شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۴

مرگها وآرزوها

زمانیکه ما با جدیت تمام به دنبال  یافتن خواسته های خود میرویم حال باهر ایده ای ،  در آغاز فکرمیکنیم که پس از چند گام به آنچه که میخواستیم رسیده ایم  ،  وچند گام دیگر که برداریم در خم یکی از کوچه ها  آنچهرا که میخواستیم  درانتظارمان  نشسته است ،  واگر نبود حتما دریکی دو خیابان بعدی آنرا خواهیم یافت ،  سپس راهمان از کوچه ها وخیابانها به شهرها کشیده میشود وسر انجام به کشورهای غریب وناشناخته  ،  وهمچنان جستجوی ما ادامه دارد وکم کم از یادمان میرود که به دبال چه بوده ایم ،
جستجوی های ما علیرغم پندارهایمان  با گم شدن ما پیوندی عمیق دارد ،  همچنان در جستجو هستیم  فلسفه ای . دینی ، ایمانی ، تنها چیزی که واقعا از دستمان میرود وگم میشود ، انسانیت وانسان بودن ماست .وآن احساس لطیف  درون سینه هایمان .
در سر زمین پهناور ودوست  داشتنی من ، انسانیت جایش را به نوعی درندگی داده است ، همه درحال دفاع از خویشند با آنکه صاحب بسیاری از گفته ها وپندارها وامثال وحکم ها ونصیحت نامه ها هستیم آنهارا درون اطاقی به امانت گذاشته ایم وهمچنان میدویم ، به دنبال چی ، معلوم نیست . 
آنکه جوینده است ویافته اش را یافته سپس روی آن مینشیند بی حرکت ، ناگهان اجل از راه میرسد که وقت رفتن است ،  مهم نیست چه چیزی را یافته ، فقط جستجو میکند آنهم بی ثمر ،  جستجو راهیست  گذرا برای هدفی گذراتر  ونا شناخته  ، انسان گرسنه به دنبال نان است زمانی که آنرا یافت پنهانش میکند وباز گرسنه است بی آنکه بداند اگرآنرا بخورد بطور یقین جایش خواهد آمد او این یقین را ندارد ، محکم آنرا نگاه میدارد تا کهنه شود  ، مانند هما ن مرغی که از تشنگی جان میداد درحالیکه درکنار دریا نشسته بود ومیترسید آب دریا با نوشیدن او تمام شود ، مرغ بوتیمار .

دراین هفته چندان خبرهای خوبی نداشتم مرگ چند نفر که از دور میشناختم وآخرین را از نزدیک ، ویکی هنوز در حال کماست واطرافیان بدورش حلقه زده نه میرود ونه میماند ، همه خسته شده اند ،  کاری از دست کسی ساخته نیست مشتی استخوان پوک با هزاران کیسه ولوله ونخ روی تخخوابش افتاده است . ومن به خدایی میاندیشم که روزی اورا آفرید حال از بردنش اکراه دارد شکنجه اش میدهد ، امروز دارم به  واقعیتی میاندیشم ،  واز امکاناتی که طبیعت دراختیار ما گذاشته ،  که هیچکدام از آن امکانات را که بما نشان میدهند نمیبینم و تنها از کنارشان رد میشویم ویا آنرا مصرف میکنیم ، بیشتر آنها  با حقیقت فاصله ها دارد ، به عشق ورویا میپردازیم آنرا برای خود هدف میشماریم هنگامیکه به مقصود رسیدیم . باز به جستجوی دیگری میرویم ، وبخیال خود قدرتی یافته ایم که همیشه جستجو گر باشیم ، روزهایی بمن ایراد میکرفتند که چرااینهمه به دنیال شعر میروم ، من درشعر چیزهایی را میدیدم که درعالم واقیعت نبودند گم شده بودند ، زبانی بود گویا  شکستی درآن نبود هرچه بود واقعی بود واز دلی برخاسته ولاجرم به دلم مینشت  در شعر من همه نوع امکانترا میدیدم احتیاجی نبود به جستجو برخیزم  در اشعار حماسی ، عاطفی ، عرفانی  پنجره ای بود به روی بوستانی عطر آمیز وسپس گوش به موسیقی سپردم ، دنیایم را درانجا خلاصه کردم  ، همه نوع موسیقی را بگوش جان شنیدم وفرو دادم وخود شدم یک "نت" که احتیاج داشتم کسی مرا بنوازد ، اما این نت در زیر خروارها خطوط نامریی گم شد .

