دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۴

زنی که میشناختم

امروز نمیدانم چرا بیاداو او افتادم بیاد "میم" رنی تنها ، با همه فامیل هنرمندی که داشت اما تک وتنها دریک اطاق متروک در گوشه ای از یک آپارتمان قدیمی در لندن زندگی میکرد ، قلبش بیمار بود .چند بار مجبور به عمل شد ، بسکه قلبش مهربان بود با  چهارصد پوندی که از دولت مخیر وبزرگ بریتاینای کبیر میگرفت  آنچنان خودرا آراسته وبزرگ نشان میداد که گویی صد ها میلیون پاند در بانکها ی انگلیس به حسابش خوابیده است ، اکثر لباسهایش را از مغازه ها ی خیریه ودست دوم میخرید اما آنجا هم صبر میکرد تا حراج شند مثلا به قیمت چهار یا پنچ پوند برسند وآنگاه آنهارا میخرید با کمی دستکاری تور ونوار ومخمل آنها  رابشکل یک لباس عالی درمیاورد ، من خواهرانش را میشناختم هنر پیشه وآرتیست بودند اما کاری بکار او نداشتند اورا تقریبا بعنوان یک خواهر دور افتاده در گوشه انبارشان بعنوان یک شئی گذاشته بودند  برادرانش نیز هرکدام بکار خود بیکاری مشغول بودند !! 
هر بار به لندن میرفتم سعی میکردم اورا ببینم ، زندگی او ومقاومتش در مقابل حوادث برایم بسیار جالب بود ،  مرا به ناهار درهمان اطاق کوچکش دعوت میکرد برایم آ ش رشته وآلبالو پلو میپخت ، برایم نوار موسیقی میگذاشت وبا عکسهای جوانی مادر وپدرش وخواهرانش دلخوش بود ،  آخرین بار که اورا دیدم گفت هفته آینده باید برای سومین عمل جراحی قلبم بروم اما خسته ام خیلی خسته ام ، طی چند نامه از همه دوسنانش خداحافظی کرد وگفت چون بیمار است دیگر از پذیرایی  آنها معذور میباشد ، گاهی احمد شاملو با دوستانش به آنجا میرفتند ودرهمان اطاق پارتی داشتند تا جاییکه شبی احمد شاملو درهمانجا دروان حمام خوابید وفردا کتابش را امضا کرد وبه او داد . وسپس راهی امریکا شد  .
من بخانه ام برگشتم  چند روز بعد خواهرش بمن تلفن کرد که " میم" مرد !!! به همین راحتی ؟ جنازه او ده روز روی تختی که هم کار مبل را وهم کار تختوا ب را برای او انجام میدا مانده بود وکسی نبود !!! چرا کسانی بودند که تنها باقیمانده او را از روی میز بالای سرش بردارند واطاقش را زیر رو کنند پتو ها وملافه هایش را به یغما ببرند اما با جنازه کاری نداشتند ، پلبس آمد سپس جوانی که از دیر باز اورا میشناخت ومرهون مهربانیهایش بود اورا برد وبخاک سپرد با یک تکه سنگ که بر بالای آن نام وتاریخ ولادت ومرگ اورا نوشته بودند ، او بیصدا زندگی کرد با مهربانی مردم را پذیرایی کرد  وبیصدا مرد !
خواهرش که اولین شعارش این بود ( اول خودم .دوم خودم سوم خودم ) در ایران روی دست مردان بخاک سپرده شد با سر وصدا وتبلیغات " آخر او هنر مند بود !!!!
امروز بیادش بودم ، برایش دعا کردم نمیدانم چه ها گفتم ونمیدانم چرا بیادش افتادم هرچه بود باید برایش دعا میکردم که روانش شاد .
این زنان  پر شهامت ومغرور را من در خارج زیاد دیده ام بدون همسر با کار در رستورانها ، هتل ها وحتی آشپزی برای دیگران خودرا سر پا نگاهداشته اند بی انکه به چیزهایی که داشته اند بنازند . بی آنکه بفکر خود باشند اول بفکر دیگرانند ، نمیدانم کدام یکی درست است ؟ پایان
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . دوشنبه 11.1.2015 میلادی