زخمی بر دل نشسته ، اما از کدام دوست ؟
تیغی بر جان نشسته ، اما ازکدام خصم ؟
امروز در من آشوبی برپاست ، آشوبی نا شناخته ، میل دارم زانو بزنم وبه سرنوشت بگویم :
با دشنه خونینت آخرین زخمرا بر من بزن . تا بیفتم ، تیغه های اولین، کاری نبودند ، هنوز سر پا ایستاده ام ، لبریز از بغض های فروخورده ، حتی شکایتی نمیکنم ، از فشار خستگی ، فریاد میکشم اما این فریاد درگلویم خفه میشود ، افتخاری نیست فریاد کشیدن ، آن شیر بی زوال که خفته بود دردرون من ، با چشمان باز و دهان بزرگش میغرید وطعمه هارا پس میزد ، غرش او سهمناک بود ، من باسکوت خویش اورا آرام میداشتم وبرایش از سرزمینهای دوردست که امروز خیلی بما نزدیکتر شده اند ، از کوههای پربرف ، آبشارها ودریاها افسانه میساختم ، برایش از زمزمه جویبار حرف میزدم اما خروش وغوغای او همچنان ادامه داشت .
امروز ابر های سیاهی بر بالای آسمان زندگیم نقش بسته ومن ار انتظار سیل ویرانگری هستم که دوباره هستی مارا به دست سیلابها بدهد ،
او ، آنکه درمن نشسته به پاکی فرشتگان است ، نه خصومت را میشناسد ونه کینه ودشمنی را ، او میل ندارد با دیوسیرتان در بیامیزد او خواستار صلح ومهربانی است .
به کوچه ها مینگرم ، لبریز از یادها وزمزمه های پر درد است ، چشمانمرا میبندم تا از ازدحام کوچه بگریزم ، از ازدحام مردم بیدرد وخرید فروششان در بازار بردگیها ، من در قفس خود تنهایم ، با بالهای خونینی ، چه کسی خواهد توانست این پرده شب را از هم بدرد وبشکافد وپاره کند وبه خورشید اجازه نور بدهد ،
نمیدانم کچا هستم ، کجا بودم ، وبه کجا میروم ؟
روزی پیکرم را آراستم در یک پرده پندار ، با یک هوس ویا یک بانگ بلهوسی ، از دریا غوغارا وام گرفتم واز آسمان برق آنرا وچشمانمرا دوختم به برکه های وامانده دوردستها ، هر روز در من عطشی بود ، پایان ناپذیر ، امروز آنرا نیز به دست فراموشی سپردم ، بازار از من قدرتش بیشتر است ، بازار خرید وفروش تن ها ووروح و وجان ومن تنها نشسته ام بر لب یک چشمه خشک ،
آی ناشناس ، از تو هم آخر دلم گرفت ،
تا چند درخیال عمری را هدر کنم
زین گفته ها چه سود که رنجم نهفته به
خواهم که بیخیال تو یک چند سفر کنم
------
سفر ؟ بکجا ؟ راه بسته ، جاده ها بسته دربها بسته ، قلبها بسته کسی طالب این میهمان ناشناس نیست .پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 18/1/2016 میلادی .