چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۵

کدام چهره ؟

روز گذشته با چشم دل ، نه با خیال  ،خشونت وبیرحمی را با تمام وجودم در چشمانت دیدم ورنج بردم ، روز گذشته برای دومین بار چهره نا مطبوع وخشونت بارت که پس از یک پشیمانی تبدیل به اشک میشود درچهره ات مشاهده کردم ، تنها نبودم ، فلینا بالا آمده بود تا حال مرا بپرسد ، بحث بر سر همسر تو شروع شد چیزیکه سالها درگوشه دل من مانده ومیل نداشتم آنرا بر زبان بیاورم اما فلینا با کمال شهامت ودرستی اورا عریان کرد ومقابل تو گذاشت ، اما خشونت تو مرا بوحشت انداخت . ترسیدم ، زیر این لباس مهربانی واین کمکهای انسانی دیوی خفته که روز گذشته بیدار شد حال چگونه اورا دوباره به درون میفرستی   ؟ نمیدانم .
این نامه را برای  تو مینویسم میدانم هیچگاه آنرا نخواهی خواند  چون زبانم را نمیدانی ونمیفهمی ، این نامه درهمین پرونده بایگانی خواهد شد شاید روزی کسی پیدا شد وانرا برای تو خواند . روز گذشته من درموقعیتی نبودم که بتوانم بین شما دو دوست انتخاب کنم ویا طرف دیگری را بگیرم اما فلینا با کمال شهامت حقیت را بتو گفت ، 
اولین باریکه اورا بخانه آوردی وبعنوان  همسر آینده ات بمن معرفی کردی ، هنوز جوانتر بود ، نگاهی که بمن سرو سینه من انداخت مرا دچار پریشانی کرد ، یک دون ژوان بتمام معنی  خوش خوراک وخوش گذران حال در کسوت یک همسر میخواهد لقمه هایی را که از دهان درندگان دیگر بیرون کشیده ام ببلعد ، دردلم گفتم :
کور خواندی ؛ اینجا جایی نیست که ارباب خانه شوی هنوز من زنده ام وراه ورسم اربابی را میدانم ، از او خوشم نیامد ،  در پیله خود فرو رفتم ، آن آب تلخ وگس  بر روی زبان ودهانم جاری شد ، نگاهی به چهره تو انداختم ؛ آنچنان گلگون وخوشبخت بودی که دریغم آمد این فریب را از تو بگیرم ، گذاشتم هردو در فریب خود به زندگی مصنوعی خود ادمه دهید ، اما تمیدانستم که ترا تکه تکه خواهد کرد ، واز تو موجودی خواهد ساخت که نسبت به همه دنیا بدبین ، وخشونت وآنارشسیتی را پیشه خواهی کرد  وشخصیت ذاتی واولیه تو گم خواهد شد ، شخصیتی که سالها رنج بردم  تا توانستم ترا درقالب آن جایدهم ،او درحد و مقام من نبود اگر درسر زمین خودم اورا میدیدم تنها میتوانست یک راننده خوب برای من باشد نه بیشتر ، حال پزشک است یا استاد ، اما کاراکتر وشخصیت انسانی او اورا از بقیه کارگران  بیعار متمایزنمی کرد ، شوخی های بیجا  با خواهرت که او بازرنگی تمام  جوابش را میداد واورا سر جایش مینشاند ،  بهر روی تمام شد سالها رفته اما روز گذشته من زنی را مقابل خود دیدم که نه تنها اورا نمیشناختم بلکه  ترسیدم چرا یکپارچه خودرا بتو سپردم نمیدانم؟ شاید از تنبلی بود ویا شاید از اینکه میل داشتم افکارم برایم چیزهای بهتری محفوظ بماند ، امروز میل دارم از دست تو خلاص شوم ، هرصبح تلفن من به صدا درنیاید وتود رمقابل بقیه همکارانت بگویی آه ....نگرانم باید حالش را بپرسم ، دیگر میل ندارم با تو بخرید بروم از امروز از تو دور میشوم دور تا بینهایت ، از توترسیده ام ، حیلی هم ترسیده ام ؛ تو هم میزاث همان دکتر جکیل و مستر هاید را در درونت حفظ کرده ای ، دیگر میل ندارم  دوباره تکرار شود .
دل من لبریز از عشق ومهرابنی وبخشش بوده وهست ، دل تو اما لبریز از کینه هاست ، تنها تو نیستی که دراین دنیا رنج برده ای رنج تو خیلی کم ومدتش کوتاه بود اما رنجهای من همچنان ادامه دارند ، دلم پر است اما چشمانم را به نم اشک آلوده نمیسازم ،  چه دردی است غمگین بودن  ونگریستن ، چه دردی است که چون یک شاخه درخت خزان دیده  در آفتاب  نا مهربانی  لرزید ن، چه دردی است تنها بودن در میان جنگل وشبها را از خوف در پناه یک درخت پنهان شدن ، فلینا غمگین از خانه بیرون رفت مرا بوسید وگفت من هنوز اینجا هستم مادرم وپدرم نیز آمده اند هرگاه بمن احتیاجی داشتی حتی نیمه شب بمن پیام بده ، اورا بوسیدم وسپس در ادامه حرفهایش گفت متاسفم ، او دچار دیپرشن شدید است در انتخابش اشتباه کرده وحالا درمانده خشونترا را پیشه کرده من اورا میبخشم ، برگشتم وروی مبل افتادم از فشار تب وسر درد  چه شد که این شعله این چنین سوخته  وبه دست باد خاموش شد؟ 
چه شد که مانند یک تکه استخوان پاره  به حسرت ها خو گرفته ودل بی ارزویش را به همه عرضه میدارد؟  چه شد که سرنوشت مارا باینجا کشاند ؟ که از خاکیان دوربمانیم  وبشوق پریدن بالهایمان زخمی وخونینی بر زمین بیافتیم ؟ وچگونه امروز دیگر میتوانیم عکس خودرا در آیینه  زمان ببینیم ؟ .
عرقی سرد بر تنم نشست وخاموش نشستم . مانند همیشه ، انسانها همینند تنها نامی از انسانیت بر روی خود نهاده اند حیواناتی هستند که روی دو پا راه میروند وبعضی ها دمشان درقسمت جلویشان آویزان است وبعضی ها درپشت سرشان.
دیگر در فکر هیچ نفس گرمی نخواهم نشست ،  ودرانتظار هیچ دست نوازشگری به درب خیره نخواهم شد ، خود هنوز ماهیچه هایم پر قدرت ، افکارم منظم ، قلبم سالم وقوی وقدرت تکلم دارم .پایان
ثریا . اسپانیا /. بدون تاربخ/.