امروز دارم به سرنوشتها میاندیشم ، به آنهاییکه رفتند وآنهاییکه درحال رفتند وآنهاییکه باید بروند . که خود نیز یکی از همان باید بروم ها هستم . اما دلم پر شور است ، میلرزد ، فغان دارد ، فریاد میکشد ، چه کسی را صدا میکند ؟   یک شبح ؟ یا آدم نامریی؟ ویا هنوز در انتظار است ، شاید منهم یکی از هما ن جستجو گرها باشم . کسی نمیداند . پایان
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 23 ژانویه 2016 میلادی /
اضافه ها ، 
خبرهای خوبی ندارم ، شاید کم کم همین چند خط را هم نتوانیم بینویسم چرا که باید آندا لوسیارا به حکم قطعی داعشیان به آنها پس بدهیم !!!!! به کجا میتوانیم فرار کنیم ؟ به کجا ؟ ...........

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۴

بفرماييد شام !!!
بازى  پر اشتهايى  است بازى ونمايشگاه  البسه ، لوازم خانه و گاهى مادر بزرگها هم كمك ميكنند به نوه هاى مامانيشان كه در آنسوى آبها وقاره ها به دنيا آمده اند ، حال دانشجو هستند ، تحصيل ميكنند ، زبان مادريشارا به سختى حرف ميزنند ، در عوض خانه ها لوكس ، آشپزخانه ها مدرن و اطاق خوابها راحت ! بياد دانشجويان زمان خودمان افتادم به بدبختى وسختى ، در يك كشور بيگانه ، در يك خانه پيرزن وپير ومرد پانسيون ميشدند ، در مصرف أب وبرق ، و ساير چيزها بايد حسابى صرفه جويى كرد ، بياد گلدان نعنايى خانم پانسيونر ميافتم كه هرروز برگهاى نعنايش كم ميشد. چرا كه دانشجوى مقيم ، برگى از أنرا با نان وپنيرش ميخورد ، همه آنها در حسرت يك وعده غذاى گرم بودند ، آنها كه دستشان به دهانشان ميرسيد گاهى سرى به يك رستوران ميزدند  بى آنكه بدانند چه بايد بخورند ، اكثرا سوسيس بود وسالار سيب زمينى و همراه با ًيك گالن  أبجو ، تخصيلاتشان را تمام ميكردند ،با شوق وذوق به سر زمين مادرى بر ميگشتند ،اما در صف مياستادند تا نوبت استخدام آنها شود ، بعضى ها براى خود كار ميكردند ، امروز دنياى دانشجويان فرق كرده آن سر زمين  ديگر دانشمند وتحصيل كرده نميخواهد ، مكتب   فيضيه باز است و دانشكده مداحى براه افتاد ، نور چشمي ها در خارج بكار خويش سر گرمند پا پا جان ومأمان جان. برايشان همه وسائل راحتى را فراهم كرده بين دو سر زمين  پل زده ودر رفت وآمد هستند ،
