شنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۴

خدایان هم گم میشوند

امروز شنبه است ، اما نمیتواند شنبه خوش خبری باشد ، زنی در بستر مرگ افتاده وتابوتش پشت درخانه اش درانتظار است ، همه اعضای بدنش از کار افتاده ، اما دلش هنوز کار میکند ، واین دل ، دل پهناور جایگاه عشق به انسانیت وکمک به دیگران بود.  لزومی ندارد در باره زندگی شخصی او بنویسم ، او هم مانند هزاران زن دیگر تابع ومطیع همسرش وسپس بچه هایش ونوه هایش بود ، عروس سابق او که از پسرش جدا شده  لحظه ای اورا تنها نگذاشته وتا آخرین لحظه درکنارش نشسته ومیگرید ، بی آنکه توقعی داشته باشد ، این دو زن برای من دراین زمانه نمونه دو خداوند میباشند ،.
من کمتر کوشیده ام که دیگرانرا لخت وعریان کنم ، اما خودمرا چرا ، چون شاکی دیگری غیراز خودم ندارم ، باید آنقدر زیبا باشم که هنگامیکه لخت میشوم ودرآیینه خودرا میبینم عاشق خودم باشم ، این نهایت غرور وخودخواهی یک بشر است که تنها عاشق خودش باشد ، نه هیچگاه عریان به معنای واقعی نشده م وکمتر به آیینه نگاه کرده ام آیینه من انانهایی هستند که دراطرافم زندگی میکنند عده ای بی تفاوت مانند گوسفند بتو مینگرند وبامانند  بز اخوش سر تکان میدهند ، عده ای حواسشان پی کار دیگری است درحالیکه وانمود میکنند دارند بتو گوش میدهند ، بنا براین کمتر حرف میزنم ، وتنها نگاه میکنم .
امروز با نگاهی  که به تختخواب  خودم انداختم ، ودر دل گفتم :
سراسر جامه ها ، زیور ها ؛، حصارها ، گفته ها  وخیالهات .ونقشها ی تاریک وروشن گذشتند ، وباوفکر کردم که در زندگیش گم شده بود بین دو فرهنگ متضاد ، نیمی او سخت مذهبی ودر حد یک انسان سادیسم فناتیک بود ونیم دیگراو یک انسان آزاده اما بی اراده  هنوز بزرگ نشده بود ، و امروز من دریک آن  خودرا درمیان آن زیباییهای ساختگی  که درواقع پوششی برای پنهان نمودن شخصیتها ست ، یافتم ،  مندر میان زیباییهای مهار شده  زندگیم چنان پراکنده بود م که هرگز نتوانستم آنرا بهم بدوزم  ودر میان همه آن  صحنه های خیالی  ونقشها  ، هستیم گم شد ، امروز رسیدم به آن زیبایی درون ، وآن دوزن مهربان ، دو انسانیکه بی هیچ کینه ای در کنار هم سالها زیستند  ، آن مهربانی وآن سکوت وآن زیبای که  هیچ قدرتی نمیتواند آنرا برباید ویا به آن دست بزند  ، چیزیکه گرد زمان  نمیتواند بر رخسارش بنشیند  ، زیبایی که نیاز به آیینه ندارد ، ریبایی درون تحمل دردها در سکوت بی هیچ شکایتی ، 
