چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۴

کابوس

از یک کابوس وحشتانک بیدار شدم ، هوا بارانی  وصدای شرشر بارانرا که بر پنجره اطاقم میخورد شنیدم ، آه  ، خواب بود ، بیداری نبود ،  شب خیلی دیر خوابیدم سرم را با فیلمهای وحشتناک وبکش بکش گرم کردم زندگی روزانه وشبانه  ما همین است آدمکشی ومعلوم نیست این زمین بجای آب چقدر خون میخواهد ، بزرگان وآقایان یک درصدی در بالابالها روی کرات دیگر خانه هایشان را ، قطارهایشان را ، فرودگاههایشان را  وسرانجام باغچه هایشانرا ساخته اند واولین گل را که از باغچه فضایی  سر زده بود به زمین مخابره کردند ، آهان دلتان بسوزد ، باغچه مان گل داد ، زمین را برای ما میگذارند  تا درآن محبوس باشیم ویکدیگرا بکشیم ، تجاوز کنیم ، زمین میشود زندان آنها هرکه را دوست نداشته باشند به زمین میفرستند ، دیگر کسی دلش برای نیستان تنگ نمیشود ، دیگر نای نیست که بدمد  واز چشمه معنا  حکایت کند ، هنگامیکه دوباره چشمانمرا بستم تا شاید بخواب روم صورت زیبای زنی در نظرم مجسم شد ، صورتی مانند گل شگفته سرخ وسفید با چشمانی به رنگ آبی آسمانی گاهی ابری خاکستری روی آنرا میپوشاند ،  موهای انبوه طلایی که مانندابشاری گرد صورت اورا فرا گرفته بودند  ،چشمان یک دختر نه ساله که روی صندلی ایستاده بود با تور عروسی تا قدش به داماد برسد داماد مردی بیست ساله جوان وگردن کلفت زمین دار ، دخترک هنوز عروسک پارچه ای را که مادرش برایش دوخته بود دردست داشت واین عروسک را تا نه ماه بعد که اورا بخانه پدرش پس اوردند  در بغل داشت ،  او مادرمن بود ، مادربزرگ خیلی زود فوت کرد از ترس کشتار مسلمانان وغربت در دهکده اربا بی همسرش ، زن پدر  فورا دست بکار شد واین عنچه نوشکفته را به دست مرد دیگری داد ، تمام شب این چهره زیبا درنظرم بود ، تا بخواب رفتم ،  سعی دارم از سلسله ها وتصاویر بگریزم ،  میگذارم هر تصویری معنای خودش را بدهد  اما حلقه وار گرد هم جمعند  هیچ تصویری از او ندارم نه از جوانیش که عکاسی حرام بود ونه از زمیان پیریش که نمیگذاشت از چهره اش عکس بگیرند گویی میخواست نقش آن زیبایی را تا ابد در ضمیرش نگاه دارد  زندگی او خیلی بی معنا گذشت  ومرا نیز به دنبال خود کشید بی معنا میزیستم ،  تا که خود معنارا یافتم با آمدن اولین فرزندم احساس کردم همه زندگیم پر شده با آنکه خیلی جوان بودم وآنچنان ظریف که مرا عروسک مینامیدند اما این بچه بمن غرورو داد دیگر عروسک کسی نبودم ، یک مادر بودم ،  شاهینی فراسوی زندگیم پرواز میکرد  اما من نه به آشیانه او نظر داشتم  ونه احتیاجی به بلند پروازیها ، من مانند دیگران نبودم ، هیچ آرزویی نداشتم ، گویی همه دنیارا دردامنم ریخته بودند ،  نمیدانم شبیه کدام یک از خدایان بودم ؟ اما شبیه بقیه نبودم ، خودم بودم ، دستم از ایمان کوتاه بود هیچ ایمانی نداشتم تنها نیمه بهترخودرا خدا میپنداشتم خدا برای من معنای دیگری داشت نه آنکه روزی صد ها بار نام اورا به غلط ببرم ،  او نه در آسمان جای داشت ونه درون صندوقخانه مادر لای جانماز وقرانش ، او درمن نشسته بود ، فکرم را راهنمایی میکرد اندیشه هایمرا به دست او سپرده بودم واو میدانست که کجا باید بایستم وکجا حرکت کنم ، این دو نیمه هیچکدام از هم نفرت نداشتند با هم تشکیل پیکری را ، جلدی را داده بودند که مرا درخود گرفته بود /
امروز همچنان مانند دیروز باقیمانده ام ، نه خیابانهارا میشناسم  ونه به آنها سر میزنم گویی از پشت سرم همهرا دیدمیزنم ومیبینم  بگذار دروازه خیابان وویترینهایش بسوی دیگران باز باشد ، من خیالمرا تقویت میکنم مهم نیست به کدام کوچه میروم ودرکجا ساکن میشوم ، سگونت ما دائمی نیست ، ابدی نیست مسافرانی هستیم که چندی دریک هتل اطراق کرده ایم وسپس راهی میشویم وبه حیرت از دل بی آرزوی خویشم وبه حیرت از حرص وطمع مردم این روزگار .
باران همچنان ادامه دارد حال باید درانتظار ویرانیش نشست / امروز از یک دوست نادیده از ولایت یک فیلم دریافت کردم آوازی بود که سالها درخانه ما پخش میشد ، اواز مرحوم داریوش رفیعی همشهریم روانش شاد . وسپاس از آن دوست مهربان .پایان
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 17/1/2016 میلادی .

