چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۴

نیمه شبان ، تنها !

درست است ، نیمه شب است ، خیلی ها دراین ساعت به رختخواب میروند ومن از ساعتی پیش بیدارم ، آب خانه قطع شده !!!! بی هیچ اطلاعی ، ویروس بزرگی روی همه صفحات مرا گرفته  کمتر میتوانم بنویسم !!! صفحهرا که باز کردم عیر قابل استفاده بود صفحه بعد وهمچنان با آن دنباله های که به دنبالم روانند مینویسم ، در تاریکی وروشن نیمه شب ، با 
چراغهای کم نور ، خطوط قبل عوض شده اند ، همه چیز بهم ریخته ، مهم نیست همچنان  مینویسم ،
برای فراموش کردن دردها ورنجها هیچ چیز بهترا زخود فریبی نیست ، سالهاست که چشمانم فریب را اندوخته ، سالهاست که درغلاف تنهایی خود میسوزم ، آرام چون شمعی که رو به خاموشی میرود ، سالهاست که پیامی از هیچ کس نشنفتم غیرا زرنگ فریب ،  تنهایی سفر درازی است ،  ومن سالهاست  که این قلمرو را میپیمایم ( دفعه سوم است که این صفحه خاموش ودوباره از نو گه خودش را میخورد ! سه زبان نفهم بهم افتاده اند ومن باید بین آنها فارسی را پیدا کنم )، قارسی که به دست همه دارد تکه تکه میشود  وفنا ، چه اصرار ی هست نمیدانم !
سالها بود که فراموش کرده بودم دلبستن یعنی چه ؟ وهنوز هم به درستی نمیدانم ،  سالها تنها آشنایی بود وبس ،  سالها در این شهر هرزه ایستادگی کردم  وایستادم تا شبها روز شدند وروزها به شب رسیدند آنچه برای من باقیماند، نیمه  شبا ن بود ! سالها دشتها ودره ودریاهارا ندیده ام اگر هم دیده ام  نتواستم با چشم دل ببینم ، سالهاست درسکوت وزمانی در هیاهوی وفریاد برای هیچ ومن گوشم لبریز از گفته هاست ، ابدا از درنگ رهگذر نیمه شب نمیترسم ،  که صبح نیز فرا میرسد هم اکنون فرا رسیده ومومنین برخاسته اتند!!! تا برای چپاوول  وضو بگیرند  مهم نیست چپاوول مال واموال یا چپاول روح ، صبح هم درگوشه ای دست درکار است خواب  کابوس است میل ندارم به کابوسها ادامه دهم ، سعی میکنم آن درخت کهن وآن یادگاریهای دیرین را بکناری بیاندازم ، جوانه های امروزی سر درگمند و  آشفته حال  ومن نمیتوانم بباغ آنها سر بزنم وبوی عطر چمن زار آنهارا به مشامم برسانم ، ناباوری  خود نشان هشیاری است  من نا باورم ،  نمیتوانم  به دنبال پیام های واهی بروم ، اما گاهی برایم مسکنند برای فراموش کردن رنحهایی که جلوی چشمانم میرقصند ومرا تهدید میکنند ، مینشینم با قصه های شب ،  گویی همه حرفها وقصه ها باگوش من نا آشناییند ،  حال این خوابهارا چگونه تفسیر کنم ؟ به شعر پناه بردم  درآنجا گم شدم امروز شعررا هم به گه کشیده اند  همه اشعار با وقاحت نمام ترا به رختخواب میکشند ! روز ی میپنداشتم که روح صدق وصفا تنها در وجود ماست امروز صد هزار رنگ شده وتو یک رنگ نمیدانی با کدام رنگ روبرو شوی  ، ولباس من یک رنگ است زمستانها تیره وتابستانها ا سپید ، با رنگهای دیگر بیگانه ام زندگی من شب است وصبح روشن ، نه درتاریکی مانند موش کور ویک جانور روح دیگری بجوم ،
ساعت چهار کنار این دستگاه لوکس !!! نشستم والان ساعت  شش ونیم صبح است ومن همچنان مغزم میجوشد :
روح تو مرده نیست ، که دل برکنم ازاو،
هرچند پیکر  تو خفته درمیان باغ دیگریست ،
دانم که بامداد تو از راه رسیده است ،
اینگ بدینگونه  دیده شب زنده داران است ،
من بسته توام ، با قهر ومهر تو  وبا کوه ودشت تو .
صبح دمید و خواب پرید .ث
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 13.1.2016 میلادی