اینها انسانند ؟ یا آنهایکه من در اطرافم داشتم ؟ کینه آنها تا مرزها واز مرزها هم بیرون میرفت ، بی آنکه من گناهی کرده باشم ، بچه ها دوردهان بزرگترها رامیلیسدند ، ریخته وخورده های آشغالی که از دهان بزرگانشان میرون میریخت جمع میکردند وو با آن یک لقمه بزرگتری میساختند و به حلقوم خود فرو میبردند ، ومن چقدر خسته بودم ، هنوز خستگی آن زندان وشکنجه ها روحم را میازارد ، ترجیح میدهم درخلوت خود باخود وتصویر خودم باشم بی هیچ همراه وهمگامی ، امروز هیچکس خودش نیست همه جلد دیگری را بر پوست خود کشیده اند ، هریک ادعای خرد .ودانش دارد ، اما این دانش آموخته نیست یک کپی کج ومعوج بیقواره است ، تجربیات امروز من  یک شوق نسبی بمن میدهد  ودراین شوق گاهی میگریم ،  گاهی این شوق فوران میکند  ، ناگهان غباری میشود وبر چشمانم مینشیند وتبدیل به اشک شده جاری میشوند ، من همیشه به دنبال تجربه ها رفته ام وآخرین تجربه ام نیز برایم یک تابلوی نقاشی بود ، همیشه برای فرار راهی داشته ام ، بقول معروف برای روشن کردن سیگارم هم کبریت داشته ام هم فندک ،که اکر یکی روشن نشد از دیگری استفاده کنم ، من هیچگاه آرزوی تاختن ، شکفتن ، وزیدن، ورسیدن را نداشته ام ، گامهایم آهسته بودند گاهی با تفکر وزمانی بی هیچ تفکری یک سیلاب شده ام  ، سیلابی ویرانگر ، وباز از نو ساخته ام با همان پر بال ریخته که هنوز از شوق بر پیکرم چسپیده اند .
تنها میتوانم خودمرا لخت کنم وبه معرض تماشا بگذارم ، برایم مهم نیست چه قضاوتی در باره ام میشود ابدا مهم نیست که مرا تا ارش بالا ببرند ویا فرش برزمین بزنند ، شعور آدمها بالا وپایین دارد.
امروز این دوانسان ، این دوزن مرا بفکر وبه نوشتن وا داشتند ، خوشحالم که درمیان مردمان مهربانی زندگی میکنم دوستیشان واقعی ودشمنی ندارند ، بخدای خود سخت ایمان واعئقاد دارند ، خدایشان هنوز جایش محکم است  وآنها اورا در کنج خانه هایشان پنهان دارند ، گام به گام با او قدم برداشته اند ، تحمل او ، زجر او وخون او برایشان پر ارزش است . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ شنبه 16/1/206 میلادی 

