بفرماييد شام !!!
بازى پر اشتهايى است بازى ونمايشگاه البسه ، لوازم خانه و گاهى مادر بزرگها هم كمك ميكنند به نوه هاى مامانيشان كه در آنسوى آبها وقاره ها به دنيا آمده اند ، حال دانشجو هستند ، تحصيل ميكنند ، زبان مادريشارا به سختى حرف ميزنند ، در عوض خانه ها لوكس ، آشپزخانه ها مدرن و اطاق خوابها راحت ! بياد دانشجويان زمان خودمان افتادم به بدبختى وسختى ، در يك كشور بيگانه ، در يك خانه پيرزن وپير ومرد پانسيون ميشدند ، در مصرف أب وبرق ، و ساير چيزها بايد حسابى صرفه جويى كرد ، بياد گلدان نعنايى خانم پانسيونر ميافتم كه هرروز برگهاى نعنايش كم ميشد. چرا كه دانشجوى مقيم ، برگى از أنرا با نان وپنيرش ميخورد ، همه آنها در حسرت يك وعده غذاى گرم بودند ، آنها كه دستشان به دهانشان ميرسيد گاهى سرى به يك رستوران ميزدند بى آنكه بدانند چه بايد بخورند ، اكثرا سوسيس بود وسالار سيب زمينى و همراه با ًيك گالن أبجو ، تخصيلاتشان را تمام ميكردند ،با شوق وذوق به سر زمين مادرى بر ميگشتند ،اما در صف مياستادند تا نوبت استخدام آنها شود ، بعضى ها براى خود كار ميكردند ، امروز دنياى دانشجويان فرق كرده آن سر زمين ديگر دانشمند وتحصيل كرده نميخواهد ، مكتب فيضيه باز است و دانشكده مداحى براه افتاد ، نور چشمي ها در خارج بكار خويش سر گرمند پا پا جان ومأمان جان. برايشان همه وسائل راحتى را فراهم كرده بين دو سر زمين پل زده ودر رفت وآمد هستند ،
عقلها بهتر از شعور ها كار ميكنند ، لزومى ندارد شعورى بيابى ، فقط بايد بدانى چگونه از هر مواد خامى بتوانى يك چيزى بسازى ، حال خاصيت دارد يا نه ،مهم نيست ، وآن ماده خام فضليتهارا بايد داشته باشد وتو با قدرت عقل أنرا مورد استفاده قرار دهى ، عقل وشعور با هم هيچگونه هم آهنگى ندارند با هم در تضادند ، امروز احساس ميكنم كه ميان روز وشب أويخته ام ، وآنهمه خروش ومستى كه در درونم ذخيره كرده بودم به پشيزى نميارزد ، بايد عقل ميداشتم وپيكرى براى خود ميساختم تا امروز بتوانم آنرا به نمايش بگذارم ، خود محو تماشاى پيكرهاى زيبا شدم ونشستن به ستايش آنها ، كم كم توانستم سنگهارا بشكافم اما نتوانستم پيكرى بسازم تنها آنهارا زخمى كردم ، شعور نهيب ميزد و عقل ميگريخت .
امروز رير پاهاى ما شب راه ميرود ، تاريكى ، نميدانى گامهايترا را كه بر ميدارى در كجا پايين ميايند ، در يك سياه چاله ويا يك زمين مسطح ويا يك چاه عميق و ژرف ، بايد با ترديد هر گامى را برداشت ، چشمانم بيدارند ، حواسم سر جايش نشسته ، تنها نگاهم به آفتابى كه كى غروب ميكند ، وشبى ديگر فرا ميرسد ، چشمانم را به پاهايم ميدوزم كه درست گام بردارم ، راه من با همه فرق دارد ، امروز سراسر زمان برايم يكسان است ، ميتوانم نگاهم را به دور دستها بدوزم
دريارا از لابلاى پرده هاى كشيده شده ببينم كه أرام خفته است ، ميتوانم نفس بكشم ، ميتوانم راه بروم واز همه مهمتر ميتوانم بيانديشم ، عاقبت وغابت زندگى ابدا برايم مهم نيست ، گاه گهى صداى شيفتگى را از درون سينه ام ميشنوم اما آنرا خاموش ميكنم ، شيفتگى و دوست داشتن ، ديگر كهنه شده ، نخ نما شده ، هيچ آدمى به درستى نميداند كه أيا ديگرى را دوست دارد ويا افكارش در نهان به دنبال شب است؟! شب مارا فريب ميدهد ، گاهى خورشيد هم مارا فريب ميدهد ، زمانى در تاريكى دست بسوى كسانى دراز ميكنم ، ميل دارم آنهارا با خود به زير نور و روشنايى روز بكشم ، گاهى دستم بخطا ميرود ، در انتظار فردا مينشينم و در انتظار گردش أن لأمپ كوچك ،كه چه موقع روشن ميشود و يك پاى انديشه ام در أنسوى زمان است ودرانتظار "، بيدارى " هستم . پايان
جمعه ، ٢٢/١/٢٠١٦ ميلادى ثريا ايرانمنش ، اسپانيا .