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۵

نظر گاه

شب بسيار بدى را گذراندم ، هوا راكد بود ، ايستاده بود ، تمام پنجره هارا گشودم شايد نسيمى بوزد ، برگ از برگ تكان نخورد ، نفسم بند آمده بود ، هيچ كارى نميتوانستم انجام بدهم ،  خودمرا به اطاق نشيمن رساندم وهمه دربهارا باز كردم ،نه ! خبرى از هواى تازه نبود ، رفتم روى بالكن  ،نه نسيمى نميوزيد ، روى كاناپه افتادم ، كم كم احساس كردم كه هواى تازه ، يك نسيم خنك وارد اطاق شد،  ساكت نشستم ، مبادا نسيم بگريزد ، تنفس عميقى كشيدم ، كتابم را باز كردم تا بخوانم ، اما حواسم جاى ديگرى بود ،ًكجا بود؟   اگر واقعا به روح بعنوان يك عالم جسمى معتقد باشم  بايد  جد ى بگويم. از جسمم فرار كرد وبه  شهر ناشناخته پاى گذاشت ،  درب را كوبيد ، چهره اى بر افروخته و ناشناس جلوى چشمانم ظاهر شد ، نه ، اين خود او نبود ، اين او نبود ، ابدا او را نشناختم ، خشونت از چهره اش ميباريد ،  همانجا ايستادم وباو خيره شدم ، چشمانش سفيد و مردمك چشمانش مانند شب تاريك ،مرا خير ه خيره  مينگريست ، اثرى از آشنايى در چهره اش ديده نميشد ،اين او نبود كه من تحت تاثير شخصيت  او داشتم خود را از دست ميدادم ،اين غريبه ، اين ناشناس با چهره درهم وخشن ، همچنان نگاهم ميكرد ، در همين مدت  كوتاه ناگهان احساس كردم سردم شده  وآن توهمات از سرم پريد 
آه ، خودپسندى و دگر گونى انسانها  را هيچ پايان  وانتهايى نيست ،آن چهره مهربان. ودوست داشتنى تبديل به يك مرد ميخواره وخوش گذران شده بود  پتو را أهسته روى پاهايم كشيدم ،  از عالمى كه براى خود ساخته بودم بيرون آمدم ، دست بردم تا نامه اى برايش بنويسم ، اما دستم ميان راه توقف كرد ،
نه ! تمامش كن ، هرچه بود تمام شد  ، بايد بفكر هوا باشم  بفكر اكسيژن كه در هوا مفقود شده و تنفس را براى من مشگل كرده است ، ترديد بيمورد بود بايد تصميم ميگرفتم  وسريع اقدام ميكردم ، نه انسان عاقل هيچگاه به. پشت سر نگاه نميكند وأب ريخته را نمينوشد ، بگذار به زمين فرو رود يا گياه ديگرى را مسموم ميسازد ويا از نو گياهى را أبيارى ميكند . 
تمام شب بيدار نشستم  در انتظار حضور هواى پاك ، ! اما بادى سهمناك برخاست و مقدار زيادى خاك وخاكستر را با خود أورد ، باز كجا ر ا سوزانده اند ؟ تلويزيونرا روشن كردم ، جايى داشت ميسوخت واتومبيلها رويهم  آتش گرفته بودند پليسها تنها ايستاده ونظاره ميكردند  شعله هاى أتش به هوا بر خاسته بود ، 
مردم عاصى شده اند ، حال آن گيسو بلند با أن لبخند نمكين  وأستينهاى بالازده ويقه بازش ميخواهد تكيه بر جاى بزرگان  بزند ، بزرگان  ديكر وجود ندارد هرچه هست ذراتى از درون خاكسترها برخاسته ، اين يكى خواهد أمد وما مانند بقيه سر زمينها  درصف نان وگوشت وسبزى  خواهيم ايستاد ، تا او خوب خود وپشتيبانانش را سير كند  وما همچنان تماشگه خلقتيم 
وايكاش همان ( فريب ) بود ومن از اين دنيا بيرون ميرفتم ، خودم را تسليم هوسهاى او ميكردم ،  مدتى خوابيدم ، هوا همچنان راكد وساكت وخورشيد در پشت ابرى زرد رنگ پنهان است ، 
امروز ديدم چند تا از نوشته  هاى  من كپى شده اند ، مهم نيست اميدوارم  آنهارا تكه پاره نكرده ودستكارى ننمايند ًحوصله ايملهايمرا نيز  نداشتم  ، چيزى ندارم بگويم ،ًهمان حرفهاى تكرارى ، وهمان تشكرات قلبى !!!! نفسم هنوز سنگين است سيگارهايم را  بسويى پرتاپ كردم و قوطيهاى چاى اعلا را  !! را به درون كيسه زباله ريختم ،  

ثريا ايرانمنش / اسپانيا / سه شنبه ٢٤/٥/٢٠١٦ ميلادى /.

دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۵

گريزان

خرقه پوشان همگى مست گذشتند وگذشت 
قصه ماست كه بر سر هر بازار بماند 

امروز نميدانم چرا بياد او افتادم ، بياد زنى كه روزى بلبل باغ چمن مردان خوش گذران ايران بود ، بلند قامت موهاى انبوه چشمان درشت و پوست سفيد كه از زادگاهش تبزيز أورده بود ، چشمانش درشت اما بيحالت  گويى چشمان يك مرده را در كاسه چشمانش حمل ميكرد  ، اولين روزيكه من در اداره جديد مشغول  كار شدم او به ديدارم أمد ومدتى روبرويم نشست ، سپس گفت : چه كفشهاى زيبايى داريد ! سر دوستى را با من باز كرد، من خسته ، وبيحوصله  بدون هيچ همراه وهمرنگى دوستى اورا پذيرفتم  ، معلوماتش  بيشتر از كلاس  نهم نبود اما بمدد زيبايش توانسته بود رياست فروش را بعهده بگيرد ، خوب  ميفروخت ، خوب هم ميگرفت ، تا آن روز سومين  همسر را طلاق داده حال با يك دون  ژوئن  رويهم ريخته بود وخيال عروسى با اورا داشت ، روزى به دفتر من آمد وگفت : بايد به ديدار پدر نامزدم بروم ممكن است از لباسهاى تو استفاده كنم واز كفشهايت ! من لخت شدم بلوز ودامن  وكفشهايم را باو دادم وبرايش  خير خواستم  وخودم درب اطاق رابستم با زير پيراهنم روى صندلي افتادم ، تا ساعت چهار كه برگشت وذوق كنان كفت كه ، لباسهايت برايم  شانس أوردند به زودى عروسى ميكنيم !!!
من دير تر از او بخانه همسرم رفتم وديگر اورا نديدم اما دورا دور ميدانستم كه همسرش بيمار ومعتاد واو دارد خرج اورا ميدهد  با مردان مشهورى سر وكار داشت  ومرتب بين ايران واروپا در رفت وأمد بود ، من سرم به زندگى خودم وگرفتاريهام گرم بود ،تا اينكه اورا دراينجا ديدم پس از  سالها اول همسرش را كه با يك هنر پيشه معروف ازدواج كرده بود وپسرش را وسپس خودش را كه پير مردى را بعنوان همسر پنجم به دنبال خودش ميكشيد ، شُل وارفته ، باز گم شد ، 
آخرين بار كه اورا ديدم با سجاده ، روسرى و نماز وروزه ؟؟!! كه نميدانم أجابت ميكرد  يا فقط به نمايش گذاشته برد ،آه همسرت مرد؟ بگو ارث او كجاست من ميروم برايت مياورم من خيلى  آدم ميشناسم ، 
نه ، مرسى ، ميراث او شوم بود آنهارا بخشيدم  ،
روزى بمن تلفن كرد وگفت ، بايد من وتو " توبه كنيم " 
گفتم توبه چي ! توبه رنجهايى كه در غربت كشيدم و با جان كندن  شبانه روزى بچه هارا بزرگ كردم ،اما تو رفتى ايران خانه هم خريدى  اينجا هم خانه خريدى گناه را نوكردى  ، توبه اشرا من بكنم !؟!  نه عزيزم آنان كه ترا فرستاده اند تا مرا به حلقه خود اضافه كنند كور خوانده اند ،من همينم ،تو برو نماز بخوان ، روزه بكير وتوبه گناهانت را بكن دين جديد توبه كاران را ميگيرد  ميبخشد به آنها امكانات زيادى ميدهد ، 
بيمار شد ، بيمار ى سخت ، تك وتنها  خانه ها  رفتند  در يك آپارتمان يك اطاقه اجاره اى  نشست ، و سرانجام تكه تكه هاى اورا درون يك كيسه زباله به دست پسرش دادند تا در گورستان شهر بسوزاند ، 
آنهمه فروشندگى !!!! آنهمه ناز ! آنهمه افاده ، سرانجام آخرين روز با عصا زير يك پتوى كهنه به در خانه من آمد وگفت : حالم بد است بگمانم مردنى  هستم ، مرا ببخش و.....
حلالم  كن !!!!!!! 
اهه ! با همين سادگى ، شهر را يكپارچه در دست گرفتى. با دروغهايي كه تو سر من شاخ در مياورد ،حال ترا ببخشم ؟! 
من خدا نيستم تا ببخشم ، 
امروز بياد او افتادم ، همه تلاش براى پسرش بيفايده بود ، .......... وخودش درون بك كيسه زباله در ميان كوره سوخت ،
از انسان تنها نيكى بجاى ميماند نه چيز ديگرى ، پايان ( خصوصى است ) ثريا /.