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۴

خورشید گونه

خورشید گونه
" سیبو : صدایش میکردند ، مخفف نامش بود ، سیبو یا سنبل ویا ؟! نه در آنجا  درآن شهر دورافتاده کسی غیر از نامهای مذهبی روی بچه هایش  نام دیگری  ،نمیگذاشت ، به همراه مرد بلند قد وخوش اندامی که لباس خلبانی پوشیده بود ، در خانه مادر بزرگ اورا دیدم ، بهمدیگر نگاه میکردیم ، یکدیگرا میسنجیدیم ، قد او از من بلند تر بود ، من هنوز خیلی کوچک بود م، ناگهان پرید ومرا بغل کرد وبوسید ، آن مرد قد بلند  دست در جیبش کرد وچند سکه درآورد وگفت بروید خوراکی بخرید ، امانه ، تنها نه ، او با چشمانش همه چیز مرا دید وخورد ،  دیگر ا زاین دشمن نا پیدا نمیترسیدم ، خواهرم بود ،  ودیگر پاهایم از گام زدن با او شکایتی نداشتند ، دیگر رفتن با او برایم یک شادی بود ، ودیدار آن مردان بخصوص آنکه قدش از همه بلند تر بود ، چه مهربان ودوست داشتنی بود  چشمانش گویی همیشه بیدار بودند ؛ تا رد پایی درون دلها بیافرینند ، رد پای یگانگی با همه انسانها ، رد پای آزادگی وخوشی ، برای همه ، رد پایی برای ضدیت با  هرگونه قدرتی ، قدرت درمیان دستان " مادربزرگ: بود ، نه ! او زن دوم را دوست نداشت وهمیشه اورا " آن پیرزن " خطاب میکرد !! پیر زن تنها سی وچهارسال اداشت وپسرش نوزده سال ، خوب اتفاق عجیبی بود ، یک پسر نوزده ساله با یک زن سی وچهار ساله پیوند ازدواج میبندد با داشتن زن ویک دختر دیگر ، آنهم دختر امام شهر !!، جنایت بزرگی بود ، رسوایی بود !! همه درشگفت بودند که چگونه این زن اغوا گر توانست آن جوان زیبا روی را  برای خود نگاهدارد ؟   آنروزها همه تجربیات من  روی یک عروسک پارچه ای بود با چشمانش که بار وبسته میشدند ،  دیگر از دامن او پایین تر نمیرفتم ، تنها به چشمان آبی او مینگریستم ، گه گاهی با مژه های بلندش رویهم میافتاند ، این را همان مرد بلند قد وزیبا  ، عموی مهربانم برایم سوغات آورده بود ، او در پایتخت داشت خلبانی را فرا میگرفت ، گاهی هم پرواز میکرد ، مادربزرگ با آن عصای بلندش با چادر نماز سفیدش با  صورت درهم فشرده اش با نگاهی سر زنش بار مرا مینگریست ، هه ، یکدختر دیگه ، هه ، اما عمو جان چهار پسر داشت وآن یکی سه دختر ویک پسر ، دیگر جایی برای من نمانده بود ، آنهم از یک " پیر زن" سی وچهارساله ، 
سیبو مرا بغل کرد ، بوسید  وبا هم به کوچه دویدیم تا از حاج میرزا شکلات بخریم ، شکلات خارجی داشت سربازان متفقین برایش آورده  بودند ، واو آنها  را پنهان کرده بود ودانه دانه میفروخت !.