تکمضراب " من مجبورم تنها از خودم بنویسم ، نوشتن از دیگران خلاف قانون است !! نام بردن  از دیگران جرم است  ! سیاسی هم نیستم .هرچند از آن مرد گیسو بلند چرکین که با پولهای باد آورده برای خودش کمپین انتخاباتی درست کرده ومیل دارد دراین لباس دزدی کند بیزارم ،  یا آزآن مرد با صورت شیطانی که بزرگترین فاحشه خانه دنیارا اداره میکند بشدت بیزارم اما اجازه ندارم بنویسم ازکجا پولهارا دریافت میدارند وچگونه میخواهند بر صندلی وزارت وریاست تکیه دهند آن هم با این هیبت ویران . بلی عقیده را بازگو کردن جرم  وخلاف قانون است !!! پایان ثریا.

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۴

از دو سوی سراب

زخمی بر دل نشسته ، اما از کدام دوست ؟
تیغی بر جان نشسته ، اما ازکدام خصم ؟

امروز در من  آشوبی برپاست ، آشوبی نا شناخته ، میل دارم زانو بزنم وبه سرنوشت بگویم :
با دشنه خونینت  آخرین زخمرا بر من بزن . تا بیفتم ،  تیغه های اولین، کاری نبودند ، هنوز سر پا ایستاده ام ، لبریز از بغض های فروخورده ،  حتی شکایتی نمیکنم ،  از فشار خستگی ، فریاد میکشم اما این فریاد  درگلویم خفه میشود ، افتخاری نیست فریاد کشیدن ،  آن شیر  بی زوال که خفته بود دردرون من ،  با چشمان باز و دهان  بزرگش میغرید  وطعمه هارا پس میزد ،  غرش او سهمناک بود ،  من  باسکوت خویش اورا آرام میداشتم وبرایش از سرزمینهای دوردست که امروز خیلی بما نزدیکتر شده اند ، از کوههای پربرف ، آبشارها  ودریاها  افسانه میساختم ،  برایش از زمزمه جویبار حرف میزدم اما خروش وغوغای او همچنان ادامه داشت .
امروز ابر های سیاهی بر بالای آسمان زندگیم نقش بسته  ومن ار انتظار سیل ویرانگری هستم که دوباره هستی مارا به دست سیلابها بدهد ، 
او ، آنکه درمن نشسته به پاکی  فرشتگان است ، نه خصومت را میشناسد ونه کینه ودشمنی را ،  او میل ندارد با دیوسیرتان در بیامیزد  او خواستار صلح ومهربانی است .
به کوچه ها مینگرم ، لبریز از یادها وزمزمه های پر درد است ، چشمانمرا میبندم تا از ازدحام کوچه بگریزم ،  از ازدحام مردم بیدرد وخرید فروششان در بازار بردگیها ، من در قفس خود تنهایم ، با بالهای خونینی ، چه کسی خواهد توانست این پرده شب را از هم بدرد وبشکافد وپاره کند وبه خورشید اجازه نور بدهد ، 
نمیدانم کچا هستم ، کجا بودم ، وبه کجا میروم ؟ 
روزی پیکرم را آراستم در یک پرده پندار ،  با یک هوس ویا یک بانگ بلهوسی ،  از دریا غوغارا وام گرفتم واز آسمان برق آنرا  وچشمانمرا دوختم به برکه های وامانده دوردستها ، هر روز در من عطشی بود ، پایان ناپذیر ، امروز آنرا نیز به دست فراموشی سپردم ،  بازار از من قدرتش بیشتر است ، بازار خرید وفروش تن ها ووروح و وجان  ومن تنها نشسته ام بر لب یک چشمه خشک ، 
آی ناشناس ، از تو هم  آخر دلم گرفت ، 
تا چند درخیال  عمری  را هدر کنم 
زین گفته ها  چه سود  که رنجم نهفته به
خواهم  که بیخیال  تو یک چند سفر کنم 
------
سفر ؟ بکجا ؟ راه بسته ، جاده ها بسته دربها بسته ، قلبها بسته  کسی طالب این میهمان ناشناس نیست .پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 18/1/2016 میلادی .


یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۴

اشکنه !

در این دهات ما ، که امروز تبدیل به یک شهر بیقواره شده ، همه چیز پیدا میشود همه کس بخصوص طبقه "جت ست" یا نوکیسه ها وتازه به دوران رسیده ها ، از همه ملیتها !  روسها ، عربها ، ایرانیان ، و .و .و. و. طبیی است  که انجمنهای  خیریه هم به دنبالشان روانند ، یکی از این انجمنها که من بطور تصادفی عضو آن هستم ، از ما خواست که هرکس غذای ملی خودرا پخته وبرای فروش در بازاری که در زیر یک چادر تزیین یافته برای فروش عرضه کند  وخوب پیداست  است که درآمد آن به خیریه میرسد ! 
ای داد وبیداد ، حال من چه غذای سنتی بپزم ؟ دلمه که متعلق به یونیان است ، چلوکبای را که نمیشود برد آنهم متعلق به ترکهاست ، آبگوشت عربی است ، ژیگو فرانسوی است ، کتلت هم بنام فیلته روسی معروف است ، برش هم که روسی است ، گوفته هم که هلندیهای درآن استادند ، استیک هم انگلیسی است ، سبزی پلو با ماهی هم که نصیب ارامنه شده وآنها برای شب عیدشان میخورند واصلا متعلق به آنهاست ؟!   کو کوی سیب زمین وسبزی را هم اسپانیها بهترا زمن درست میکنند ، با بادمجان چکار میتوانم بکنم ؟ کسی اینجا کشک نمیخورد ! اصلا نمیدانند چیست ، مرصع پلو هم نمیتواتنم درست کنم چون نه وسیله اش مهیاست ونه  حوصله  دارم ، چلو خورش هم نمیشود برد سرد میشود ، نشستم فکر کردم به غذاهای ولایت !! ای بابا خود اسپانیولیها بهتر آنرا درست میکنند ، آه....... اشکنه ، سوپ فقرا ، سهل وآسان ودسر هم حلوا !!! 
پاکت ارد را گذاشتم جلوی رویم ویک قابلمه بزرگ اشکنه باضافه چند گوجه هم درونش انداختم  ومقدار زیادی تخم مرغ پخته پوست گرفتم، !!!ویک دیس هم حلوا با تزیینات وشکلهای مختلف درون نان بستنی ،درون قیف بستنی ، آنرا بردم  ودر سکوت سر جایی که برایم تعیین شده بود ایستادم ، یک مجله هم  گرفتم وسرم را درون آن انداختم ، یعنی برای من مهم نیست ، کسی سر به میز من واشکنه من بزند یا نه ، اما از زیر چشم همهرا میپاییدم ، میدان لبریز از جمعیت شد ، از هرنوع حیوانی ، ببخشید آدمی درآنجا دیده میشد ، هریک سر میزی میایستادند  بوی میکشیدند  میرفتند  و غذایهای مکریگی طرفدار بیشتر ی داشت ، هندیها هم بد نبودند بنا براین  امکان نداشت  کسی سر به اشکنه من بزند ! 
اما ناگهان دیدم چند نفر ایستاده اند .  به به وچه چه بلند شد فورا کاسه ای از اشکنه پر کردم تخم مرغ را وسط آن گذاشت با نان  وکمی هم حلوا ، هجوم جمعیت برای خوردن قابلمه اشکنه من بی حساب بود هرکسی پولی درون قوطی دربسته میانداخت ، آوه به به ، چه عالی ، چطوری اینرا درست کردی ؟ این سبزی چیست ، همه را گفتم غیر از آرد را !!!! قوطی پولم پر شد وقابلمه ام خالی  شاد وخوشحال قوی پول را تقدیم  "سیستر" کردم و روانه خانه شدم  با ظروف خالی .
امروز عجب هوس اشکنه کرده بودم اما خوب  ..... کار سختی است ! نه؟ !!!پایان
ثریا ایرانمنش ، یکشنبه .17/1/2016 میلادی . اسپانیا .