مترسک سرجالیز

الهی شکر که (فروشنده) اصغر اقا برنده شد هنرپیشه اولش برنده شد برنده جایزه حاشیه کن ! فروشنگی خوب چیزیست باید فروشنده بود هنگامیکه فروشنده شدی خریدار نیز پیدا خواهد شد حال پرچم ( شل) بر فرار آسمان بیرنگ ایران دراهتزازاست ومردم سرگرم ( فروشنده) !
بنظر من هر شاعر ونویسنده وهنرمندی هنگامی جاودانه خواهد شد  که نماینده نسل خود باشد ، اصغر آقا معلوم نیست نماینده کدام فصلهاو نسلها میباشد محل زندگیشان نیز نامعلوم است  ، در حال حاضر نماینده نسل خویشند ، نسلی باقیمانده از پس مانده های کمونیستی سابق ، نسلی که برای نفت سر زمینش باید در صف بایستد وبرای خرید نان باید ساعتها روی پاهایش بایستد ،  نسلی که  کارتون خوابی را فرا گرفته است ومیداند بقیه زندگیش درون یک کارتون کنار خیابان است  ، زمینها بفروش رفته اند ، نوشته های من در این صفحات چه بمانند چه پاک شوند ، صدایم باقیست ، وصدا میماند ،  من حق هیچ توجیه و برخوردی را بآن سر زمین ندارم ، اما حق این را دارم که عقیقده امرا بنویسم .
تمام دیروز بخواب رفتم از ساعت هشت  صبح تا چهار بعد ازظهر خوابیدم ، گاهی بیدار میشدم نمی آب مینوشیدم دوباره میخوابیدم آلرژی وعطسه همه انرژی مرا از بین برده بود ومن دراین فکرم که این انسان دوپا زمین باین زیبایی را ویران ساخت حال درمیان فضا مشغول چه غلطی است وچرا هوای ما اینهمه آلوده شده است ،  زلزله ها از کدام سو میایند وپس زلزله ها  با چه نیروی نامریی  به حرکت درمیایند ؟ ، اینهمه  ویرانی بنام باران  ازکدام سو جاریست ، یارانی که نعمت میاورد ودر لطافش شکی نبود امروز تبدیل به یک دیو ویرانگر  شده است ، همه درون اطاقهای دربسته با هوای مصنوعی وتنفس مصنوعی دارند به زندگی گیاهی خودشان ادامه میدهند ،  اما من مینویسم  ،  مینویسم چون  هنوز خودرا در میان کوهستانها ودهات خودمان احساس میکنم ، بی بی یا مادر مهربان من از شهر نشینی بیزار بود درمیان مردم شهری احساس غربت میکرد در ده خودش بانویی بود با چوبدستی اش وچادر نماز وال گلدارش بدون شلواربلند سیاه  بدون جوراب ،  هنوز صدای کد خدا درگوشم است که با یک کاسه بزرگ مسی که درونش را با رطب روی برگ انجیر چیده بود میامد از صدای گیوهایش میفهمیدم که  تحفه آوارده ، دوزانو مینشت ومیگفت :