مادردر آنسوی خیابان داشت با خدای خودش راز ونیاز میکرد ، واز خدا میخواست که همسرش  را باو برگرداند  زنان اغوا گر وعشو گر بد جوری این مرد رعنا وخوش لباس را احاطه کرده بودند ، سیبو رفت ومن دیگر هیچگاه اورا ندیدم وخبری هم از او نداشتم ، تا سالهای قبل از زلزله بم ، دانستم که با همسرش وبچه هایش در نزدیگ پادگان افسران زیر خاک مدفون شده است ، از آنر وز تنها یک عکس از شهر بم را از روزنامه ای جدا کرده ام وزیر میز کارم گذاشتم تا یادگاری باشد از ( سیبو) ، از خواهرم 
آه مادر بزرگ ، تو چقدر نامهربان بودی ، وتا چه حد فاصله بین بچه هایت انداختی ؟!  هرروز دست به دعا برمیداشتی وبه دنبال خدای گم شده ات بودی ، خدایی که گم کرده بودی ونمیدانستی در میان سینه های پر مهر پنهان است ، رقیه بند انداز هنگامیکه میامد تا صورت پر چروک ترا بند بیاندازد دهان تو مرتب میجنبید وشکایت ازآن پیر زن داشتی ، همه شهر دشمن آن زن شده بودند ، درحالیکه پسر لوس ومامانی تو با پولهای او سوار کالسکه چهار اسبه میشد ودور خیابانها وکوچه ها جولان میداد ویادر جلوی درب خانه  "فانوس قرمز "میایستاد !!! آنجا همه چیز برایش مهیا بود از زن تا منقل تریاک ، هفته ها همانجااطراق میکرد اسبها خسته میشدند  ودرشکه چی برمیگشت تا اسبهارا به طویله ببرد ، مادر هنوز دست به دعا بود نماز شرا میشکست و میدوید تا از همسر فراریش خبری بگیرد " درشکه چی سر تکان میداد ومگیفت ( هنوز همانجاست) ، من زیر آفتاب پاییز نشسته بودم نگاهی به پیراهن چرک عروسکم میانداختم واز خودم میپرسیدم چگونه باید لباس اورا بیرون بیاورم وبشویم ، میترسیدم دست به ترکیبش بزنم ، تنها به چشمان خفته او مینگریستم ، پس از آن تبعید به شهر پرخاشگری وخونخواران ودشمنی ها .  وامروز در یک شهر پر مجسمه ، با عروسکهای بزرگ پوشیده که هرکدام یک بچه مامانی در بغل دارند ، همه چشمانشان آبی وپوست صورتشان سفید است ، نمیشود  با آنها بازی کرد ، باید به آنها تعظیم نمود ،  شهری که دیگر حق ندارم از آن بیرون بیایم  گویی درهمین جا آفریده شده وهمین جا دفن میشوم ! بی انگاشتن خدای مادر بزرگ وخدای بی رحم مادر  تنها به خدای مهر وحقیقیت  ، مهر ونیکی میاندیشم  ونگاره های خودرا دوست میدارم ، وهمان نی بریده از نیستان هستی ام که درخود مینوازم . با هزار دالان تو درتو وآن چشمه معنا  که حکایتها دارم . حال سلسه های تصاویر روی یک صفحه مرا به زادگاهم وصل میکند :
آهان اینجا با پدرم رفتیم ، 
اینجا سیزه بدر رفتیم ، 
اوف این باغ بزرگ سلسبیل است ، مرده شور ساکنینش را ببرد .
این درختان خرما ، اوف چقدر دلم یک خرما میخواهد .
این فرشهای گرانبها و بیاد پرده های دست دوزی شده خانه ، " پته " ها ، رو لحافی ها  وکرسی ، ووووووآنچه کشیدیم از بیرحمی تو بود ، مادر بزرگ !!!
آری مادر بزرگ من امروز مانند تو هستم ، اما فرقی بین بچه هایم نگذاشته ام همه انها انگشتان دست منند ، همه یکی هستیم .ث
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 14/1/2016میلادی .برابر با 24 دیماه 1394 شمسی!