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۴

خدایان هم گم میشوند

امروز شنبه است ، اما نمیتواند شنبه خوش خبری باشد ، زنی در بستر مرگ افتاده وتابوتش پشت درخانه اش درانتظار است ، همه اعضای بدنش از کار افتاده ، اما دلش هنوز کار میکند ، واین دل ، دل پهناور جایگاه عشق به انسانیت وکمک به دیگران بود.  لزومی ندارد در باره زندگی شخصی او بنویسم ، او هم مانند هزاران زن دیگر تابع ومطیع همسرش وسپس بچه هایش ونوه هایش بود ، عروس سابق او که از پسرش جدا شده  لحظه ای اورا تنها نگذاشته وتا آخرین لحظه درکنارش نشسته ومیگرید ، بی آنکه توقعی داشته باشد ، این دو زن برای من دراین زمانه نمونه دو خداوند میباشند ،.
من کمتر کوشیده ام که دیگرانرا لخت وعریان کنم ، اما خودمرا چرا ، چون شاکی دیگری غیراز خودم ندارم ، باید آنقدر زیبا باشم که هنگامیکه لخت میشوم ودرآیینه خودرا میبینم عاشق خودم باشم ، این نهایت غرور وخودخواهی یک بشر است که تنها عاشق خودش باشد ، نه هیچگاه عریان به معنای واقعی نشده م وکمتر به آیینه نگاه کرده ام آیینه من انانهایی هستند که دراطرافم زندگی میکنند عده ای بی تفاوت مانند گوسفند بتو مینگرند وبامانند  بز اخوش سر تکان میدهند ، عده ای حواسشان پی کار دیگری است درحالیکه وانمود میکنند دارند بتو گوش میدهند ، بنا براین کمتر حرف میزنم ، وتنها نگاه میکنم .
امروز با نگاهی  که به تختخواب  خودم انداختم ، ودر دل گفتم :
سراسر جامه ها ، زیور ها ؛، حصارها ، گفته ها  وخیالهات .ونقشها ی تاریک وروشن گذشتند ، وباوفکر کردم که در زندگیش گم شده بود بین دو فرهنگ متضاد ، نیمی او سخت مذهبی ودر حد یک انسان سادیسم فناتیک بود ونیم دیگراو یک انسان آزاده اما بی اراده  هنوز بزرگ نشده بود ، و امروز من دریک آن  خودرا درمیان آن زیباییهای ساختگی  که درواقع پوششی برای پنهان نمودن شخصیتها ست ، یافتم ،  مندر میان زیباییهای مهار شده  زندگیم چنان پراکنده بود م که هرگز نتوانستم آنرا بهم بدوزم  ودر میان همه آن  صحنه های خیالی  ونقشها  ، هستیم گم شد ، امروز رسیدم به آن زیبایی درون ، وآن دوزن مهربان ، دو انسانیکه بی هیچ کینه ای در کنار هم سالها زیستند  ، آن مهربانی وآن سکوت وآن زیبای که  هیچ قدرتی نمیتواند آنرا برباید ویا به آن دست بزند  ، چیزیکه گرد زمان  نمیتواند بر رخسارش بنشیند  ، زیبایی که نیاز به آیینه ندارد ، ریبایی درون تحمل دردها در سکوت بی هیچ شکایتی ، 
