جمعه، دی ۱۸، ۱۳۹۴

گفتى ،

گفتى شتاب رفتن من از براى توست ،
گفتم ، آهسته تر برو ،دلم زيرپاى توست 

امروز ، ديگر دلها ، بر سر چاقو هاى تيز ، قمه ها ، براى كباب كردن است ،
از لطافت عشق گفتن كارى عبث است ، 
امروز ديگر نميتوان حروف را رديف كرد ،
جمله ساخت ، وكلمات را  مزه مزه كرد
امروز ، زير زبان. ودرون دهان و سينه 
خون است ،كه فوران ميزند ،
امروز نميوان ،ىگفت : مرو ،كه دل در گرو تو دارم
امروز ،  دل يك تكيه گوشت لخم است براى بلعيدن 
ديدم با قهر ميگريزى ، ديدم غافلى ،
اما ديگر سايه اى نسيت كه در قفاى تو باشد 
سايه ها هم گم شدند ، 
روزى به دل گفتم مرو از راه عاشقى 
 امروز به دل ميگويم برو برو كه سزاوار آتشى 
با رندى ، بى باكى وپاكى خود 
گر بمقصد نرسى ، عيب از خود توست ،
،،،،،،،،،
گفتى شتاب رفتن من از براى توست 
آهسته تر برو كه دلم زير پاى توست
با قهر ميگريزى وگويى غافلى 
همه جا أرام سايه اى در قفاى توست 
اى دل نگفتمت مرو از راه عاشقى 
رفتى برو ، اينهمه آتش سزاى توست ........
"ليلى كسرى" 
 در بستر بيمارى ! ثريا ،اسپانيا ، جمعه ،  ٨/١/٢٠١٦

چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۴

روز شاهان ،


همه چيز تمام  شد، عيد رنگى ، عيدى كه خداى تيز پايى را زاييده بود ، وامروز مغان برايش هدايا ميبرند ، افسانه ها هميشه شيرينند .
خدايى  أفريده شد  تا كه امروز  ما اورا ستايش كرده  و سپس وبر صليب بكشيم وآنگاه  ، به دنبال خدايان ديگرى برويم ، من به دنبال خدايى بودم كه مرا به حقيقت نزديك كند ، اورا در لفافه عشق يافتم ، اما اين خدا نيز بام تا شام در جنگلها ميدويد رسپس در لفافه ديگرى پيچيده شد ،
عشقى كه زنجير به گردن  بياندازد وترا تا فراسوى مرزها ببرد ،سبس زنجير ها ازهم بگشايند و ما برايش خانه اى در دل بنا كنيم ،اما حقيقتش براى من بى كشش برد ، اغوا كننده بود ،،فريب بود ،زهري بود شيرين ، كه من  أنرا تا آخر نوشيدم ، ودر زندان تا ريك خود خوابيدم ،وچون سنگ خارا سخت شدم ،
در روياى،او كسى حضور نداشت ، اما ناگهان همه حضور يافتند  در خواب وبيدارى هر زمان كششى بوجودميامد ، و نام آن را چه ميناميديم ؟ 
آواز  ها هميشه شبها بسوى من ميامد، در شب تاريك  ،احساسى كه تنهايى وبريدگيها را از من دور ميساخت، چشمانم را بستم وخودرا در سيلاب رودخانه رها كردم ،آن چشمان خرد  بين را رويم گذاشتم ود رتاريكى بانتظار چشمان گر گ نشستم 
از زيباييهاى ظاهرى خسته بودم ،  از بو هاى اطرافم بيزار ، به دنبال عطر گل ياس بودم ،  بسوى وسوسه ها ى او روان شدم دندانهاى تيزى داشت وفكين قوى  ومن در ميان روده وشكم او خرد وخمير شده بودم ،  پوستم را انداختم  وتبديل به يك تكه گوشت شدم ، 
از تا ريخ. وحماسه وانقلاب خسته بودم ،  با بهره گيرى از احساسم خودرا به دست جريان أب سپردم ،، با امواج خشمگين رفتم ، زير وبالا شدم ، رسيدم به دشت شقايق ،، شكارچي من در انتظارم بود ، زبانم را بستم ،  ودر خاموشيم نشستم ،همه چيز را در گورستانى متروك بخاك سپرده بودم ، خدايم جان داشت ،  مكان داشت ،  وفرمان ميداد ، من به ستايش او نشستم ، ديگران را نيز باين معبد فرا خواندم ،  روى حقيقترا با خاك پوشاندم ،چشمانم هنوز بسته بودند ،  خدا پديدار گشت  ،با ابهت ، وغرور ، او راز شب را ميدانست ، ونام رمز را باو داده بودم ، 
زندگى هم يك رستاخيز دارد ، حقيقت. سر بلند كرد ،  ويك خدا  ، تبديل به هزاران خدا شدند  ، افسانه هايم خنده أور شده بودند ، قصه هايم تكرارى ،  
 شورش هاى   انديشه ام  نيز گم شدند ،  هر ابتدا وآغازى ، پايانى دارد  ، سرود رستاخيز بلند شد ،  ومن در ميان تجربياتم  توانستم از معبد بگريزم  ، 
امروز پوستم شكاف برداشته ،  تنها يك زخم كوچك روى آن  ديده ميشود ، آن زخمها را  پنهان كردم تا ديگران نبينند ،  مغز را از پوسته بيرون كشيدم وسپس دور انداختم ، من عشقى را كه كم كم پيدا كنم وكم كم أنرا رها كنم ، دوست ندارم ،  بايد به آن معنا بدهم ،  وبتجربة أنرا در جاىگاه والايى قرار دهم ، 
دارم از چه چيزى مينويسم ؟ آيا هنوز در خواب  راه ميروم ؟  اينك ميان من وخدا فاصله افتاده ، بي خدا هم ميتوان زيست.  
ثريا ايرانمنش (حريري) ،اسپانيا .
ششم ژانويه ٢٠١٦ ميلادى . 

سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۴

شاعر

ماجرای  عاشقانه( شاعر) ممکن است که بحث های زیادی برای شرح حال نویسان  بوجود آورد ، تا امروز همچنان در سینه من محفوظ  مانده بود ، تا اینکه او بسرای باقی شتافت ، من چیزی از احساس او نسبت بخودم نمیدانستم ، تنها برایم یک شاعر محترم بود که اشعارش را دوست میداشتم ، ودر هر محفلی ویا جمعی که با هم بودیم ابدادرصدد ربودن دل او نبودم ، دلم سالها بود که به گرو رفته وروحم سرگردان ،تا اینکه او روزی ترانه ای ساخت وآنرا دریک نواز بمن هدیه داد ، من آنرا به گوشهای انداختم چون خواننده اش را نمیشناختم  بعلاوه خوب هم اجرا نشده بود ،  آنقدر جوان وخام بودم  که ابدا متوجه متن شعر نشدم  وچنان مغرور بودم  که هیچکس را لایق دوست داشتن نمیدانستم !!! .
خطی زیبا داشت ،  من آنروزها سر سختانه با زندگی جدال میکردم  ولجبازی ، همه دردهای درونیمرا به درون دفترچه هایم خالی میکردم ،  به قلم وکاغذ پناه میبردم ، تنها مسکن روحم .

" زمانیکه او از گوشه چشم  نظری بمن میافکند "
" نگاهش بگونه ای بود  که گویی متوجه هیچکس وهیچ جا نیست "
" او پیر فرزانه ومن جوان بی تجربه "
"هیچ متوجه آن نوازشهای بی کلام نبودم "

او زنانرا خوب میشناخت ،  وتجربه های زیادی داشت  زنانی که بپای او میافتادند و وزنانی که او دوست داشت ، بهر روی او برای الهام  خویش احتیاج به عشق داشت  ومن در جوانی خویش گم شده بودم  ، افسردگی ، سر سختی ،  وسپس فرار  از آنچه که نامش زندگی بود .
از: دفتر یادداشتهای روزانه  55.
ثریا ایرانمنش (حریری) اسپانیا 
سه شنبه 5/1/2016 میلادی /
زن ناشناس 

هر صبح در آيينه صورت زنى را ميبينم كه برايم ناشناس است ، 
هر روز زنى را ميبنيم در ميان باغچه به دنبال تكه كاغذى است ، كه نامى بر إن نوشته ،
اوارا نميشناسم ،
هر روز ، زنى را پشت پنجره غبار گرفته ميبينم ، با دستهاى أويزان ،
هر روز اورا چند بار مجبورم ببينم  ، بى آنكه اورا بشناسم ،
او از بستر من بر ميخيزد ، او با من همخانه است ، بى آنكه اورا بشناسم 
ًمجبورم با او در زير يك سقف زندگى كنم ،
، نه نامش را  ميدانم ، نه نشانش را ،
او سر گردان است ، به دور خود ميچرخد ،
با پيراهن گلدار ابريشميش ، وأواز ميخواند ،
نه ! ، من اين زن را نميشناسم ،
ثريا ، سه شنبه 

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۴

سايه شب 

او به همراه برگهاى پاييزى  به لانه ام خزيد 
او راز فصلهارا نميدانست ،
او به همراه باد زمستانى پرواز كرد ،
او نميدانست كه زندگى دو راه دارد ،
راهى كه بايد شاخه ها را هرس كرد 
تا جاده  صاف شود 
وراهى كه صاف است اما توانايى نيست 
او در زمستان به همراه ريزش برفها 
أب شد ، وبه همرا برف ها گم شد 
او رازقلبهارا نخوانده بود 
وزبان باران را نميدانست
او در بيراهه ساده لوحى يك قلب
راهى جست وخود بر تخت نشست 
حال ديگر نميتوان گفت ، راز فصلها اين است 
او نميدانست خوابيدن زير سايه يك سرو 
چه ابهتى دارد 
 او با همه چيز بيگانه بود
انروز كه او رفت ، ابرهاى سياه به ميهمانى 
خورشيد آمدند ،
من عريان شدم ، براى شب ،  در تاريكى
مانند يك سكون   ميان دو كلام ، همچنان ايستادم 
چون درختى كه از جاى نميجنبيد.........
ثريا، دوشنبه  