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۴

نیمه شبان ، تنها !

درست است ، نیمه شب است ، خیلی ها دراین ساعت به رختخواب میروند ومن از ساعتی پیش بیدارم ، آب خانه قطع شده !!!! بی هیچ اطلاعی ، ویروس بزرگی روی همه صفحات مرا گرفته  کمتر میتوانم بنویسم !!! صفحهرا که باز کردم عیر قابل استفاده بود صفحه بعد وهمچنان با آن دنباله های که به دنبالم روانند مینویسم ، در تاریکی وروشن نیمه شب ، با 
چراغهای کم نور ، خطوط قبل عوض شده اند ، همه چیز بهم ریخته ، مهم نیست همچنان  مینویسم ،
برای فراموش کردن دردها ورنجها هیچ چیز بهترا زخود فریبی نیست ، سالهاست که چشمانم فریب را اندوخته ، سالهاست که درغلاف تنهایی خود میسوزم ، آرام چون شمعی که رو به خاموشی میرود ، سالهاست که پیامی از هیچ کس نشنفتم غیرا زرنگ فریب ،  تنهایی سفر درازی است ،  ومن سالهاست  که این قلمرو را میپیمایم ( دفعه سوم است که این صفحه خاموش ودوباره از نو گه خودش را میخورد ! سه زبان نفهم بهم افتاده اند ومن باید بین آنها فارسی را پیدا کنم )، قارسی که به دست همه دارد تکه تکه میشود  وفنا ، چه اصرار ی هست نمیدانم !
سالها بود که فراموش کرده بودم دلبستن یعنی چه ؟ وهنوز هم به درستی نمیدانم ،  سالها تنها آشنایی بود وبس ،  سالها در این شهر هرزه ایستادگی کردم  وایستادم تا شبها روز شدند وروزها به شب رسیدند آنچه برای من باقیماند، نیمه  شبا ن بود ! سالها دشتها ودره ودریاهارا ندیده ام اگر هم دیده ام  نتواستم با چشم دل ببینم ، سالهاست درسکوت وزمانی در هیاهوی وفریاد برای هیچ ومن گوشم لبریز از گفته هاست ، ابدا از درنگ رهگذر نیمه شب نمیترسم ،  که صبح نیز فرا میرسد هم اکنون فرا رسیده ومومنین برخاسته اتند!!! تا برای چپاوول  وضو بگیرند  مهم نیست چپاوول مال واموال یا چپاول روح ، صبح هم درگوشه ای دست درکار است خواب  کابوس است میل ندارم به کابوسها ادامه دهم ، سعی میکنم آن درخت کهن وآن یادگاریهای دیرین را بکناری بیاندازم ، جوانه های امروزی سر درگمند و  آشفته حال  ومن نمیتوانم بباغ آنها سر بزنم وبوی عطر چمن زار آنهارا به مشامم برسانم ، ناباوری  خود نشان هشیاری است  من نا باورم ،  نمیتوانم  به دنبال پیام های واهی بروم ، اما گاهی برایم مسکنند برای فراموش کردن رنحهایی که جلوی چشمانم میرقصند ومرا تهدید میکنند ، مینشینم با قصه های شب ،  گویی همه حرفها وقصه ها باگوش من نا آشناییند ،  حال این خوابهارا چگونه تفسیر کنم ؟ به شعر پناه بردم  درآنجا گم شدم امروز شعررا هم به گه کشیده اند  همه اشعار با وقاحت نمام ترا به رختخواب میکشند ! روز ی میپنداشتم که روح صدق وصفا تنها در وجود ماست امروز صد هزار رنگ شده وتو یک رنگ نمیدانی با کدام رنگ روبرو شوی  ، ولباس من یک رنگ است زمستانها تیره وتابستانها ا سپید ، با رنگهای دیگر بیگانه ام زندگی من شب است وصبح روشن ، نه درتاریکی مانند موش کور ویک جانور روح دیگری بجوم ،
ساعت چهار کنار این دستگاه لوکس !!! نشستم والان ساعت  شش ونیم صبح است ومن همچنان مغزم میجوشد :
روح تو مرده نیست ، که دل برکنم ازاو،
هرچند پیکر  تو خفته درمیان باغ دیگریست ،
دانم که بامداد تو از راه رسیده است ،
اینگ بدینگونه  دیده شب زنده داران است ،
من بسته توام ، با قهر ومهر تو  وبا کوه ودشت تو .
صبح دمید و خواب پرید .ث
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 13.1.2016 میلادی

دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۴

زنی که میشناختم

امروز نمیدانم چرا بیاداو او افتادم بیاد "میم" رنی تنها ، با همه فامیل هنرمندی که داشت اما تک وتنها دریک اطاق متروک در گوشه ای از یک آپارتمان قدیمی در لندن زندگی میکرد ، قلبش بیمار بود .چند بار مجبور به عمل شد ، بسکه قلبش مهربان بود با  چهارصد پوندی که از دولت مخیر وبزرگ بریتاینای کبیر میگرفت  آنچنان خودرا آراسته وبزرگ نشان میداد که گویی صد ها میلیون پاند در بانکها ی انگلیس به حسابش خوابیده است ، اکثر لباسهایش را از مغازه ها ی خیریه ودست دوم میخرید اما آنجا هم صبر میکرد تا حراج شند مثلا به قیمت چهار یا پنچ پوند برسند وآنگاه آنهارا میخرید با کمی دستکاری تور ونوار ومخمل آنها  رابشکل یک لباس عالی درمیاورد ، من خواهرانش را میشناختم هنر پیشه وآرتیست بودند اما کاری بکار او نداشتند اورا تقریبا بعنوان یک خواهر دور افتاده در گوشه انبارشان بعنوان یک شئی گذاشته بودند  برادرانش نیز هرکدام بکار خود بیکاری مشغول بودند !! 
هر بار به لندن میرفتم سعی میکردم اورا ببینم ، زندگی او ومقاومتش در مقابل حوادث برایم بسیار جالب بود ،  مرا به ناهار درهمان اطاق کوچکش دعوت میکرد برایم آ ش رشته وآلبالو پلو میپخت ، برایم نوار موسیقی میگذاشت وبا عکسهای جوانی مادر وپدرش وخواهرانش دلخوش بود ،  آخرین بار که اورا دیدم گفت هفته آینده باید برای سومین عمل جراحی قلبم بروم اما خسته ام خیلی خسته ام ، طی چند نامه از همه دوسنانش خداحافظی کرد وگفت چون بیمار است دیگر از پذیرایی  آنها معذور میباشد ، گاهی احمد شاملو با دوستانش به آنجا میرفتند ودرهمان اطاق پارتی داشتند تا جاییکه شبی احمد شاملو درهمانجا دروان حمام خوابید وفردا کتابش را امضا کرد وبه او داد . وسپس راهی امریکا شد  .
من بخانه ام برگشتم  چند روز بعد خواهرش بمن تلفن کرد که " میم" مرد !!! به همین راحتی ؟ جنازه او ده روز روی تختی که هم کار مبل را وهم کار تختوا ب را برای او انجام میدا مانده بود وکسی نبود !!! چرا کسانی بودند که تنها باقیمانده او را از روی میز بالای سرش بردارند واطاقش را زیر رو کنند پتو ها وملافه هایش را به یغما ببرند اما با جنازه کاری نداشتند ، پلبس آمد سپس جوانی که از دیر باز اورا میشناخت ومرهون مهربانیهایش بود اورا برد وبخاک سپرد با یک تکه سنگ که بر بالای آن نام وتاریخ ولادت ومرگ اورا نوشته بودند ، او بیصدا زندگی کرد با مهربانی مردم را پذیرایی کرد  وبیصدا مرد !
خواهرش که اولین شعارش این بود ( اول خودم .دوم خودم سوم خودم ) در ایران روی دست مردان بخاک سپرده شد با سر وصدا وتبلیغات " آخر او هنر مند بود !!!!
امروز بیادش بودم ، برایش دعا کردم نمیدانم چه ها گفتم ونمیدانم چرا بیادش افتادم هرچه بود باید برایش دعا میکردم که روانش شاد .
این زنان  پر شهامت ومغرور را من در خارج زیاد دیده ام بدون همسر با کار در رستورانها ، هتل ها وحتی آشپزی برای دیگران خودرا سر پا نگاهداشته اند بی انکه به چیزهایی که داشته اند بنازند . بی آنکه بفکر خود باشند اول بفکر دیگرانند ، نمیدانم کدام یکی درست است ؟ پایان
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . دوشنبه 11.1.2015 میلادی 

یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۴

فروغ ....ومن 


همه ميدانند ، همه ميدانند ،
ما به خواب  سرد وساكت سيمرغان  ، ره يافته ايم 
ما حقيقترا ، در باغچه پيدا كرديم ، در نگاه شرم أگين گلى  گمنام ،
وبقا را در يك لحظه   نا محدود ،ًكه دو خورشيد. به هم خيره شدند ،
..........
نام و نام گذارى روى اشخاص بسيار مهم است ، آدمها زير نام خود شكل ميگيرند ، بزرگ ميشوند و طالع و سرنوشتشان روشن است ، نام فروغ يعنى تا بتدگى ونام ثريا ، يعنى گم گشتگى وتنهايى ، فروغ تابش و درخشندگى خودرا تا ابد نگاه خواهد داشت وكسانيكه با زبان واحساس او آشنايى داشته باشند ، اورا ميستايند ،  كسى مرا نميشناسد ، منهم كسى را نميشناسم ، نه در أن ديار ونه دراين دوران ، ما هردو روحمان  طلب أزادگى ميكرد او جرئت داشت وفريادش  را سر داد،من در سكوت  ، نشستم و پنهانى سرودم ونوشتم از ترس محتسب ، 
امروز براى فرياد كشيدن دير است ، وبراى آنكه بنويسم. خودم را در باغچه كاشتم ، نه دستهايم را  ، براى كسى مهم نيست   شرم من ، هميشه باعث سد زندگى وپيشرفتم ميشد ، سرخى گونه هايم به هنگام حمله شرم مرا رسوا ميساختند ، ولرزش دستهايم كه أنهارا پنهان ميكردم .
امروز ديگر از پچ پچ كردن آن زنان ومردان كوته فكر وتهى مغز ابايى ندارم ، امروز به راحتى پنجره  هاى زندگيم را باز كرده ام ونفس ميكشم وتا توان در گلويم دارم فرياد ميكنم ، فريادى كه سالها در درونم خفته  وتوان بيرون أمدن را  نداشت ،
امروز به راحتى ميتوانم از دستهاى عاشقم سخن بگويم وبنويسم ، ودر روى زمينى كه متعلق بمن نيست سرسره  بازى كنم ، امروز ديگر به تكامل رسيده ام ، ودراين تكامل چه رنجها بردم ، سر انجام اين عشق بود كه به فريادم رسيد ، عطر او وپيغام او ، پرده اى روى أن كشيدم كه كسى أنرا نبيند ،  وبه تماشاى پيكرش نشستم وعطر اورا از دور دستها به درون سينه مجروحم فرستادم ، اورا در يك بناى رفيع وبرج بلندى نشاندم تا از دسترس موريانه هاى گزنده در امان باشد ، او همچنان پنهان است ، ما هردو آن بإغ را ديديم  وبه فتح آن پرداختيم وآن سيب راچيديم   وهردو جاى دندانهاى يكديگرا بوسيديم ، يكديگرا بلعيديم ، من در جام شرابم عكس اورا ميديدم  واورا سر ميكشيدم ، در ميان حلقه هاى دود سيگار او ميرقصيد ومن محو تماشاى أن رقص موزون بودم ، او در من پنهان است ، كسى اورانمبيند ونميشناسد ، او عطر كوهستانها را  برايم به ارمغان آورد ومن خاك كويرم را باو عرضه داشتم ، هر دو از يك ريشه وتباريم ، هردو در قله هاى رفيع وبلند پرواز  ميكنيم  هيچكدام به زمين  نميانديشيم ، او در جلو پرواز ميكند ومن به دنبال او چون سايه اى روانم ، 
من وفروغ  هردو به تكامل رسيديم ، اما كمى دير بود ،  اين تكامل . پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ١٠/١/٢٠١٥ ميلادى برابر با ٢٠ ديماه ١٣٩٤ شمسى .
تقديم به او كه ، سايه اش را  نيز گم كردم 