اینها انسانند ؟ یا آنهایکه من در اطرافم داشتم ؟ کینه آنها تا مرزها واز مرزها هم بیرون میرفت ، بی آنکه من گناهی کرده باشم ، بچه ها دوردهان بزرگترها رامیلیسدند ، ریخته وخورده های آشغالی که از دهان بزرگانشان میرون میریخت جمع میکردند وو با آن یک لقمه بزرگتری میساختند و به حلقوم خود فرو میبردند ، ومن چقدر خسته بودم ، هنوز خستگی آن زندان وشکنجه ها روحم را میازارد ، ترجیح میدهم درخلوت خود باخود وتصویر خودم باشم بی هیچ همراه وهمگامی ، امروز هیچکس خودش نیست همه جلد دیگری را بر پوست خود کشیده اند ، هریک ادعای خرد .ودانش دارد ، اما این دانش آموخته نیست یک کپی کج ومعوج بیقواره است ، تجربیات امروز من  یک شوق نسبی بمن میدهد  ودراین شوق گاهی میگریم ،  گاهی این شوق فوران میکند  ، ناگهان غباری میشود وبر چشمانم مینشیند وتبدیل به اشک شده جاری میشوند ، من همیشه به دنبال تجربه ها رفته ام وآخرین تجربه ام نیز برایم یک تابلوی نقاشی بود ، همیشه برای فرار راهی داشته ام ، بقول معروف برای روشن کردن سیگارم هم کبریت داشته ام هم فندک ،که اکر یکی روشن نشد از دیگری استفاده کنم ، من هیچگاه آرزوی تاختن ، شکفتن ، وزیدن، ورسیدن را نداشته ام ، گامهایم آهسته بودند گاهی با تفکر وزمانی بی هیچ تفکری یک سیلاب شده ام  ، سیلابی ویرانگر ، وباز از نو ساخته ام با همان پر بال ریخته که هنوز از شوق بر پیکرم چسپیده اند .
تنها میتوانم خودمرا لخت کنم وبه معرض تماشا بگذارم ، برایم مهم نیست چه قضاوتی در باره ام میشود ابدا مهم نیست که مرا تا ارش بالا ببرند ویا فرش برزمین بزنند ، شعور آدمها بالا وپایین دارد.
امروز این دوانسان ، این دوزن مرا بفکر وبه نوشتن وا داشتند ، خوشحالم که درمیان مردمان مهربانی زندگی میکنم دوستیشان واقعی ودشمنی ندارند ، بخدای خود سخت ایمان واعئقاد دارند ، خدایشان هنوز جایش محکم است  وآنها اورا در کنج خانه هایشان پنهان دارند ، گام به گام با او قدم برداشته اند ، تحمل او ، زجر او وخون او برایشان پر ارزش است . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ شنبه 16/1/206 میلادی 