عقلها بهتر از شعور ها كار ميكنند ، لزومى ندارد شعورى بيابى ، فقط بايد بدانى چگونه از هر مواد خامى بتوانى  يك چيزى بسازى ،  حال خاصيت دارد يا نه ،مهم نيست ، وآن ماده خام  فضليتهارا بايد داشته باشد  وتو با قدرت عقل أنرا مورد استفاده قرار دهى ، عقل وشعور با هم هيچگونه هم آهنگى ندارند با هم در تضادند ، امروز احساس ميكنم كه ميان روز وشب أويخته ام ،  وآنهمه خروش ومستى  كه در درونم ذخيره كرده بودم به پشيزى نميارزد ، بايد عقل ميداشتم وپيكرى براى خود ميساختم تا امروز بتوانم آنرا به نمايش بگذارم ، خود محو تماشاى پيكرهاى زيبا شدم ونشستن به ستايش آنها ، كم كم توانستم سنگهارا بشكافم  اما نتوانستم پيكرى بسازم  تنها آنهارا زخمى كردم ، شعور نهيب ميزد و عقل ميگريخت .
امروز رير پاهاى ما شب راه ميرود ، تاريكى ، نميدانى گامهايترا را كه بر ميدارى در كجا پايين ميايند ، در يك سياه چاله ويا يك زمين  مسطح  ويا يك چاه عميق و ژرف ، بايد با  ترديد هر گامى را برداشت ، چشمانم بيدارند ، حواسم سر جايش نشسته ،  تنها نگاهم به آفتابى كه كى غروب ميكند ،  وشبى ديگر فرا ميرسد ،  چشمانم را به پاهايم ميدوزم كه درست گام بردارم ، راه من با همه فرق دارد ، امروز سراسر زمان برايم يكسان است ،  ميتوانم نگاهم  را به دور دستها بدوزم 
 دريارا از لابلاى پرده هاى كشيده شده ببينم كه أرام خفته است ، ميتوانم نفس بكشم ، ميتوانم راه بروم واز همه مهمتر ميتوانم بيانديشم ، عاقبت وغابت زندگى ابدا برايم مهم نيست ، گاه گهى صداى شيفتگى را از درون سينه ام ميشنوم اما آنرا خاموش ميكنم ، شيفتگى و دوست داشتن ، ديگر كهنه شده ، نخ نما شده ، هيچ آدمى  به درستى نميداند كه أيا ديگرى را دوست دارد ويا افكارش در نهان به دنبال شب است؟! شب مارا فريب ميدهد  ، گاهى  خورشيد هم مارا فريب ميدهد ، زمانى در تاريكى   دست  بسوى كسانى دراز ميكنم ، ميل دارم آنهارا با خود به زير نور و روشنايى روز بكشم ، گاهى دستم بخطا ميرود ، در انتظار فردا مينشينم و در انتظار گردش أن لأمپ كوچك ،كه چه موقع روشن ميشود و يك پاى انديشه ام در أنسوى زمان است  ودرانتظار  "، بيدارى " هستم . پايان 
جمعه ، ٢٢/١/٢٠١٦ ميلادى ثريا ايرانمنش ، اسپانيا .

