زن ناشناس
هر صبح در آيينه صورت زنى را ميبينم كه برايم ناشناس است ،
هر روز زنى را ميبنيم در ميان باغچه به دنبال تكه كاغذى است ، كه نامى بر إن نوشته ،
اوارا نميشناسم ،
هر روز ، زنى را پشت پنجره غبار گرفته ميبينم ، با دستهاى أويزان ،
هر روز اورا چند بار مجبورم ببينم ، بى آنكه اورا بشناسم ،
او از بستر من بر ميخيزد ، او با من همخانه است ، بى آنكه اورا بشناسم
ًمجبورم با او در زير يك سقف زندگى كنم ،
، نه نامش را ميدانم ، نه نشانش را ،
او سر گردان است ، به دور خود ميچرخد ،
با پيراهن گلدار ابريشميش ، وأواز ميخواند ،
نه ! ، من اين زن را نميشناسم ،
ثريا ، سه شنبه