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۴

خورشید گونه

خورشید گونه
" سیبو : صدایش میکردند ، مخفف نامش بود ، سیبو یا سنبل ویا ؟! نه در آنجا  درآن شهر دورافتاده کسی غیر از نامهای مذهبی روی بچه هایش  نام دیگری  ،نمیگذاشت ، به همراه مرد بلند قد وخوش اندامی که لباس خلبانی پوشیده بود ، در خانه مادر بزرگ اورا دیدم ، بهمدیگر نگاه میکردیم ، یکدیگرا میسنجیدیم ، قد او از من بلند تر بود ، من هنوز خیلی کوچک بود م، ناگهان پرید ومرا بغل کرد وبوسید ، آن مرد قد بلند  دست در جیبش کرد وچند سکه درآورد وگفت بروید خوراکی بخرید ، امانه ، تنها نه ، او با چشمانش همه چیز مرا دید وخورد ،  دیگر ا زاین دشمن نا پیدا نمیترسیدم ، خواهرم بود ،  ودیگر پاهایم از گام زدن با او شکایتی نداشتند ، دیگر رفتن با او برایم یک شادی بود ، ودیدار آن مردان بخصوص آنکه قدش از همه بلند تر بود ، چه مهربان ودوست داشتنی بود  چشمانش گویی همیشه بیدار بودند ؛ تا رد پایی درون دلها بیافرینند ، رد پای یگانگی با همه انسانها ، رد پای آزادگی وخوشی ، برای همه ، رد پایی برای ضدیت با  هرگونه قدرتی ، قدرت درمیان دستان " مادربزرگ: بود ، نه ! او زن دوم را دوست نداشت وهمیشه اورا " آن پیرزن " خطاب میکرد !! پیر زن تنها سی وچهارسال اداشت وپسرش نوزده سال ، خوب اتفاق عجیبی بود ، یک پسر نوزده ساله با یک زن سی وچهار ساله پیوند ازدواج میبندد با داشتن زن ویک دختر دیگر ، آنهم دختر امام شهر !!، جنایت بزرگی بود ، رسوایی بود !! همه درشگفت بودند که چگونه این زن اغوا گر توانست آن جوان زیبا روی را  برای خود نگاهدارد ؟   آنروزها همه تجربیات من  روی یک عروسک پارچه ای بود با چشمانش که بار وبسته میشدند ،  دیگر از دامن او پایین تر نمیرفتم ، تنها به چشمان آبی او مینگریستم ، گه گاهی با مژه های بلندش رویهم میافتاند ، این را همان مرد بلند قد وزیبا  ، عموی مهربانم برایم سوغات آورده بود ، او در پایتخت داشت خلبانی را فرا میگرفت ، گاهی هم پرواز میکرد ، مادربزرگ با آن عصای بلندش با چادر نماز سفیدش با  صورت درهم فشرده اش با نگاهی سر زنش بار مرا مینگریست ، هه ، یکدختر دیگه ، هه ، اما عمو جان چهار پسر داشت وآن یکی سه دختر ویک پسر ، دیگر جایی برای من نمانده بود ، آنهم از یک " پیر زن" سی وچهارساله ، 
سیبو مرا بغل کرد ، بوسید  وبا هم به کوچه دویدیم تا از حاج میرزا شکلات بخریم ، شکلات خارجی داشت سربازان متفقین برایش آورده  بودند ، واو آنها  را پنهان کرده بود ودانه دانه میفروخت !.