زیباییها

سه شب است خوابی عجیب میبینم ، مانند یک سریال ناتمام  به آنجاییکه باید برسم بیدار میشوم ، روز گذشته دوستی نازنین از راه دور نوشته ای برایم فرستا دازسخنان پرحکمت مرحوم نلسوم ماندولا ، تکه آخرین آن این بود که " انسانها برای عشق ورزیدن آفریده شده اند و اشیاه برای آنکه مورد استفاده قرا بگیرند ، بهم ریختگی دنیای امروزی ما این است که "  مردم به اشیاء عشق میورزند ومردم را مورد استفاده قرار میدهند " .
سخنانی لبریز از حکمت وواقعیت ودردها بود ، برا ی چه باید تک تک انسانها تنها بمانند ودرد بکشند خودخواهیها وزیاده خواهیها  و عده ای بخدایی میاندیشند که بسازنا سازها میرقصد اما ما به آهنگهای آنها گوش نمیدهیم ، ما راهی شهرها ودهکده هایی میشویم که خدای واقعی درانجا راه میرود ، بخشش میکند ومارا سیر نگاه میدارد  وما از او شوق جستجورا فرا میگیریم .
من خداییرا میخواهم که اورا ببینم ، اورا لمس کنم  واز زیبایش مست شوم ،  اورا مانند گل یاس بو بکشم ، اورا بچشم تا شیرینی وترشی اورا زیر زبانم احساس کنم  تا تیزی دندانهایش را ببینم  ونیرومندی فکهایش را بسنجم ، اورا درمیان عشق جستجو میکنم اماهربار خدایم گم میشود ومیدانم که آن خدایی که من جستجو میکردم نبود ، تنها شبحی بود ، 
روزگاری خدا دوراز ما  بسیار دورتراز ما در عرش کبریایی بر قدرتی نشسته بود  وما باو عزت میدادیم وستایشش میکردیم واز او یاری میخواستیم ، ناگهان دیدیم که صدها هزار پرده دارد ودفتر دار ودربان وفرستاده دارد تا پیام ما را باو برسانند ،  آن روزگار گذشت  وآن خدا تنها در فراز سر ما نشست مانند خود ما تنها وبیکس  وصورتش در موزه ها دربین خدایان ساختگی جای گرفت .
امروز دنیا در آستانه جابحایی وزیر روشدن است . خدای ما دیگر از خدا بودنش اکراه دارد . روزگاری ما خدارا در بازوان رستم میسنجیدیم ، وقدرت وتوانایی اورا اما امروز خدای ما یک ذره شده پنهان ، من صورت اورا در صورت عشقهایم میدیدم اما هربار خدایان من زمینی میشدند تا آسمانی ،  ومن سایه اورا گم میکردم .
حال هرشب یک خواب میبینم مانند یک سریال فیلم ناتمام  ، بکجا میروم ؟ نمیدانم ، چرا میروم ؟ نمیدانم  مویرگهایم زیر پوست نازک بدنم بشکل رگه های سرخی بیرون زده اند ،  هنوز خون جوانی در آنها جریان دارد ، من در روند نوشته هایم گاهی دچار غوغاها میشوم  سپس یک ضربه محکم به سرم میکوبم که " بیدار شو ، خواب بس است ،  واین ضربه چوگانی ناگهان مرا سر عقل میاورد ، کجایم ؟ کجا باید باشم ؟ کجا ميروم ؟  دیگران آهسته از معبر روحم گذر میکنند  درعبارتهایم خودشانرا جستجو میکنند  ومن همچنان آن راه ناهمواررا میپیمایم ، گوش من تنها به کلمات میایستد  نه به چیز دیگری . آنکه مرا یافت کلمه را فراموش کرده بود، نام شب را نمیدانست واز راز ورمز روح من بیخبر بود ، روح پیچیده ای دارم ، اما صاف وزلال مانند جویباری روان ، من بریده بریده گام برمیدارم ، نوشته هایم درون دفترچه ها خاک میخورند ، گاهی ازمیان آنها داستانیرا میبایم ومینویسم ، سپس آنرا گم میکنم ، هر روزکار من خاطره نویسی وپنهان کردن است ، من معنای کلماترا  دراین خاموشکده  میدانم  واز خاموشیهای میان عباراتم غافل نیستم ،  لزومی ندارد فریاد بکشم ، آهسته گام برمیدارم ، خاموشی ، مرز پرتگاه است میل ندارم خاموش شوم ویا عقل را به ورطه خاموشی بسپارم ، دردنیای کثیفی زندگی میکنم میل ندارم پیراهن سپیدم به گل ولای آلوده شود خوب بخیال خود گنجی را درویرانه پنهان ساخته ام آیا بهتر نیست روی این ویرانه یک بنای تازه ای ایجادکنم ؟ دلم میخواست که همه کار بکنم اما ........دیگر دیراست .پایان
ثریا ایرانمنش . ( حریری) . اسپانیا . چهارم ژانویه 2016 میلادی/