنان نگاهم ميكرد ، در همين مدت  كوتاه ناگهان احساس كردم سردم شده  وآن توهمات از سرم پريد 
آه ، خودپسندى و دگر گونى انسانها  را هيچ پايان  وانتهايى نيست ،آن چهره مهربان. ودوست داشتنى تبديل به يك مرد ميخواره وخوش گذران شده بود  پتو را أهسته روى پاهايم كشيدم ،  از عالمى كه براى خود ساخته بودم بيرون آمدم ، دست بردم تا نامه اى برايش بنويسم ، اما دستم ميان راه توقف كرد ،
نه ! تمامش كن ، هرچه بود تمام شد  ، بايد بفكر هوا باشم  بفكر اكسيژن كه در هوا مفقود شده و تنفس را براى من مشگل كرده است ، ترديد بيمورد بود بايد تصميم ميگرفتم  وسريع اقدام ميكردم ، نه انسان عاقل هيچگاه به. پشت سر نگاه نميكند وأب ريخته را نمينوشد ، بگذار به زمين فرو رود يا گياه ديگرى را مسموم ميسازد ويا از نو گياهى را أبيارى ميكند . 
تمام شب بيدار نشستم  در انتظار حضور هواى پاك ، ! اما بادى سهمناك برخاست و مقدار زيادى خاك وخاكستر را با خود أورد ، باز كجا ر ا سوزانده اند ؟ تلويزيونرا روشن كردم ، جايى داشت ميسوخت واتومبيلها رويهم  آتش گرفته بودند پليسها تنها ايستاده ونظاره ميكردند  شعله هاى أتش به هوا بر خاسته بود ، 
مردم عاصى شده اند ، حال آن گيسو بلند با أن لبخند نمكين  وأستينهاى بالازده ويقه بازش ميخواهد تكيه بر جاى بزرگان  بزند ، بزرگان  ديكر وجود ندارد هرچه هست ذراتى از درون خاكسترها برخاسته ، اين يكى خواهد أمد وما مانند بقيه سر زمينها  درصف نان وگوشت وسبزى  خواهيم ايستاد ، تا او خوب خود وپشتيبانانش را سير كند  وما همچنان تماشگه خلقتيم 
وايكاش همان ( فريب ) بود ومن از اين دنيا بيرون ميرفتم ، خودم را تسليم هوسهاى او ميكردم ،  مدتى خوابيدم ، هوا همچنان راكد وساكت وخورشيد در پشت ابرى زرد رنگ پنهان است ، 
امروز ديدم چند تا از نوشته  هاى  من كپى شده اند ، مهم نيست اميدوارم  آنهارا تكه پاره نكرده ودستكارى ننمايند ًحوصله ايملهايمرا نيز  نداشتم  ، چيزى ندارم بگويم ،ًهمان حرفهاى تكرارى ، وهمان تشكرات قلبى !!!! نفسم هنوز سنگين است سيگارهايم را  بسويى پرتاپ كردم و قوطيهاى چاى اعلا را  !! را به درون كيسه زباله ريختم ،  

ثريا ايرانمنش / اسپانيا / سه شنبه ٢٤/٥/٢٠١٦ ميلادى /.