پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۴

خورشید گونه

خورشید گونه
" سیبو : صدایش میکردند ، مخفف نامش بود ، سیبو یا سنبل ویا ؟! نه در آنجا  درآن شهر دورافتاده کسی غیر از نامهای مذهبی روی بچه هایش  نام دیگری  ،نمیگذاشت ، به همراه مرد بلند قد وخوش اندامی که لباس خلبانی پوشیده بود ، در خانه مادر بزرگ اورا دیدم ، بهمدیگر نگاه میکردیم ، یکدیگرا میسنجیدیم ، قد او از من بلند تر بود ، من هنوز خیلی کوچک بود م، ناگهان پرید ومرا بغل کرد وبوسید ، آن مرد قد بلند  دست در جیبش کرد وچند سکه درآورد وگفت بروید خوراکی بخرید ، امانه ، تنها نه ، او با چشمانش همه چیز مرا دید وخورد ،  دیگر ا زاین دشمن نا پیدا نمیترسیدم ، خواهرم بود ،  ودیگر پاهایم از گام زدن با او شکایتی نداشتند ، دیگر رفتن با او برایم یک شادی بود ، ودیدار آن مردان بخصوص آنکه قدش از همه بلند تر بود ، چه مهربان ودوست داشتنی بود  چشمانش گویی همیشه بیدار بودند ؛ تا رد پایی درون دلها بیافرینند ، رد پای یگانگی با همه انسانها ، رد پای آزادگی وخوشی ، برای همه ، رد پایی برای ضدیت با  هرگونه قدرتی ، قدرت درمیان دستان " مادربزرگ: بود ، نه ! او زن دوم را دوست نداشت وهمیشه اورا " آن پیرزن " خطاب میکرد !! پیر زن تنها سی وچهارسال اداشت وپسرش نوزده سال ، خوب اتفاق عجیبی بود ، یک پسر نوزده ساله با یک زن سی وچهار ساله پیوند ازدواج میبندد با داشتن زن ویک دختر دیگر ، آنهم دختر امام شهر !!، جنایت بزرگی بود ، رسوایی بود !! همه درشگفت بودند که چگونه این زن اغوا گر توانست آن جوان زیبا روی را  برای خود نگاهدارد ؟   آنروزها همه تجربیات من  روی یک عروسک پارچه ای بود با چشمانش که بار وبسته میشدند ،  دیگر از دامن او پایین تر نمیرفتم ، تنها به چشمان آبی او مینگریستم ، گه گاهی با مژه های بلندش رویهم میافتاند ، این را همان مرد بلند قد وزیبا  ، عموی مهربانم برایم سوغات آورده بود ، او در پایتخت داشت خلبانی را فرا میگرفت ، گاهی هم پرواز میکرد ، مادربزرگ با آن عصای بلندش با چادر نماز سفیدش با  صورت درهم فشرده اش با نگاهی سر زنش بار مرا مینگریست ، هه ، یکدختر دیگه ، هه ، اما عمو جان چهار پسر داشت وآن یکی سه دختر ویک پسر ، دیگر جایی برای من نمانده بود ، آنهم از یک " پیر زن" سی وچهارساله ، 
سیبو مرا بغل کرد ، بوسید  وبا هم به کوچه دویدیم تا از حاج میرزا شکلات بخریم ، شکلات خارجی داشت سربازان متفقین برایش آورده  بودند ، واو آنها  را پنهان کرده بود ودانه دانه میفروخت !.
مادردر آنسوی خیابان داشت با خدای خودش راز ونیاز میکرد ، واز خدا میخواست که همسرش  را باو برگرداند  زنان اغوا گر وعشو گر بد جوری این مرد رعنا وخوش لباس را احاطه کرده بودند ، سیبو رفت ومن دیگر هیچگاه اورا ندیدم وخبری هم از او نداشتم ، تا سالهای قبل از زلزله بم ، دانستم که با همسرش وبچه هایش در نزدیگ پادگان افسران زیر خاک مدفون شده است ، از آنر وز تنها یک عکس از شهر بم را از روزنامه ای جدا کرده ام وزیر میز کارم گذاشتم تا یادگاری باشد از ( سیبو) ، از خواهرم 
آه مادر بزرگ ، تو چقدر نامهربان بودی ، وتا چه حد فاصله بین بچه هایت انداختی ؟!  هرروز دست به دعا برمیداشتی وبه دنبال خدای گم شده ات بودی ، خدایی که گم کرده بودی ونمیدانستی در میان سینه های پر مهر پنهان است ، رقیه بند انداز هنگامیکه میامد تا صورت پر چروک ترا بند بیاندازد دهان تو مرتب میجنبید وشکایت ازآن پیر زن داشتی ، همه شهر دشمن آن زن شده بودند ، درحالیکه پسر لوس ومامانی تو با پولهای او سوار کالسکه چهار اسبه میشد ودور خیابانها وکوچه ها جولان میداد ویادر جلوی درب خانه  "فانوس قرمز "میایستاد !!! آنجا همه چیز برایش مهیا بود از زن تا منقل تریاک ، هفته ها همانجااطراق میکرد اسبها خسته میشدند  ودرشکه چی برمیگشت تا اسبهارا به طویله ببرد ، مادر هنوز دست به دعا بود نماز شرا میشکست و میدوید تا از همسر فراریش خبری بگیرد " درشکه چی سر تکان میداد ومگیفت ( هنوز همانجاست) ، من زیر آفتاب پاییز نشسته بودم نگاهی به پیراهن چرک عروسکم میانداختم واز خودم میپرسیدم چگونه باید لباس اورا بیرون بیاورم وبشویم ، میترسیدم دست به ترکیبش بزنم ، تنها به چشمان خفته او مینگریستم ، پس از آن تبعید به شهر پرخاشگری وخونخواران ودشمنی ها .  وامروز در یک شهر پر مجسمه ، با عروسکهای بزرگ پوشیده که هرکدام یک بچه مامانی در بغل دارند ، همه چشمانشان آبی وپوست صورتشان سفید است ، نمیشود  با آنها بازی کرد ، باید به آنها تعظیم نمود ،  شهری که دیگر حق ندارم از آن بیرون بیایم  گویی درهمین جا آفریده شده وهمین جا دفن میشوم ! بی انگاشتن خدای مادر بزرگ وخدای بی رحم مادر  تنها به خدای مهر وحقیقیت  ، مهر ونیکی میاندیشم  ونگاره های خودرا دوست میدارم ، وهمان نی بریده از نیستان هستی ام که درخود مینوازم . با هزار دالان تو درتو وآن چشمه معنا  که حکایتها دارم . حال سلسه های تصاویر روی یک صفحه مرا به زادگاهم وصل میکند :
آهان اینجا با پدرم رفتیم ، 
اینجا سیزه بدر رفتیم ، 
اوف این باغ بزرگ سلسبیل است ، مرده شور ساکنینش را ببرد .
این درختان خرما ، اوف چقدر دلم یک خرما میخواهد .
این فرشهای گرانبها و بیاد پرده های دست دوزی شده خانه ، " پته " ها ، رو لحافی ها  وکرسی ، ووووووآنچه کشیدیم از بیرحمی تو بود ، مادر بزرگ !!!
آری مادر بزرگ من امروز مانند تو هستم ، اما فرقی بین بچه هایم نگذاشته ام همه انها انگشتان دست منند ، همه یکی هستیم .ث
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 14/1/2016میلادی .برابر با 24 دیماه 1394 شمسی!