شنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۴

کشته

ای کشته ، که را کشتی ، تا کشته شدی زار 
وآنکس که ترا کشت ، تاکشته شود خوار !
.....
امروز همه  کسانیکه در اطرافم نشسته اند بر این گمانند که انسان بی دردی هستم ،  آنها نمیدانند که درونم پر از زخم است ،  با آنکه هیچ یک از آنها نمایان نیست ، آما  درد آنها کشنده است ،  وخودم سر شار از انرژی میپندارم که سالمم !!! نه ، زخمهایم  تا درد نگیرند آنهارا نمیشناسم  وزمانیکه کسی انگشت روی یکی از آنها گذاشت ، آنگاه فریاد من به آسمان میرود ،  از درد بخود میپیچم  ونمیدانم که کدام زخم پیکرم را میلرزاند ،  آن زخمهای درونی  آرامند وبی درد  تا یکی از آنهارا با سر انگشتی فشار دهد ومرا به گریستن وادارد .
امروز زخم بزرگی بر پیکرم وارد شد ، زخمی که نمیشناختم ونمیدانستم که ممکن است از خود تو بخودت وارد شود ، از خون تو وارد بدنت شود وترا  وروح ترا مسموم ساخته تا مرز مرگ برساند، نه نمیدانستم ، آنچنان غرق خیال ودر بحر تفکر واندیشه هایم بودم که  ماری را که آهسته آهسته بمن نزدیک شده ومرا گزید ندیدم ، حال روحم نیز زخم برداشته و زخم روح قابل علاج نیست ،شاید من عیبهای زیادی داشته باشم که خودم آنهارا نه میبینم ونه میشناسم مانند همه مردم دنیا ، اما من عادت دارم هرشب بخودم اعتراف کنم وبپرسم کجای کار خراب بود ؟ زمانی  تلنگری   پنجره کوچک عقلم را باز میکند  ودرهای گشوده میشوند  ونورتیغ بسیار برنده  بر روی دل زخم خورده ام مینشیند ، من نمیدانستم که گاهی زهدانم هم میتواند جای  فریب و ریا  وکژ اندیشیها باشد وهنگامیکه درب ها گشوده شدند وپرده از روی چشمانم برداشته شد تازه دیدم چه زخم هولناکی بر روحم وارد شده است ، من آنچنان درتاریخ و هویت خودم ونوشته هایم غرق بودم که بکلی اطرافم را فراموش کردم ، من براین پندار بودم که برای اندیشیدن  باید کار کرد واندیشه هارا گل چین نمود واز آنها بهره گرفت ، اما امروز دیدم که آنچه کاشته ام چیزی غیراز چند تخم پوسیده نبود ،  یکی و دوتا درختی شدند میوه دادند اما دیگری  خشکید درریشه خشکید ، خوب ، خدا که گم شد ، عشق فرار کرد ، اندیشه ها درهم پیچید ، بکجا رسیدم ؟ که امروز ناگهان از خواب برخاستم وگفتم :
من کیم؟ کجایم؟  نگاهی به دستهای خالیم انداختم ، تازه دانستم کیم وکجایم ، دستهایم خالی بودند ، مهم نیست قلبم لبریز باشد آن جوشش تنها خودمرا میسوزاند ، اما دستها میبایست پر میبودند ، همه را درراه خواسته های آنان دادم ، حال با انسانهایی روبرو هستم که هیچکدام را نمیشناسم وزبانشانرا نمیفهمم وآنها نیز هیچ درک واحساسی از بیان وزبان وشعور من ندارند  ،  دروغ را آنقدر با خودشان تکرار کرده اند که برایشان بصورت حقیقت  در مد وهنگامیکه در صدد  رد آن دورغ میایستی بتو میگویند تو فراموشکار شده ای.!!!!، ژن دیگری قوی تر بود  ، حال تنها شدم ، تازه فهمیدم که تا چه حد تنها هستم ، ظاهرا باید اراسته وبمردم دروغ گفت اما من نمیتوانم مردم را فریب بدهم وخودم را نیز گول بزنم من گذاشتم آنها آزاد زندگی کنند ، خودشان دین وایمان وراهشانرا پیدا کنند ، حال آنها هستند که بمن درس میدهند وهر حرکت مرا بنوعی تعبیر میکنند ، من آزاد به دینا آمده ام ، در سر زمین آزادی زندگی میکنم ، میل دارم روحم آزاد باشذ میل دارم عاشق باشم میل دارم به دیار معشوق بروم ، دستهای کوچکم با انگشتهای از هم باز شده نشان دادند که ماسه هارا همه ریخته ام ودیگر چیزی نمانده .اما یک چیز را فراموش نمیکنم که این منم تصمیم میگیرم واجازه نمیدهم برایم تصمیمی بگیرند ومانند یک انسان از کار افتاده با من رفتار کنند ، هنوز چالاکم ، اندیشه هایم لبریز از تفکرند هنوز هوشیارم وهنوز دلم در سینه میطپد وکمتر به مرگ ونیستی میاندیشم ، مرگ را من انتخاب میکنم نه او مرا به میل خود ببرد .
آه ، ای زندگی  همه عمر فریببم دادند ، ومن در سکوت باین فریب نگاه کردم بامید روز عدالت وخشم طبیعت ، اما طبیعت نیز راهش را عوض کرد خشم خودرا سرازیر خودم نمود  وعدالتش را نیز به آب داد  حال منم که باید تصمیم بگیرم . هنوز به پایان راه نرسیده ام ، هنوز زنده ام  وزندگی را دوست دارم  اگر چه صد ها بار شکست بخورم باز از جای برمیخیزم من شکست ناپذیر وغرق ناشدنیم .  .پایان
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . شنبه 9/1.2016 میلادی