 بی بی ، بخدا آفت همه سر درختانرا زده  توانستم همین کاسه رطب را بیاورم !!! مادرم زیر چشمی نگاهی باو میکردومیگفت فقط مفت نفروش میدانست که بیشتر میوه ها وسبزیجات او درکنار بازار قیصریه بفروش میرسد وپولش به جیب کد خد و وواسطه ها میرود ، بی بی احتیاجی نداشت هیجده دانگ آب جاری را به اجاره داده بود ، خانه هایش درآ نسو در اجاره بودند ، زمینهایش زیر کشت گندم ، و سبزیجات ومیوه  اورا بی یناز میکرد ، ارباب ده بود  ،  نان درخانه پخته میشد  شیر تازه ، کرده تازه پنیر تازه  وگوشت تازه ، قلیانش را که درونش گل محمدی انداخته بودند با نی بلند چوبی میاورند اوپشتش را به پشتی میداد ودر عالم دیگری اشعاری را که از حفظ میدانست میخواند گاهی نمی اشگ هم روی گونه های گلگونش مینشت ، هوای کوهستان مرا زنده میکرد مانند پرنده ها از این سو به آن سو میدویدم .بی بی هنوز عاشق مرد اول زندگیش بود  شوهر اولش .
روزی که با یک ( مترسک) آشنا شدم ناگهان بی آنکه خود بدانم بسوی همان کوهستانها پرواز کردم بوی دود قلیان مادر بمشامم خورد ، بوی پهن اسبها بوی حاک بوی عشق بوی آبشار بوی سبزه های کوهی ، مترسک اما به دنبال چیزدیگری بود ، امروز احساس کردم بمن وروحم تجاوز شده است ،  آن روح پاک دشتها ، آن روح پاک کوهستان دچار خراش شده است ، زخم برداشته  امروز غمم نیست اگر صاحبدلی پیدا نشود تا مرا نفهمد امروز روزگار من نیست ، زمین زمین من نیست وهوا ی آلوده مرا دچار بیماری ساخته است ،  به شعر پناه بردم مانند بی بی اشعاررا درون  سینه ام جای دادم ، اما امروز خریداری ندارد  امروز همه زهر عقده حقارتشان را برمن ریخته اند  ومن اصرار دارم بشیوه اجدادیم در میان این ده کوچک بیاری توهمات خود بقیه زنگی ام را ادامه دهم  از هیچکس باکی ندارم واز هیچ چیز هم نمیترسم ، گاهی در نوشته هایم تصویر درختان ، آبها ، جویبار ،  وکوهستانها نقش میبندد ، به همان روشنی .زلالی  حالات وعواطفم را همه خوانده اند  سینه ام آیینه وار نقش را بازگو میکند  گاه گاهی سایه ابهامی بر این نوشته ها مینشیند که تنها خودم میدانم ، امروز تنهایم ، بی بی هم تنها ماند ، درخانه اش وتنها مرد  ده او از روی نقشه  محو شد ..حال دیگرنه اشعار فرخی یزدی مرا دلخوش میکند ، نه نظامی گنجوی ، نه حافظ شیرازی ، ونه رهی معیری همه رفته اند آنها متعلق به نسل خودشان بودند  نسل امروز اشعارا ونوشته  هایش سپید ودگرگون است ویا درلیاس طنز هزل امروز بازار فروش است  اما خریداری نیست ، بازار فروش سکس است از هر نوع ، کسی نه به آبشار ها میاندیشد نه به کهساران ونه میوه های آفت زده 
روزی  از لابلای  توده های تاریکی ، دستی درون لانه من خزید ،
ولرزه ای برتن من افکند  ، بیاد آشیانه ام 
اما این دست یک مترسک بود که برای ویران کردتنم آمده بود ، نه ساختنم ، پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 23/5/2016 میلادی/.