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۴

تو ،جام بياور ومن جان!

نميدانم خدا خودرا آفريد يا ما اورا خلق كرديم ، ميدانم كه حيوانات خدايى ندارند وأزاد در جنگل زندگيشان ميچرخند ، ميدانم كه امروز ما انسانها از حيوانات پست تر شده ايم واز مقام أدميت به مقام جانورى رسيده ايم ، جانورانى بزك شده وأراسته در سراسر هستى .
از گذشته ياد كردن وفرياد كشيدن بيهوده است ، تنها روح  شكاف بر ميدارد ، هرصبح بياد آن روح پليد وشيطانى ميافتم كه تا حد يك جانور درنده وبيمار جان وپيكر مرا ازهم دريد ، چه روحى در او حلول كرده بود ؟ وامروز أن روح منحوس به كدام كالبد خزيده است ؟ زندگيش در تاريكى ميگذشت اما از تاريكيها دست دراز ميكرد وقسمت خوب روشنايي را براى بلعيدن به يغما ميبرد ، من با ترس ولرز از خداى ناديده راه پرهيز از ذره هاى به زمين ريخته او پرهيز كرده بودم !! او بسوى باد حركت ميكرد  با هربادى كه ميوزيد او نسيم را به درون سينه اش ميفرستاد ، او از نا چيزى خلق شد  سرانجام زمين وباد را نيز با خود يكى ساخت ، 
آن توبه ديرين از أيين گذشته هنوز در خون من جارى بود ،  ومن نميتوانستم بدون وجود خداى ناديده به زندگيم ادامه دهم به آغوش مار خزيدم ، ودر انتظار نويد آن خالق گمگشته بودم  كه مرا از طوفان خشم خود دور نگاه دارد بى آنكه بدانم شيطان را سر راهم قرار داده است .
من وجودم همه حقيقت  بود ، واو وجودش لبريز از نا مردى ،  هيچگاه نتوانستم به زبانى ساده به مردم اطرافم بگويم كه : مارى زهر ألوده ، شيطان مجسم ، در كنار من وشماست ، هنوز هم نميتوانم ،  وهر روز غمگين تر از اينكه چرا دل باو سپردم ،  وآن نيمه خودمرا نيز فراموش كردم ،  او سر انجام در أتش بى حقيقت خود سوخت و من تماشاچى بى تفاوت تنها خاكستر بد بوى  اورا جمع كردم ،  ودر خاكروبه دانى يك گورستان گذاشتم ،به امانت ، او گنديد، اما من زنده ماندم ، تا هر صبح كه چشم باز ميكنم ، به آن روح پليد لعنت بفرستم واينكار تا روزيكه زنده هستم  ادامه دارد .
كسانيكه از دورا دور مرا زير نظر دارند  واز دور ميبينند  از روى أن خاكستر ميجهند   وتنها سر فرازى اورا ميبينند ، من شكست نخوردم ، ايستادم ،امروز كه پاهايم خسته شده اند ، فريادم نيز به أسمان رسيده ، همه انرژى جوانى من به هدر رفت در راه هيچ ، در راه مشتى گرسنه  كه تازه از راه رسيده  وسفره پر نعمت من گسترده بود . 
امروز كجا هستند ؟ آن گرسنگان ديروزى كه هم دست دركاسه داشتند هم مشتان  گره كرده أماده بر پيشانى من وچشمان كثيفشان بر پيكر من دوخته در انتظار بودند ؟!
امروز به دنبال آن پرنده بزرگ ، آن سيمرغ هستم تا اورا بپرستم وباو بگويم كه من همان ققنوس همان مرغ أتشين هستم ،وبا تو همراه و زير بال وپر تو به پروازم ادامه ميدهم ، پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، اول بهمن ١٣٩٤ / برابر با ٢١/١/٢٠١٦ ميلادى .