مادردر آنسوی خیابان داشت با خدای خودش راز ونیاز میکرد ، واز خدا میخواست که همسرش  را باو برگرداند  زنان اغوا گر وعشو گر بد جوری این مرد رعنا وخوش لباس را احاطه کرده بودند ، سیبو رفت ومن دیگر هیچگاه اورا ندیدم وخبری هم از او نداشتم ، تا سالهای قبل از زلزله بم ، دانستم که با همسرش وبچه هایش در نزدیگ پادگان افسران زیر خاک مدفون شده است ، از آنر وز تنها یک عکس از شهر بم را از روزنامه ای جدا کرده ام وزیر میز کارم گذاشتم تا یادگاری باشد از ( سیبو) ، از خواهرم 
آه مادر بزرگ ، تو چقدر نامهربان بودی ، وتا چه حد فاصله بین بچه هایت انداختی ؟!  هرروز دست به دعا برمیداشتی وبه دنبال خدای گم شده ات بودی ، خدایی که گم کرده بودی ونمیدانستی در میان سینه های پر مهر پنهان است ، رقیه بند انداز هنگامیکه میامد تا صورت پر چروک ترا بند بیاندازد دهان تو مرتب میجنبید وشکایت ازآن پیر زن داشتی ، همه شهر دشمن آن زن شده بودند ، درحالیکه پسر لوس ومامانی تو با پولهای او سوار کالسکه چهار اسبه میشد ودور خیابانها وکوچه ها جولان میداد ویادر جلوی درب خانه  "فانوس قرمز "میایستاد !!! آنجا همه چیز برایش مهیا بود از زن تا منقل تریاک ، هفته ها همانجااطراق میکرد اسبها خسته میشدند  ودرشکه چی برمیگشت تا اسبهارا به طویله ببرد ، مادر هنوز دست به دعا بود نماز شرا میشکست و میدوید تا از همسر فراریش خبری بگیرد " درشکه چی سر تکان میداد ومگیفت ( هنوز همانجاست) ، من زیر آفتاب پاییز نشسته بودم نگاهی به پیراهن چرک عروسکم میانداختم واز خودم میپرسیدم چگونه باید لباس اورا بیرون بیاورم وبشویم ، میترسیدم دست به ترکیبش بزنم ، تنها به چشمان خفته او مینگریستم ، پس از آن تبعید به شهر پرخاشگری وخونخواران ودشمنی ها .  وامروز در یک شهر پر مجسمه ، با عروسکهای بزرگ پوشیده که هرکدام یک بچه مامانی در بغل دارند ، همه چشمانشان آبی وپوست صورتشان سفید است ، نمیشود  با آنها بازی کرد ، باید به آنها تعظیم نمود ،  شهری که دیگر حق ندارم از آن بیرون بیایم  گویی درهمین جا آفریده شده وهمین جا دفن میشوم ! بی انگاشتن خدای مادر بزرگ وخدای بی رحم مادر  تنها به خدای مهر وحقیقیت  ، مهر ونیکی میاندیشم  ونگاره های خودرا دوست میدارم ، وهمان نی بریده از نیستان هستی ام که درخود مینوازم . با هزار دالان تو درتو وآن چشمه معنا  که حکایتها دارم . حال سلسه های تصاویر روی یک صفحه مرا به زادگاهم وصل میکند :
آهان اینجا با پدرم رفتیم ، 
اینجا سیزه بدر رفتیم ، 
اوف این باغ بزرگ سلسبیل است ، مرده شور ساکنینش را ببرد .
این درختان خرما ، اوف چقدر دلم یک خرما میخواهد .
این فرشهای گرانبها و بیاد پرده های دست دوزی شده خانه ، " پته " ها ، رو لحافی ها  وکرسی ، ووووووآنچه کشیدیم از بیرحمی تو بود ، مادر بزرگ !!!
آری مادر بزرگ من امروز مانند تو هستم ، اما فرقی بین بچه هایم نگذاشته ام همه انها انگشتان دست منند ، همه یکی هستیم .ث
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 14/1/2016میلادی .برابر با 24 دیماه 1394 شمسی!