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۵

مرکوب جادویی

من میدانم ، بخوبی میدانم ،  اگر من نابود شوم  او نیز خواهد مرد ، من میدانم بدون من خدا لحظه ای زنده نخواهد ماند .
این همان تصویری است که ما در ذهن خود ساخته ایم ،  تصویر یک الهیات وتصویری ازیک  روح نامریی  که موجودیت او یگانه است ، اما اگر من نباشم او نیز نخواهد بود ، بدنبال فلسفه نیستم ، این برایم اثبات شده است ، اگر اورا فریاد میزنم یعنی خودمرا صدا میکنم ، آن قدرت درونی وآن انرژی که با من است ، حال اگر این انرژی بخواهد بسوی ضعف ونیستی برود هیچ قدرتی قادر نیست تا آنرا بمن برگرداند ، طبیعت خود میداند چه موقع وکجا فرمان ایست دهد .
انسان  در ریشه های  آزادی  از طبیعت گیر کرده است  وعده ای که از ما زرنگترند این ریشه هارا محکمتر میکنند  ، خوب نباید به عقاید دیگران بی اعتنا بود ویا توهین ویا تحقیر کرد ، اما حق داریم که خودرا به نمایش بگذاریم واز خود بگوییم ، در طی این سالهای دربدری وغربت ومشگلاتی که سر راهم ایجاد شد وتا مرز مرگ مرا کشاند ، هیچ دستی از آسمان وزمین دراز نشد تا بکمک من برخیزد ، این خود بودم که خود را یاری دادم ،  هنوز خیال ندارم در این زمینه زیاد داوری کنم ، اما روز گشذت وشب پیش دوران سختی را گذراندم ، وباین نتیجه رسیدم که همه ادوار وتاریخ یکنوع تکرار میشود تنها زمان ومکان وآدمها فرق میکنند ، اگر درگذشته کسانی یافت شدند تا بشررا بعنوان یک انسان واشرف مخلوقات بنامند  وباو یاد آوری نمایند که با حیوان فاصله هاا دارد امروز ، دیگر اثری از آنها بجای نمانده وکتب شان به درون موزه ها رفته ، بشر گم شده ، همه کارش حیوانی است میخورد، میخوابد ، سکس میکند ودوباره این کاررا ادامه میدهد وبخاطر ادامه این کار احمقانه دست به هرجنایتی میزند ، انسانها تبدیل شده اند به کوران ابدی بدون چشم بدون مغز بدون شعور باطن ، اشرافیت قلابی هرروز شکل تازه تری بخود  میگیردقایق های خصوصی وطیاره های خصوی گردهارا از روز آسمان پخش میکنند تا همه خمار شوند ، فکر نکنند ، بخوابند ،  وانسان گم شده ، فنا شده ، خود آگاهی خودرا از دست داده است ، خوب : برویم به دنبال ایده آلیسم  آلمانی ، نه .. به دنبال شوونیسم ، بهتر است آیین هار از نو زنده کنیم یعنی خاکبرداری کرده  وفسیلهارا بیرون بکشیم رخت نو برتن آنها بپوشانیم  وبه نمایش بگذاریم ؛ قهرمانان مرده اند؟؟! هنرمندی بوجود نیامد ، هنرمند آنست که در نمایشگاه ( یورویژیون) فریاد میکشد ، واز این سو به آنسو میپرد ویا دستهایش پایین تنهاش را مالش میدهد ، نویسنده آن است که دو کلمه روی دستگاههای جدید شعار بدهد ، خوب ، دنیا بدون زن وشراب ، همان بهتر که دل به شیطان بسپاریم !! .
امروز در برابر خشونت های قومی ومذهبی  طبقات بالا  در فکر سود وزیان خویشند ، با سواد ویا بیسواد فرقی نمیکند  احترام وقدردانی ودادن جوایز مختلف در ازای پرداخت ودادو ستد های مخفیانه ،  درگذشته مگر نبود ؟ در فلیپین بانوی اول ماتیلدا سه هزار جفت کفش داشت وچهارصد صندلی برای نمایش مد روی صحنه میچید اما خودش در برابر مجسمه مریم میایستاد وبرای بقای عمر همسرش وسر زمین دعا میخواند دور از محدوده خود بیرون نمیامد ، امروز جایش را به دیگری داده ، ملت فیلیین هنوز هم در فقر وبدبختی وتلفات طبیعی دارد نیمه جان خودش را میکشد، قدرت ، لجالت ویکدنگی  میاورد وعده ای برده وارد این قدرت را روی دستهایشان نگاه میدارند ، مهم نیست این قدرت مذهبی باشد ، یا سیاسی ،  دیگر کسی به افتخارات فکری واندیشه اش نمیتوان بنازد ، حساب بانکی است چند رقمی است ؟!!! حال باید درانتظار یک تحول بزرگی بنشینم وآنقدر خون بدهیم تا پیامبری تازه بر منبر وجای الهی بنشیند ویگانه باشد در راس مثلث وبرده ها درپایین همچنان جان میدهند وجان میکنند ، فکر نکن ، حرف نزن ، گوش نده ، ساکت وتا مرز مرگ . 
بکوی میکده  هر سالکی که ره دانست 
در دگر زدن اندیشه ای تبه دانست 
بر استانه  میخانه هر که یافت رهی 
ز فیض جام  می اسرار خانقه دانست 
زمانه افسر رندی  نداد جز بکسی
که سر فرازی عالم دراین کله دانست ...........» حافظ«
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 22/5/2016 میلادی /.