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۴

کابوس

از یک کابوس وحشتانک بیدار شدم ، هوا بارانی  وصدای شرشر بارانرا که بر پنجره اطاقم میخورد شنیدم ، آه  ، خواب بود ، بیداری نبود ،  شب خیلی دیر خوابیدم سرم را با فیلمهای وحشتناک وبکش بکش گرم کردم زندگی روزانه وشبانه  ما همین است آدمکشی ومعلوم نیست این زمین بجای آب چقدر خون میخواهد ، بزرگان وآقایان یک درصدی در بالابالها روی کرات دیگر خانه هایشان را ، قطارهایشان را ، فرودگاههایشان را  وسرانجام باغچه هایشانرا ساخته اند واولین گل را که از باغچه فضایی  سر زده بود به زمین مخابره کردند ، آهان دلتان بسوزد ، باغچه مان گل داد ، زمین را برای ما میگذارند  تا درآن محبوس باشیم ویکدیگرا بکشیم ، تجاوز کنیم ، زمین میشود زندان آنها هرکه را دوست نداشته باشند به زمین میفرستند ، دیگر کسی دلش برای نیستان تنگ نمیشود ، دیگر نای نیست که بدمد  واز چشمه معنا  حکایت کند ، هنگامیکه دوباره چشمانمرا بستم تا شاید بخواب روم صورت زیبای زنی در نظرم مجسم شد ، صورتی مانند گل شگفته سرخ وسفید با چشمانی به رنگ آبی آسمانی گاهی ابری خاکستری روی آنرا میپوشاند ،  موهای انبوه طلایی که مانندابشاری گرد صورت اورا فرا گرفته بودند  ،چشمان یک دختر نه ساله که روی صندلی ایستاده بود با تور عروسی تا قدش به داماد برسد داماد مردی بیست ساله جوان وگردن کلفت زمین دار ، دخترک هنوز عروسک پارچه ای را که مادرش برایش دوخته بود دردست داشت واین عروسک را تا نه ماه بعد که اورا بخانه پدرش پس اوردند  در بغل داشت ،  او مادرمن بود ، مادربزرگ خیلی زود فوت کرد از ترس کشتار مسلمانان وغربت در دهکده اربا بی همسرش ، زن پدر  فورا دست بکار شد واین عنچه نوشکفته را به دست مرد دیگری داد ، تمام شب این چهره زیبا درنظرم بود ، تا بخواب رفتم ،  سعی دارم از سلسله ها وتصاویر بگریزم ،  میگذارم هر تصویری معنای خودش را بدهد  اما حلقه وار گرد هم جمعند  هیچ تصویری از او ندارم نه از جوانیش که عکاسی حرام بود ونه از زمیان پیریش که نمیگذاشت از چهره اش عکس بگیرند گویی میخواست نقش آن زیبایی را تا ابد در ضمیرش نگاه دارد  زندگی او خیلی بی معنا گذشت  ومرا نیز به دنبال خود کشید بی معنا میزیستم ،  تا که خود معنارا یافتم با آمدن اولین فرزندم احساس کردم همه زندگیم پر شده با آنکه خیلی جوان بودم وآنچنان ظریف که مرا عروسک مینامیدند اما این بچه بمن غرورو داد دیگر عروسک کسی نبودم ، یک مادر بودم ،  شاهینی فراسوی زندگیم پرواز میکرد  اما من نه به آشیانه او نظر داشتم  ونه احتیاجی به بلند پروازیها ، من مانند دیگران نبودم ، هیچ آرزویی نداشتم ، گویی همه دنیارا دردامنم ریخته بودند ،  نمیدانم شبیه کدام یک از خدایان بودم ؟ اما شبیه بقیه نبودم ، خودم بودم ، دستم از ایمان کوتاه بود هیچ ایمانی نداشتم تنها نیمه بهترخودرا خدا میپنداشتم خدا برای من معنای دیگری داشت نه آنکه روزی صد ها بار نام اورا به غلط ببرم ،  او نه در آسمان جای داشت ونه درون صندوقخانه مادر لای جانماز وقرانش ، او درمن نشسته بود ، فکرم را راهنمایی میکرد اندیشه هایمرا به دست او سپرده بودم واو میدانست که کجا باید بایستم وکجا حرکت کنم ، این دو نیمه هیچکدام از هم نفرت نداشتند با هم تشکیل پیکری را ، جلدی را داده بودند که مرا درخود گرفته بود /
امروز همچنان مانند دیروز باقیمانده ام ، نه خیابانهارا میشناسم  ونه به آنها سر میزنم گویی از پشت سرم همهرا دیدمیزنم ومیبینم  بگذار دروازه خیابان وویترینهایش بسوی دیگران باز باشد ، من خیالمرا تقویت میکنم مهم نیست به کدام کوچه میروم ودرکجا ساکن میشوم ، سگونت ما دائمی نیست ، ابدی نیست مسافرانی هستیم که چندی دریک هتل اطراق کرده ایم وسپس راهی میشویم وبه حیرت از دل بی آرزوی خویشم وبه حیرت از حرص وطمع مردم این روزگار .
باران همچنان ادامه دارد حال باید درانتظار ویرانیش نشست / امروز از یک دوست نادیده از ولایت یک فیلم دریافت کردم آوازی بود که سالها درخانه ما پخش میشد ، اواز مرحوم داریوش رفیعی همشهریم روانش شاد . وسپاس از آن دوست مهربان .پایان
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 17/1/2016 میلادی .