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۴

نیمه شبان ، تنها !

درست است ، نیمه شب است ، خیلی ها دراین ساعت به رختخواب میروند ومن از ساعتی پیش بیدارم ، آب خانه قطع شده !!!! بی هیچ اطلاعی ، ویروس بزرگی روی همه صفحات مرا گرفته  کمتر میتوانم بنویسم !!! صفحهرا که باز کردم عیر قابل استفاده بود صفحه بعد وهمچنان با آن دنباله های که به دنبالم روانند مینویسم ، در تاریکی وروشن نیمه شب ، با 
چراغهای کم نور ، خطوط قبل عوض شده اند ، همه چیز بهم ریخته ، مهم نیست همچنان  مینویسم ،
برای فراموش کردن دردها ورنجها هیچ چیز بهترا زخود فریبی نیست ، سالهاست که چشمانم فریب را اندوخته ، سالهاست که درغلاف تنهایی خود میسوزم ، آرام چون شمعی که رو به خاموشی میرود ، سالهاست که پیامی از هیچ کس نشنفتم غیرا زرنگ فریب ،  تنهایی سفر درازی است ،  ومن سالهاست  که این قلمرو را میپیمایم ( دفعه سوم است که این صفحه خاموش ودوباره از نو گه خودش را میخورد ! سه زبان نفهم بهم افتاده اند ومن باید بین آنها فارسی را پیدا کنم )، قارسی که به دست همه دارد تکه تکه میشود  وفنا ، چه اصرار ی هست نمیدانم !
سالها بود که فراموش کرده بودم دلبستن یعنی چه ؟ وهنوز هم به درستی نمیدانم ،  سالها تنها آشنایی بود وبس ،  سالها در این شهر هرزه ایستادگی کردم  وایستادم تا شبها روز شدند وروزها به شب رسیدند آنچه برای من باقیماند، نیمه  شبا ن بود ! سالها دشتها ودره ودریاهارا ندیده ام اگر هم دیده ام  نتواستم با چشم دل ببینم ، سالهاست درسکوت وزمانی در هیاهوی وفریاد برای هیچ ومن گوشم لبریز از گفته هاست ، ابدا از درنگ رهگذر نیمه شب نمیترسم ،  که صبح نیز فرا میرسد هم اکنون فرا رسیده ومومنین برخاسته اتند!!! تا برای چپاوول  وضو بگیرند  مهم نیست چپاوول مال واموال یا چپاول روح ، صبح هم درگوشه ای دست درکار است خواب  کابوس است میل ندارم به کابوسها ادامه دهم ، سعی میکنم آن درخت کهن وآن یادگاریهای دیرین را بکناری بیاندازم ، جوانه های امروزی سر درگمند و  آشفته حال  ومن نمیتوانم بباغ آنها سر بزنم وبوی عطر چمن زار آنهارا به مشامم برسانم ، ناباوری  خود نشان هشیاری است  من نا باورم ،  نمیتوانم  به دنبال پیام های واهی بروم ، اما گاهی برایم مسکنند برای فراموش کردن رنحهایی که جلوی چشمانم میرقصند ومرا تهدید میکنند ، مینشینم با قصه های شب ،  گویی همه حرفها وقصه ها باگوش من نا آشناییند ،  حال این خوابهارا چگونه تفسیر کنم ؟ به شعر پناه بردم  درآنجا گم شدم امروز شعررا هم به گه کشیده اند  همه اشعار با وقاحت نمام ترا به رختخواب میکشند ! روز ی میپنداشتم که روح صدق وصفا تنها در وجود ماست امروز صد هزار رنگ شده وتو یک رنگ نمیدانی با کدام رنگ روبرو شوی  ، ولباس من یک رنگ است زمستانها تیره وتابستانها ا سپید ، با رنگهای دیگر بیگانه ام زندگی من شب است وصبح روشن ، نه درتاریکی مانند موش کور ویک جانور روح دیگری بجوم ،
ساعت چهار کنار این دستگاه لوکس !!! نشستم والان ساعت  شش ونیم صبح است ومن همچنان مغزم میجوشد :
روح تو مرده نیست ، که دل برکنم ازاو،
هرچند پیکر  تو خفته درمیان باغ دیگریست ،
دانم که بامداد تو از راه رسیده است ،
اینگ بدینگونه  دیده شب زنده داران است ،
من بسته توام ، با قهر ومهر تو  وبا کوه ودشت تو .
صبح دمید و خواب پرید .ث
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 13.1.2016 میلادی