زن قمار باز

قصه ماتم من هرچی که بود هرچی که هست 
قصه ماتم قلب خسته یه آدمه

قصه ما قصه ای پایان ناپذیر است ، تنها گواه من پرودگار من است وخودم ، مادر میگفت »  با بدان کمتر نشین ، ترسم که بد نامت کنند« .
آ ه مادر ، چقدر تو به جامعه ومردم بدبینی ، برای همین است که دوستی نداری  ، همه بد نیستند ، از میان همه دوستان من تنها ( دیانا) را دوست داشت ، دیانا هم تا همین چندی پیس که از دنیا رفت همیشه یاد مادرمرا گرامی میداشت ومیگفت یک خانم به تمام معنا بود ومن چقدر ایشانرا دوشت داشتم ، دیانا ارمنی بود اما با یک ایرانی تبار وزرتشتی عروسی کرده بود هردو از دوستان خوب من بودند ، هردو مهربان وهردو گویی یکی از نزدیکترین وابستگان من ، 
در گذشته من بازی با ورق را خیلی دوست داشتم برایم مهم نبود کجا وبا کی بازی میکنم تنها یکدست ورق مقداری  ژتون چند پاکت سیگار مرا ساعتها از دنیای بیرون خارج ساخته وفراموش میکردم کجا هستم وبا کی نشسته ام ، زنانی بودند که همسرانشان به دنبال درجه گرفتن وکارهای خصوصی خودشان بودند ، زنانی بودند که از بارهای شبانه به همسری یک مردی نظیر خودشان درآمده حال »بانو « نجیب شده بودند ، وزنانی بودند که مخارج خانه شان از همین قمار تامین میشد آنها دست  طرف را از پشت میخواندند تنها کسیکه بازنده این بازی ها بود من بودم که همه چیز خودرا روی آن گذاشتم  چون باری را بلد نبودم ،  امروز آنها یا پیر شده اند یا مرده اند ویا درکسوت بانوی فلان فخر میفروشند ، من ماندم چند ین جلد کتاب وتنهایی وتفکر بی آنکه بدانم در جامعه باید با چه کسی رابطه برقرار کرد تا منافع درآن باشد ، همکاران قدیم من هنگامیکه همسرم رفت آنها هم با او بخاک سپرده شدند ، چون دیگر من نه نامی داشتم ونه نشانی ، تا آنها بتوانند به آن فخر بفروشند ، گنجه لباسهایم مورد هجوم رفقا وفامیل قرار میگرفت هریک تکه ای به دست میرفتند ومن درسکوت آنهارا نگاه میکردم ، خوب ، عیبی ندارد من دوباره میروم فرنگ وباز هم میخرم ،روز گذشته به دنبال یک بلوز  از جنس ابریشم بودم که بمن آلرژی ندهد تمام فروشگاههارا زیر پا گذاشتم ونتوانستم پیدا کنم امریکا همه آشغالهایش را باینسو مانند زباله فرستاه رویهم تلمبار ، بوی گند ضد عفونی ، نه یک بوتیک درست وحسابی بود ونه یک  فروشگاهی که بتوانی لباسی تهیه کنی همه از جنس نایلون ، لباسها یا برای توریستها ویا برای پیر زنان از کار افتاده ویا کارگران ، از نوع نایلون بد بو، مدلهای همه برای زنان عرب وپوشیده دامن ها بلند دامن شلواری ها ، شال وروسری ، اما یک بلوز نبود ، نه نبود ، یک شلوار مردانه نبود که زیپ آن بلند باشد برای دامادم او نیز عصبی بود، خوب برویم به شهرهای بزرگ برای خرید !! خنده سر داد وگفت خیال میکنی ؟ همه جا همین آشغالهاست با همین نام وهمین شعبه هاست  ، تما م شهررا گردیدیم همه جا شعبه همان اولی بود با هما ن آشغالها ، خوب اگر کسی نتواند به خانه ( دیور) برود یا نتواند( به مغازه گوچی)  سر بزند که تازه آنها هم ساخت چین وتایلند وهند میباشند ، چه باید کرد ؟ بیاد گفته مادر بودم :
داری ، ابریشم بپوش ، نداری چیت بپوش، آه مادر، حتی یک متر چیت یک نخ هم پیدا نمیشود ابریشم که جای خودرا دارد ، مخمل گم شده ،رو مبلی وپرده شده برای کشتی ها وعمارتهای خصوصی !!! 
تابستان ناگهان از راه رسید ، ومن در این فکرم باز همان تی شرت نخی وهمان شورت کوتاه نخی را بپوشم وراه بیفتم !!!!تا از آلرژی پوستی درامان باشم . 
آ] ای خدای مهربان ، چگونه از جسم خویش خسته ام
چگونه بیرازارم  ، راضی مشو که عاصی شوم 
اگر پیکرم با چنین  امواجی درآمیزد 
ترسم که درمیان جمع  عطر علف هرزه  ، برخیزد 
امروز زنان قمار باز گذشته که بازی را بلد بودند  ار ورساچی ، و گوچی پایینتر نمیایند ومن هنوز درفکر اینم به کدام یک مغازه دوبار سربزنم تا نخی پیداکنم که پیکرم را آزار ندهد .ثریا /یکشنبه