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۴

کشته

ای کشته ، که را کشتی ، تا کشته شدی زار 
وآنکس که ترا کشت ، تاکشته شود خوار !
.....
امروز همه  کسانیکه در اطرافم نشسته اند بر این گمانند که انسان بی دردی هستم ،  آنها نمیدانند که درونم پر از زخم است ،  با آنکه هیچ یک از آنها نمایان نیست ، آما  درد آنها کشنده است ،  وخودم سر شار از انرژی میپندارم که سالمم !!! نه ، زخمهایم  تا درد نگیرند آنهارا نمیشناسم  وزمانیکه کسی انگشت روی یکی از آنها گذاشت ، آنگاه فریاد من به آسمان میرود ،  از درد بخود میپیچم  ونمیدانم که کدام زخم پیکرم را میلرزاند ،  آن زخمهای درونی  آرامند وبی درد  تا یکی از آنهارا با سر انگشتی فشار دهد ومرا به گریستن وادارد .
امروز زخم بزرگی بر پیکرم وارد شد ، زخمی که نمیشناختم ونمیدانستم که ممکن است از خود تو بخودت وارد شود ، از خون تو وارد بدنت شود وترا  وروح ترا مسموم ساخته تا مرز مرگ برساند، نه نمیدانستم ، آنچنان غرق خیال ودر بحر تفکر واندیشه هایم بودم که  ماری را که آهسته آهسته بمن نزدیک شده ومرا گزید ندیدم ، حال روحم نیز زخم برداشته و زخم روح قابل علاج نیست ،شاید من عیبهای زیادی داشته باشم که خودم آنهارا نه میبینم ونه میشناسم مانند همه مردم دنیا ، اما من عادت دارم هرشب بخودم اعتراف کنم وبپرسم کجای کار خراب بود ؟ زمانی  تلنگری   پنجره کوچک عقلم را باز میکند  ودرهای گشوده میشوند  ونورتیغ بسیار برنده  بر روی دل زخم خورده ام مینشیند ، من نمیدانستم که گاهی زهدانم هم میتواند جای  فریب و ریا  وکژ اندیشیها باشد وهنگامیکه درب ها گشوده شدند وپرده از روی چشمانم برداشته شد تازه دیدم چه زخم هولناکی بر روحم وارد شده است ، من آنچنان درتاریخ و هویت خودم ونوشته هایم غرق بودم که بکلی اطرافم را فراموش کردم ، من براین پندار بودم که برای اندیشیدن  باید کار کرد واندیشه هارا گل چین نمود واز آنها بهره گرفت ، اما امروز دیدم که آنچه کاشته ام چیزی غیراز چند تخم پوسیده نبود ،  یکی و دوتا درختی شدند میوه دادند اما دیگری  خشکید درریشه خشکید ، خوب ، خدا که گم شد ، عشق فرار کرد ، اندیشه ها درهم پیچید ، بکجا رسیدم ؟ که امروز ناگهان از خواب برخاستم وگفتم :
من کیم؟ کجایم؟  نگاهی به دستهای خالیم انداختم ، تازه دانستم کیم وکجایم ، دستهایم خالی بودند ، مهم نیست قلبم لبریز باشد آن جوشش تنها خودمرا میسوزاند ، اما دستها میبایست پر میبودند ، همه را درراه خواسته های آنان دادم ، حال با انسانهایی روبرو هستم که هیچکدام را نمیشناسم وزبانشانرا نمیفهمم وآنها نیز هیچ درک واحساسی از بیان وزبان وشعور من ندارند  ،  دروغ را آنقدر با خودشان تکرار کرده اند که برایشان بصورت حقیقت  در مد وهنگامیکه در صدد  رد آن دورغ میایستی بتو میگویند تو فراموشکار شده ای.!!!!، ژن دیگری قوی تر بود  ، حال تنها شدم ، تازه فهمیدم که تا چه حد تنها هستم ، ظاهرا باید اراسته وبمردم دروغ گفت اما من نمیتوانم مردم را فریب بدهم وخودم را نیز گول بزنم من گذاشتم آنها آزاد زندگی کنند ، خودشان دین وایمان وراهشانرا پیدا کنند ، حال آنها هستند که بمن درس میدهند وهر حرکت مرا بنوعی تعبیر میکنند ، من آزاد به دینا آمده ام ، در سر زمین آزادی زندگی میکنم ، میل دارم روحم آزاد باشذ میل دارم عاشق باشم میل دارم به دیار معشوق بروم ، دستهای کوچکم با انگشتهای از هم باز شده نشان دادند که ماسه هارا همه ریخته ام ودیگر چیزی نمانده .اما یک چیز را فراموش نمیکنم که این منم تصمیم میگیرم واجازه نمیدهم برایم تصمیمی بگیرند ومانند یک انسان از کار افتاده با من رفتار کنند ، هنوز چالاکم ، اندیشه هایم لبریز از تفکرند هنوز هوشیارم وهنوز دلم در سینه میطپد وکمتر به مرگ ونیستی میاندیشم ، مرگ را من انتخاب میکنم نه او مرا به میل خود ببرد .
آه ، ای زندگی  همه عمر فریببم دادند ، ومن در سکوت باین فریب نگاه کردم بامید روز عدالت وخشم طبیعت ، اما طبیعت نیز راهش را عوض کرد خشم خودرا سرازیر خودم نمود  وعدالتش را نیز به آب داد  حال منم که باید تصمیم بگیرم . هنوز به پایان راه نرسیده ام ، هنوز زنده ام  وزندگی را دوست دارم  اگر چه صد ها بار شکست بخورم باز از جای برمیخیزم من شکست ناپذیر وغرق ناشدنیم .  .پایان
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . شنبه 9/1.2016 میلادی