امروز شنبه است ، اما نمیتواند شنبه خوش خبری باشد ، زنی در بستر مرگ افتاده وتابوتش پشت درخانه اش درانتظار است ، همه اعضای بدنش از کار افتاده ، اما دلش هنوز کار میکند ، واین دل ، دل پهناور جایگاه عشق به انسانیت وکمک به دیگران بود. لزومی ندارد در باره زندگی شخصی او بنویسم ، او هم مانند هزاران زن دیگر تابع ومطیع همسرش وسپس بچه هایش ونوه هایش بود ، عروس سابق او که از پسرش جدا شده لحظه ای اورا تنها نگذاشته وتا آخرین لحظه درکنارش نشسته ومیگرید ، بی آنکه توقعی داشته باشد ، این دو زن برای من دراین زمانه نمونه دو خداوند میباشند ،.
من کمتر کوشیده ام که دیگرانرا لخت وعریان کنم ، اما خودمرا چرا ، چون شاکی دیگری غیراز خودم ندارم ، باید آنقدر زیبا باشم که هنگامیکه لخت میشوم ودرآیینه خودرا میبینم عاشق خودم باشم ، این نهایت غرور وخودخواهی یک بشر است که تنها عاشق خودش باشد ، نه هیچگاه عریان به معنای واقعی نشده م وکمتر به آیینه نگاه کرده ام آیینه من انانهایی هستند که دراطرافم زندگی میکنند عده ای بی تفاوت مانند گوسفند بتو مینگرند وبامانند بز اخوش سر تکان میدهند ، عده ای حواسشان پی کار دیگری است درحالیکه وانمود میکنند دارند بتو گوش میدهند ، بنا براین کمتر حرف میزنم ، وتنها نگاه میکنم .
امروز با نگاهی که به تختخواب خودم انداختم ، ودر دل گفتم :
سراسر جامه ها ، زیور ها ؛، حصارها ، گفته ها وخیالهات .ونقشها ی تاریک وروشن گذشتند ، وباوفکر کردم که در زندگیش گم شده بود بین دو فرهنگ متضاد ، نیمی او سخت مذهبی ودر حد یک انسان سادیسم فناتیک بود ونیم دیگراو یک انسان آزاده اما بی اراده هنوز بزرگ نشده بود ، و امروز من دریک آن خودرا درمیان آن زیباییهای ساختگی که درواقع پوششی برای پنهان نمودن شخصیتها ست ، یافتم ، مندر میان زیباییهای مهار شده زندگیم چنان پراکنده بود م که هرگز نتوانستم آنرا بهم بدوزم ودر میان همه آن صحنه های خیالی ونقشها ، هستیم گم شد ، امروز رسیدم به آن زیبایی درون ، وآن دوزن مهربان ، دو انسانیکه بی هیچ کینه ای در کنار هم سالها زیستند ، آن مهربانی وآن سکوت وآن زیبای که هیچ قدرتی نمیتواند آنرا برباید ویا به آن دست بزند ، چیزیکه گرد زمان نمیتواند بر رخسارش بنشیند ، زیبایی که نیاز به آیینه ندارد ، ریبایی درون تحمل دردها در سکوت بی هیچ شکایتی ،
اینها انسانند ؟ یا آنهایکه من در اطرافم داشتم ؟ کینه آنها تا مرزها واز مرزها هم بیرون میرفت ، بی آنکه من گناهی کرده باشم ، بچه ها دوردهان بزرگترها رامیلیسدند ، ریخته وخورده های آشغالی که از دهان بزرگانشان میرون میریخت جمع میکردند وو با آن یک لقمه بزرگتری میساختند و به حلقوم خود فرو میبردند ، ومن چقدر خسته بودم ، هنوز خستگی آن زندان وشکنجه ها روحم را میازارد ، ترجیح میدهم درخلوت خود باخود وتصویر خودم باشم بی هیچ همراه وهمگامی ، امروز هیچکس خودش نیست همه جلد دیگری را بر پوست خود کشیده اند ، هریک ادعای خرد .ودانش دارد ، اما این دانش آموخته نیست یک کپی کج ومعوج بیقواره است ، تجربیات امروز من یک شوق نسبی بمن میدهد ودراین شوق گاهی میگریم ، گاهی این شوق فوران میکند ، ناگهان غباری میشود وبر چشمانم مینشیند وتبدیل به اشک شده جاری میشوند ، من همیشه به دنبال تجربه ها رفته ام وآخرین تجربه ام نیز برایم یک تابلوی نقاشی بود ، همیشه برای فرار راهی داشته ام ، بقول معروف برای روشن کردن سیگارم هم کبریت داشته ام هم فندک ،که اکر یکی روشن نشد از دیگری استفاده کنم ، من هیچگاه آرزوی تاختن ، شکفتن ، وزیدن، ورسیدن را نداشته ام ، گامهایم آهسته بودند گاهی با تفکر وزمانی بی هیچ تفکری یک سیلاب شده ام ، سیلابی ویرانگر ، وباز از نو ساخته ام با همان پر بال ریخته که هنوز از شوق بر پیکرم چسپیده اند .
تنها میتوانم خودمرا لخت کنم وبه معرض تماشا بگذارم ، برایم مهم نیست چه قضاوتی در باره ام میشود ابدا مهم نیست که مرا تا ارش بالا ببرند ویا فرش برزمین بزنند ، شعور آدمها بالا وپایین دارد.
امروز این دوانسان ، این دوزن مرا بفکر وبه نوشتن وا داشتند ، خوشحالم که درمیان مردمان مهربانی زندگی میکنم دوستیشان واقعی ودشمنی ندارند ، بخدای خود سخت ایمان واعئقاد دارند ، خدایشان هنوز جایش محکم است وآنها اورا در کنج خانه هایشان پنهان دارند ، گام به گام با او قدم برداشته اند ، تحمل او ، زجر او وخون او برایشان پر ارزش است . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ شنبه 16/1/206 میلادی