چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۴

کابوس

از یک کابوس وحشتانک بیدار شدم ، هوا بارانی  وصدای شرشر بارانرا که بر پنجره اطاقم میخورد شنیدم ، آه  ، خواب بود ، بیداری نبود ،  شب خیلی دیر خوابیدم سرم را با فیلمهای وحشتناک وبکش بکش گرم کردم زندگی روزانه وشبانه  ما همین است آدمکشی ومعلوم نیست این زمین بجای آب چقدر خون میخواهد ، بزرگان وآقایان یک درصدی در بالابالها روی کرات دیگر خانه هایشان را ، قطارهایشان را ، فرودگاههایشان را  وسرانجام باغچه هایشانرا ساخته اند واولین گل را که از باغچه فضایی  سر زده بود به زمین مخابره کردند ، آهان دلتان بسوزد ، باغچه مان گل داد ، زمین را برای ما میگذارند  تا درآن محبوس باشیم ویکدیگرا بکشیم ، تجاوز کنیم ، زمین میشود زندان آنها هرکه را دوست نداشته باشند به زمین میفرستند ، دیگر کسی دلش برای نیستان تنگ نمیشود ، دیگر نای نیست که بدمد  واز چشمه معنا  حکایت کند ، هنگامیکه دوباره چشمانمرا بستم تا شاید بخواب روم صورت زیبای زنی در نظرم مجسم شد ، صورتی مانند گل شگفته سرخ وسفید با چشمانی به رنگ آبی آسمانی گاهی ابری خاکستری روی آنرا میپوشاند ،  موهای انبوه طلایی که مانندابشاری گرد صورت اورا فرا گرفته بودند  ،چشمان یک دختر نه ساله که روی صندلی ایستاده بود با تور عروسی تا قدش به داماد برسد داماد مردی بیست ساله جوان وگردن کلفت زمین دار ، دخترک هنوز عروسک پارچه ای را که مادرش برایش دوخته بود دردست داشت واین عروسک را تا نه ماه بعد که اورا بخانه پدرش پس اوردند  در بغل داشت ،  او مادرمن بود ، مادربزرگ خیلی زود فوت کرد از ترس کشتار مسلمانان وغربت در دهکده اربا بی همسرش ، زن پدر  فورا دست بکار شد واین عنچه نوشکفته را به دست مرد دیگری داد ، تمام شب این چهره زیبا درنظرم بود ، تا بخواب رفتم ،  سعی دارم از سلسله ها وتصاویر بگریزم ،  میگذارم هر تصویری معنای خودش را بدهد  اما حلقه وار گرد هم جمعند  هیچ تصویری از او ندارم نه از جوانیش که عکاسی حرام بود ونه از زمیان پیریش که نمیگذاشت از چهره اش عکس بگیرند گویی میخواست نقش آن زیبایی را تا ابد در ضمیرش نگاه دارد  زندگی او خیلی بی معنا گذشت  ومرا نیز به دنبال خود کشید بی معنا میزیستم ،  تا که خود معنارا یافتم با آمدن اولین فرزندم احساس کردم همه زندگیم پر شده با آنکه خیلی جوان بودم وآنچنان ظریف که مرا عروسک مینامیدند اما این بچه بمن غرورو داد دیگر عروسک کسی نبودم ، یک مادر بودم ،  شاهینی فراسوی زندگیم پرواز میکرد  اما من نه به آشیانه او نظر داشتم  ونه احتیاجی به بلند پروازیها ، من مانند دیگران نبودم ، هیچ آرزویی نداشتم ، گویی همه دنیارا دردامنم ریخته بودند ،  نمیدانم شبیه کدام یک از خدایان بودم ؟ اما شبیه بقیه نبودم ، خودم بودم ، دستم از ایمان کوتاه بود هیچ ایمانی نداشتم تنها نیمه بهترخودرا خدا میپنداشتم خدا برای من معنای دیگری داشت نه آنکه روزی صد ها بار نام اورا به غلط ببرم ،  او نه در آسمان جای داشت ونه درون صندوقخانه مادر لای جانماز وقرانش ، او درمن نشسته بود ، فکرم را راهنمایی میکرد اندیشه هایمرا به دست او سپرده بودم واو میدانست که کجا باید بایستم وکجا حرکت کنم ، این دو نیمه هیچکدام از هم نفرت نداشتند با هم تشکیل پیکری را ، جلدی را داده بودند که مرا درخود گرفته بود /
امروز همچنان مانند دیروز باقیمانده ام ، نه خیابانهارا میشناسم  ونه به آنها سر میزنم گویی از پشت سرم همهرا دیدمیزنم ومیبینم  بگذار دروازه خیابان وویترینهایش بسوی دیگران باز باشد ، من خیالمرا تقویت میکنم مهم نیست به کدام کوچه میروم ودرکجا ساکن میشوم ، سگونت ما دائمی نیست ، ابدی نیست مسافرانی هستیم که چندی دریک هتل اطراق کرده ایم وسپس راهی میشویم وبه حیرت از دل بی آرزوی خویشم وبه حیرت از حرص وطمع مردم این روزگار .
باران همچنان ادامه دارد حال باید درانتظار ویرانیش نشست / امروز از یک دوست نادیده از ولایت یک فیلم دریافت کردم آوازی بود که سالها درخانه ما پخش میشد ، اواز مرحوم داریوش رفیعی همشهریم روانش شاد . وسپاس از آن دوست مهربان .پایان
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 17/1/2016 میلادی .

تکمضراب " من مجبورم تنها از خودم بنویسم ، نوشتن از دیگران خلاف قانون است !! نام بردن  از دیگران جرم است  ! سیاسی هم نیستم .هرچند از آن مرد گیسو بلند چرکین که با پولهای باد آورده برای خودش کمپین انتخاباتی درست کرده ومیل دارد دراین لباس دزدی کند بیزارم ،  یا آزآن مرد با صورت شیطانی که بزرگترین فاحشه خانه دنیارا اداره میکند بشدت بیزارم اما اجازه ندارم بنویسم ازکجا پولهارا دریافت میدارند وچگونه میخواهند بر صندلی وزارت وریاست تکیه دهند آن هم با این هیبت ویران . بلی عقیده را بازگو کردن جرم  وخلاف قانون است !!! پایان ثریا.