تکمضراب " من مجبورم تنها از خودم بنویسم ، نوشتن از دیگران خلاف قانون است !! نام بردن  از دیگران جرم است  ! سیاسی هم نیستم .هرچند از آن مرد گیسو بلند چرکین که با پولهای باد آورده برای خودش کمپین انتخاباتی درست کرده ومیل دارد دراین لباس دزدی کند بیزارم ،  یا آزآن مرد با صورت شیطانی که بزرگترین فاحشه خانه دنیارا اداره میکند بشدت بیزارم اما اجازه ندارم بنویسم ازکجا پولهارا دریافت میدارند وچگونه میخواهند بر صندلی وزارت وریاست تکیه دهند آن هم با این هیبت ویران . بلی عقیده را بازگو کردن جرم  وخلاف قانون است !!! پایان ثریا.

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۴

از دو سوی سراب

زخمی بر دل نشسته ، اما از کدام دوست ؟
تیغی بر جان نشسته ، اما ازکدام خصم ؟

امروز در من  آشوبی برپاست ، آشوبی نا شناخته ، میل دارم زانو بزنم وبه سرنوشت بگویم :
با دشنه خونینت  آخرین زخمرا بر من بزن . تا بیفتم ،  تیغه های اولین، کاری نبودند ، هنوز سر پا ایستاده ام ، لبریز از بغض های فروخورده ،  حتی شکایتی نمیکنم ،  از فشار خستگی ، فریاد میکشم اما این فریاد  درگلویم خفه میشود ، افتخاری نیست فریاد کشیدن ،  آن شیر  بی زوال که خفته بود دردرون من ،  با چشمان باز و دهان  بزرگش میغرید  وطعمه هارا پس میزد ،  غرش او سهمناک بود ،  من  باسکوت خویش اورا آرام میداشتم وبرایش از سرزمینهای دوردست که امروز خیلی بما نزدیکتر شده اند ، از کوههای پربرف ، آبشارها  ودریاها  افسانه میساختم ،  برایش از زمزمه جویبار حرف میزدم اما خروش وغوغای او همچنان ادامه داشت .
امروز ابر های سیاهی بر بالای آسمان زندگیم نقش بسته  ومن ار انتظار سیل ویرانگری هستم که دوباره هستی مارا به دست سیلابها بدهد ، 
او ، آنکه درمن نشسته به پاکی  فرشتگان است ، نه خصومت را میشناسد ونه کینه ودشمنی را ،  او میل ندارد با دیوسیرتان در بیامیزد  او خواستار صلح ومهربانی است .
به کوچه ها مینگرم ، لبریز از یادها وزمزمه های پر درد است ، چشمانمرا میبندم تا از ازدحام کوچه بگریزم ،  از ازدحام مردم بیدرد وخرید فروششان در بازار بردگیها ، من در قفس خود تنهایم ، با بالهای خونینی ، چه کسی خواهد توانست این پرده شب را از هم بدرد وبشکافد وپاره کند وبه خورشید اجازه نور بدهد ، 
نمیدانم کچا هستم ، کجا بودم ، وبه کجا میروم ؟ 
روزی پیکرم را آراستم در یک پرده پندار ،  با یک هوس ویا یک بانگ بلهوسی ،  از دریا غوغارا وام گرفتم واز آسمان برق آنرا  وچشمانمرا دوختم به برکه های وامانده دوردستها ، هر روز در من عطشی بود ، پایان ناپذیر ، امروز آنرا نیز به دست فراموشی سپردم ،  بازار از من قدرتش بیشتر است ، بازار خرید وفروش تن ها ووروح و وجان  ومن تنها نشسته ام بر لب یک چشمه خشک ، 
آی ناشناس ، از تو هم  آخر دلم گرفت ، 
تا چند درخیال  عمری  را هدر کنم 
زین گفته ها  چه سود  که رنجم نهفته به
خواهم  که بیخیال  تو یک چند سفر کنم 
------
سفر ؟ بکجا ؟ راه بسته ، جاده ها بسته دربها بسته ، قلبها بسته  کسی طالب این میهمان ناشناس نیست .پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 18/1/2016 میلادی .


یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۴

اشکنه !

در این دهات ما ، که امروز تبدیل به یک شهر بیقواره شده ، همه چیز پیدا میشود همه کس بخصوص طبقه "جت ست" یا نوکیسه ها وتازه به دوران رسیده ها ، از همه ملیتها !  روسها ، عربها ، ایرانیان ، و .و .و. و. طبیی است  که انجمنهای  خیریه هم به دنبالشان روانند ، یکی از این انجمنها که من بطور تصادفی عضو آن هستم ، از ما خواست که هرکس غذای ملی خودرا پخته وبرای فروش در بازاری که در زیر یک چادر تزیین یافته برای فروش عرضه کند  وخوب پیداست  است که درآمد آن به خیریه میرسد ! 
ای داد وبیداد ، حال من چه غذای سنتی بپزم ؟ دلمه که متعلق به یونیان است ، چلوکبای را که نمیشود برد آنهم متعلق به ترکهاست ، آبگوشت عربی است ، ژیگو فرانسوی است ، کتلت هم بنام فیلته روسی معروف است ، برش هم که روسی است ، گوفته هم که هلندیهای درآن استادند ، استیک هم انگلیسی است ، سبزی پلو با ماهی هم که نصیب ارامنه شده وآنها برای شب عیدشان میخورند واصلا متعلق به آنهاست ؟!   کو کوی سیب زمین وسبزی را هم اسپانیها بهترا زمن درست میکنند ، با بادمجان چکار میتوانم بکنم ؟ کسی اینجا کشک نمیخورد ! اصلا نمیدانند چیست ، مرصع پلو هم نمیتواتنم درست کنم چون نه وسیله اش مهیاست ونه  حوصله  دارم ، چلو خورش هم نمیشود برد سرد میشود ، نشستم فکر کردم به غذاهای ولایت !! ای بابا خود اسپانیولیها بهتر آنرا درست میکنند ، آه....... اشکنه ، سوپ فقرا ، سهل وآسان ودسر هم حلوا !!! 
پاکت ارد را گذاشتم جلوی رویم ویک قابلمه بزرگ اشکنه باضافه چند گوجه هم درونش انداختم  ومقدار زیادی تخم مرغ پخته پوست گرفتم، !!!ویک دیس هم حلوا با تزیینات وشکلهای مختلف درون نان بستنی ،درون قیف بستنی ، آنرا بردم  ودر سکوت سر جایی که برایم تعیین شده بود ایستادم ، یک مجله هم  گرفتم وسرم را درون آن انداختم ، یعنی برای من مهم نیست ، کسی سر به میز من واشکنه من بزند یا نه ، اما از زیر چشم همهرا میپاییدم ، میدان لبریز از جمعیت شد ، از هرنوع حیوانی ، ببخشید آدمی درآنجا دیده میشد ، هریک سر میزی میایستادند  بوی میکشیدند  میرفتند  و غذایهای مکریگی طرفدار بیشتر ی داشت ، هندیها هم بد نبودند بنا براین  امکان نداشت  کسی سر به اشکنه من بزند ! 
اما ناگهان دیدم چند نفر ایستاده اند .  به به وچه چه بلند شد فورا کاسه ای از اشکنه پر کردم تخم مرغ را وسط آن گذاشت با نان  وکمی هم حلوا ، هجوم جمعیت برای خوردن قابلمه اشکنه من بی حساب بود هرکسی پولی درون قوطی دربسته میانداخت ، آوه به به ، چه عالی ، چطوری اینرا درست کردی ؟ این سبزی چیست ، همه را گفتم غیر از آرد را !!!! قوطی پولم پر شد وقابلمه ام خالی  شاد وخوشحال قوی پول را تقدیم  "سیستر" کردم و روانه خانه شدم  با ظروف خالی .
امروز عجب هوس اشکنه کرده بودم اما خوب  ..... کار سختی است ! نه؟ !!!پایان
ثریا ایرانمنش ، یکشنبه .17/1/2016 میلادی . اسپانیا .